::‌اکسير::‌Exir::اکسیر::

Exir Weblog :: وبلاگ اکسیر ::

Friday, May 16, 2003

سلام. بالاخره من اومدم.
چون مي دونم که براي هيچکس واقعا مهم نيست که من تو اين مدت کجا بودم، پس خودم رو سنگ رو يخ نمي کنم و نمي گم که کجا بودم.
فقط اينو مي گم که خيلي خسته شدم.
ازاينترنت، از وبلاگ بازي، از ميل چک کردن، از پول دادن به اکانت و تلفن، از چت کردن و ...
يه مدته که حال و حوصله ي وبلاگ نوشتن هم ندارم. بعضي از دوستان قديمي، اگه يادشون باشه، پارسال هم يک بار اينجوري شدم. ولي اونجا يک شوک درست و حسابي حالم رو جا آورد. شايد الان هم اگه يک شوک قوي به هم وارد بشه، برگردم سر جاي اولم.
***
چون ممکنه (يعني حتما) تا بعد از اين عيد، چيزي نمي نويسم، همين جا تولد پيامبر و امام جعفر صادق (سلام الله عليهم) رو به همه ي اونايي که ايشون رو دوست دارن و بهشون ارادت دارن، تبريک ميگم. ايشالا که عيدي خوبي ازشون بگيريم.
هفته ي وحدت هم شروع شده. ولي به نظر من، يکي از خنده دارترين هفته ها، همين هفته ي وحدته! آخه چه جوري ممکنه شيعه و سني با هم متحد بشن؟
سني ها که چشم ندارن شيعه ها رو ببينن، پس چرا شيعه ها اونا رو برادر خودشون بدونن؟!
***
چيزي تا خرداد نمونده. خرداد ماه جالبيه براي من:

۱ خرداد ۱۳۸۰: افتتاح اکسير در بلاگ اسپات.
من اول خرداد پارسال يه آي دي تو بلاگ اسپات باز کردم ولي تا مدتها ازش استفاده نکردم. يعني اول خرداد تولد اکسيره.

۲ خرداد ۱۳۷۶: جو ما رو گرفت و مثل اين روشن فکرها رفتيم به خاتمي راي داديم. که کاش دستمون قلم ميشد و راي نمي داديم. تا نه خودمون رو بندازيم تو هچل، نه اون طفلکي رو بذاريم تو رودرواسي که نتونه جم بخوره و آب از آب تکون نخوره!

۱۸ خرداد ۱۳۸۰: يک بار ديگه و اين دفعه خيلي شديدتر دچار جوگرفتگي شديم و بازم به اين آقا راي داديم. اين بار کلي هم خودمون رو براش جر داديم تا از دفعه ي پيش بيشتر راي بياره. البته چوبش رو هم خورديم (خوردم!) ولي باز هم انگار نه انگار...

۲۰ خرداد ***: تولد يکي از ابنا بشر که به اکسير معروفه... تو اين روز در يکي از سالهاي خدا، يکي به دنيا اومد که به جز سنگين تر شدن وزن کره ي زمين، تا حالا هيچ کار مثبتي ازش برنيومده. تا بعد چي ميشه.

۲۷ خرداد ۱۳۸۰: اکسير در پرشن بلاگ رسما افتتاح شد و مثل ماشين شروع کرد به کار کردن. يادش به خير، روزي دو سه بار پابليش مي کردم...

خلاصه اينکه من تا سالگرد تولد اکسير (آخر خرداد) اينجا رو زنده نگه مي دارم. (يا لااقل نيمه جون نگه ميدارم.) حالا اين به شما و زمين و زمان بستگي داره که دلتون بخواد بمونيم يا نه.
***
به همين منظور، از همه خواهش مي کنم که هر نظري در مورد من، اکسير، نوشته هام، شکل و قيافه اش و... هرچيزي ککه به عقلتون ميرسه دارين، به من بگين. خواهش مي کنم تعارف تيکه پاره نکنين. خيلي بيرحمانه انتقاد کنين.
اگه مي خواين فقط تعريف و تمجيد کنين، لطفا بيخيال شين. ولي اگه حرف مهمي دارين، حتما تو کامنتها بهم بگين. باور کنين از صميم قلب خوشحال ميشم نظر واقعي تون رو بدونم.
***
آي... اگه گفتين امروز (جمعه) چي شد؟ حدس بزنين...
تو مسابقه ي داستان نويسي طنز برنامه ي راديويي آدينه، که صبح جمعه پخش ميشه، برنده شدم!!!
شايد اصلا دليل نوشتن تو اکسير هم همين بود که يک کم حالم جا اومد.
يه ساعت مچي سواچ که اميدوارم پست عزيز اجازه بده خودم ازش استفاده کنم و سر از دست بچه ي آقاي پست در نياره!
***
ولي ماشالاه، بزنم به تخته، پست يه مدته که درست شده. دو هفته پيش داداشم يه کاتالوگ از طريق اينترنت درخواست کرد، هفته ي پيش، صحيح و سالم، به دستش رسيد!
ولي سه سال پيش، از طريق اينترنت با يه برزيلي دوست شدم. (و هنوز هم هستم) تو کار موسيقي بود. برام چند تا سي دي و مجله فرستاد. به اضافه ي يه کارت پستال از يک خواننده ي زن معروف برزيلي که پشتش رو برام امضا کرده بود.
برام از پست مشهد نامه اومد که بيا بسته ات رو بگير. با خوشحالي رفتم پست. مامور گمرک، جلوي خودم بسته رو باز کرد. من از قبل مي دونستم توش چيه.
سي دي ها رو که گفت بايد بره اداره ارشاد مجوز بگيره. گفتم چشم. کارت پستال رو که ديد، مي خواست منو بکشه! گفت اين رو بهتون نميديم. غير مجازه.
حالا چي بود؟ عکس همون خواننده ي زن که فقط دماغ و دهنش معلوم بود! کلاه سرش بود، عينک آفتابي، لباس سراسر مشکي چرم. يعني فقط دماغ و دهنش معلوم بود!
خلاصه عصباني شدم، گفتم اين کجاش غير مجازه؟ اين عکس دوستمه که پشتش برام چيزي نوشته.
گفت نه. يا بايد بمونه اينجا، يا بايد معدوم بشه! گفتم يعني چي؟ گفت يعني عکس رو از بين مي بريم. گفتم من اون نوشته ي پشتش رو ميخوام. گفت پس روي عکس رو از بين ميبريم.
منم ميدونستم اگه بذارم عکس اونجا بمونه، شب رو ديوار اتاق بچه ي آقاي گمرکچي خواهد بود! گفتم از بين ببرين.
گفت ماژيک نداريم. گفتم خودم ميرم براتون ميخرم.
گفت تو ميري ماژيکي مي خري که با الکل پاک بشه. گفتم خودتون بخرين. گفت وقت نداريم.
يکي از دوستاش بهش ياد داد که با خودکار خط بزنن. اونم خوشش اومد و خودکار رو داد دست همکارش و گفت خط بزن.
اونم جلوي من، مثل اين عقده ايها، شروع کرد به خط خطي کردن عکس، هي به من نگاه ميکرد و موذيانه ميخنديد. منم با وجود اينکه از عصبانيت داشتم منفجر ميشدم ولي داغ عصباني شدن رو به دلشون گذاشتم و باهاشون مي خنديدم.
خلاصه بعد از نيم ساعت، عکس رو داد دستم. عکس که چه عرض کنم، يه ورقه ي سياه. ولي دلم خنک شد که حالشون رو گرفتم.
گفت هفته ي بعد براي سي دي ها بيا.
منم هفته ي بعد رفتم، ديدم سي دي ها مهر شده، صحيح و سالم دادن دستم. اومدم بازش کردم ديدم چه عکسهايي روي سي دي هاي اورجينال بود. صد رحمت به عکس سوپر! کلي حال کردم از اداره ي ارشاد و کلي به قيافه ي خنک شده ي گمرکچي خنديدم.
***
يه مدته يه دومين و هاست خريدم، ولي موندم چي کارش کنم؟! کسي چيزي به فکرش ميرسه؟
نترسين، همه ي مخارجش با خودم، اگه فکر به درد بخوري دارين، خواهشا بگين. حيفه اين هاسته...
اينقدر امکانات عالي داره که نگو. هرکي چيزي به فکرش ميرسه بگه. با آغوش باز استقبال ميکنم. (البته از فکرش استقبال ميکنم، نه خودش!)
***
ديروز روز فردوسي بود. آي چقدر من فردوسي رو دوست دارم. همه ي شاعرهاي ايران يک طرف، فردوسي يک طرف. فقط به اين خاطر عاشقش هستم که دست عربها رو از زبان فارسي کوتاه کرد. که به نظر من بزرگترين خدمت به ايران رو در تاريخ ايران، فردوسي کرد.
دمش گرم... نمي دونين من چقدر از اين عربها بدم مياد. (لطفا سو تفاهم نشه. از عربهاي غير ايراني بدم مياد، نه عربهاي خودمون. هرچي باشه جنوبي ها قبل از اينکه عرب باشن، ايرانين و من مخلص همه شون هستم.)
اين هم سايت فردوسيه. هنوز امتحانش نکردم. اگه خرابه، معذرت ميخوام.
***
ايول به فوتبال. وقتي آدم بايد ضد حال بخوره و تو سرنوشتش بد بياري رقم خورده باشه، از همه طرف بايد بد بياره.
اون از منچستر، دلمون خوش بود که رئال ميره بالا. اون از رئال. اين از پرسپوليس و استقلال که بايد درشون رو گل گرفت. اين از ابومسلم. ديگه چه دلخوشي اي براي آدم مي مونه؟
***
چند شب پيش با يکي از دوستام تو آمريکا چت مي کردم. اسمش علي است. توي دبيرستان با هم بوديم. خيلي بچه ي باحاليه. دو سال پيش وسط درسش، تو لاتاري برنده شد و مفت و مجاني رفت آمريکا و شهروند افتخاري شد! (من به اين جريان لاتاري اعتماد پيدا کردم. چون با چشمهاي خودم ديدم که راسته)
خلاصه، بهش آدرس اکسير رو دادم که يه سري بزنه. داشت شاخ در مياورد! باورش نمي شد که من اکسير باشم. مي گفت خيلي وقته اکسير رو مي خونه و اصلا فکر نمي کرده من باشم. حالا اين رو نوشتم تا باور کنه که من، يعني اکسير، همون دوستش هستم!
تو دبيرستان ما دو تا، نهايت فيلم بوديم. هر فيلم جديدي من گير مياوردم ميدادم به اون. اونم هر فيلم جديدي گير مياورد ميداد به من.
اون شب ازم پرسيد فيلم جديد چي ديدي؟ گفتم پيانست که خيلي ازش بدم اومده. مي گفت من اينجا نديدمش ولي به جاش ... رو ديدم. (يادم رفت گفت چي رو ديده!!!) و خيلي ازش تعريف کرد. (ايول به اين حافظه!!!)
***
بالاخره يه هارد هشتاد خريدم. هفتاد تومن. خوب خريدم. نه؟ ولي خداييش چي هست لامسب! وقتي کار مي کنه، انگار رو يخ سر مي خوره. از بس بي صدا و سريع کار ميکنه.
حالا همه چيز تو هاردم جا ميشه. از فايل گرفته تا فيل!
***
چند وقته باز هوس عسل کردم. (بچه هاي قديمي ميدونن منظورم چيه!) يعني هوس عسل خوردن کردم که يک نفر ديگه با انگشت کوچيکش بکنه تو دهنم!
تازه، انگشت دوم دست چپم هم خيلي درد ميکنه. فکر کنم اونم دلش يه انگشتري، حلقه اي، چيزي مي خواد! به نظر شما چي کار کنم؟!
***
هفته ي پيش، حاج يوسف شگفتي فوت کرد.
يکي از خيرترين انسانهاي روي زمين. مشهدي بود ولي تو تهران زندگي ميکرد. شايد بي اغراق تمام موسسه هاي خصوصي و غير خصوصي خيريه تو ايران، به ايشون مديون باشن. به جز کارهاي خير ديگه اي که بي صدا و بدون اينکه کسي بفهمه انجام ميداد.
من تقريبا از نزديک ايشون رو مي شناختم.
به معناي واقعي انسان واقعي بود. و خدا هم تنهاش نذاشت. نه اون رو نه برادرهاشون رو. روز به روز به ثروتشون اضافه ميشه.
الان برادرهاشون و بچه هاشون تو مشهد و تهران، تجارتخونه دارن.
اگه به من اعتماد دارين، يه فاتحه براي شادي روح ايشون بخونين. اين تنها کاريه که از من، براي اين مرد بزرگ برمياد. خدا بيامرزش.
***
آي... اگه گفتين مدتيه دلم مي خواد کدوم هنرپيشه زن ايراني رو بغل کنم و ببوسم؟! حدس بزنين... خوب فکر کنين...
اينقدر دوست دارم گيرش بيارم، بغلش کنم و هي ببوسمش...!
نفهميدين؟ خودم ميگم: نادره يا همون حميده خيرآبادي.
نمي دونين چقدر من اين زن رو دوست دارم. هروقت مي بينمش، ياد مادربزرگ خودم ميافتم. (خدا بيامرزش) خيلي من نادره رو دوست دارم. خدا عمر با عزت و سلامت بهش بده.
***
خوب، خيلي وراجي کردم. به همين خاطر فقط يه وبلاگ معرفي ميکنم و سايتها رو ميذارم براي دفعه ي بعد.
وبلاگ ابوجهل که خيلي بچه ي با مراميه و قراره يه وبلاگ گروهي بسازه. حتما بهش سربزنين.
***
چند تا جار تو جارچی زدم. حتما بخونین.
الان وقت نمي کنم که به اونايي که قول دادم لينکشون رو اضافه کنم. ولي توي همين هفته يه سري لينک جديد و باحال به اين بغل اضافه ميکنم.
نظر دادن فراموش نشود. خوش باشين

 

لینکستان .::. .::. Admin .::. 1:51 PM