::‌اکسير::‌Exir::اکسیر::

Exir Weblog :: وبلاگ اکسیر ::

Sunday, November 30, 2003

سلام. عيد گذشته تون مبارک. ايشالا اونايي که اهل عيد بودن و روزه گرفتن، عيديشون رو هم گرفته باشن. امسال بعد از سالها، بالاخره عيد واقعي و عيد تقويمي افتاد يه روز! اين هم متن فتواي آيت الله سيستاني درمورد روز عيد.
***
يه سوال: اگه بدونين که کسي رو که خيلي دوست دارين، ميخواد بره خواستگاري يا ميخواد براش خواستگار بياد، هر چقدر هم بهتون اطمينان داده باشه که براتون صبر ميکنه و بايد براش صبر کنين، چه حالي ميشين؟ و تا بعد از اينکه بفهمين نتيجه ي جلسه چي بوده، چه حالي هستين؟
***
طي يک «اقدام ضربتي» و با يک ضربه ي محکم، به اين نتيجه رسيدم که (يعني به زور من رو به اين نتيجه رسوندن!) که، بايد ماجراي «شکر» و «گريل هاوس» رو خيلي جدي بيخيال بشم! فکر بد نکنين، برادران انصار، سربازان فداکار وزارت اطلاعات يا پرسنل زحمت کش نيروي انتظامي اين کار رو نکردن! از اونا بالاتر... از پشت صحنه بهم گوشزد کردن!
خيلي چيزهاي ديگه هم گوشزد کردن... پس اگه تو چت پي ام دادين و من جواب ندادم، يا جواب سربالا دادم، بدونين يا خودم نيستم يا اون گوشزده، خيلي چسبيده!
خلاصه اينکه، من از چند روز پيش، تبديل شدم به يه بچه ي خوب، با ادب، حرف گوش کن و سربه زير... دختر خانومهاي محترم، لطفا ديگه مزاحم نشين!
جريان ميني بوس و اين حرفا هم، غزل خانوم امر فرمودن، «يا من رو هم بايد ببرين يا غلط ميکني بري»!!! (باور کنين با همين لحن امر فرمودن!) حالا اگه دوست دارين، انتخاب کنين... ولي پيشنهاد ميکنم يه نفر ديگه رو براي رفتن به اونجاها انتخاب کنين! همين.
***
حسين رضازاده که طبق معمول گل کاشت. حسين توکلي هم گويا خيلي محکم بهش گوشزد کردن که ...! به همين خاطر نفسش بند اومده! اينم اون عکس کذايي از شکستگي دست برخواه. (هر وقت اين عکس رو نگاه مي کنم يا فيلمش رو مي بينم، حالم به هم مي خوره. مي دونستين عکاسي که اين عکس رو گرفته، به قيمت هزار و هفتصد دلار به يه روزنامه فروختش؟!) پرسپوليس هم که ... چيزي نگم بهتره! مي مونه تيم ملي:
گفتم سه، همه با هم يه فاتحه به تيم ملي و تک تک اعضاي اون مي خونين! يک... دو... سه...!
***
راستش، هذيان برام قبلا عکسهاي هديه تهراني رو فرستاده بود. ولي فکر کرد که من بدون ذکر اسمش، اونا رو به شما نشون دادم. ولي اون عکسا رو من همين جوري پيدا کردم. پس هذيان عزيز، ما اينقدرها هم بيمعرفت نيستيم!
***
در مورد مايکل جکسون، دو، سه نفر يه چيزايي گفتن که بايد جواب بدم:
من هم ميدونم که اين آقا رو متهم به سو استفاده جنسي از بچه ها کردن. ولي دوستان عزيز:
اولا: آيا اين دليل ميشه که صداش بده؟! يا رقصش زشته؟! يا کليپ هاش، بهترين کليپ هاي دنيا نيست؟! يا خودش محبوب ترين خواننده ي عالم موسيقي نيست؟! آره؟
ثانيا: شما خودتون مطمئنين؟! خودتون ديدين؟! بر فرض که بگن ايشون، همجنس باز، غير همجنس باز، بچه باز، معتاد، آدمکش، رواني، الکلي و ... هزار و يک فرقه ي ديگه باشه، آيا اينا رو ما خودمون فهميديم؟ يعني امکان نداره که دروغ بگن؟
ثالثا: آيا ما جز صداش و کليپ هاش، به چيز ديگه اش کار داريم؟!
پس باز هم ميگم: من عاشق مايکل جکسون بودم، هستم و خواهم بود...
***
از روي گوشي موبايل، باز هم يه دوست ناز (!) ديگه پيدا کردم. قبلا از طريق جارچي مي شناختمش، ولي حالا خيلي رفيق شديم. حاجاقا. (ديکته ي اسمش همينجوره!) حتما به سايتش سر بزنين. مطمئن باشين دست خالي بر نميگردين. مخصوصا تهراني ها.
***
راستي، يه چيزي: هر لينکي که تو اکسير مي بينين، اگه روش کليک کنين، تو صفحه ي جديد باز ميشه. پس لطفا با Open in new window کار نکنين. چون اينجوري، هم کارتون ساده تر ميشه، هم اون سايتي که بهش لينک داده شده هم متوجه ميشه که چند نفر از طريق اکسير رفتن به ديدنش.
در مورد کامنت هم، اگه چيزي نوشتين و فرستادين و صفحه ي کامنت دوباره بالا اومد ولي خبري از نوشته ي شما نبود، عصباني نشين، اشکال از سايته. براي مطمئن شدن از اينکه نوشته تون رفته يا نه، کافيه صفحه ي کامنت رو ببندين و دوباره باز کنين. اينجوري لازم نيست هردفعه من کامنتهاي اضافي رو پاک کنم.
***
يه چيز ديگه: خداي نکرده، نا سلامتي، ازتون يه خواهش کردم ها... در به در، دنبال عکس جودي ابوت Judy Abbott (کارتونش) مي گردم. لطفا اگه کسي سراغ داره، به من بگه. مطمئن باشه که اجرش محفوظ خواهد ماند!
***
مي خواستم من هم تو «طرح اکرام» شرکت کنم، ولي هم دير به فکرش افتادم هم بعضيها اجازه ندادن! (توضيح: طرح اکرام يعني بري کميته ي امداد، از تو آلبوم اونا، بچه هاي يتيم رو انتخاب کني، بگي من خرجشون رو ميدم. ماهي ده هزار تومن.)
مي خواستم برم ببينم چند تا دختر چارده، پونزده ساله، تا هيجده ساله، گير ميارم که بشم پدر خونده شون يا نه؟! ولي نشد ديگه... جريان گوشزد که يادتونه؟!
***
حرف کميته ي امداد شد، بد نيست اينو بگم:
ما يه کارگر خانومي داريم که از طريق يه شرکت خصوصي، هفته اي يه بار مياد تو کارهاي خونه به مامانم کمک ميکنه. اين بنده خدا تحت پوشش کميته ي امداد هم هست. جالبه بدونين که کميته هر چند ماه يکبار،ده، بيست هزار تومن بهشون ميده و هنوز اون پولي که قبل از عيد (جشن نيکوکاري) از مردم جمع کردن رو به حساب اينا نريختن! من ديگه حرفي ندارم!
***
سيتاي منو ديدين؟! بگردمش... مسلمون شد...! کاش اين رامين بي پدر، (آخه باباش مرد!) هم مي ميرد تا سيتاي من راحت ميشد! حالا ميگين برم تهران دنبالش يا بذارم بره هندوستان يا بذارم زن اون مرتيکه ي «کدو حلوايي» و «ماست چکيده» بشه؟! تکليف من رو روشن کنين اين وسط!
توضيح: تنها دخترهايي که غزل خانوم اجازه دادن من ازشون حرف بزنم، يکي سيتا جونه، يکي اون دوست برزيلي ام. آخه مي دونه که به هيچوجه دست من به اين دو تا نميرسه!
***
يه عکس مشتي دوست يکي از دوستام از آمريکا براش فرستاده، دوستم هم به من داد. من هم ازش اجازه گرفتم بذارم تو اکسير.
اينجا يه کوچه تو يکي از شهرهاي اطراف «سن ديگو» است (البته خود دوستم هم جاي دقيقش رو نمي دونست). جريانش هم اينه که هرکي از تو اين کوچه رد ميشه، بايد يه آدامس جويده شده بماله به ديوارش! خيلي جالبه. به نظر شما جريانش چيه؟
***
اين هم يه فلش خيلي باحال. اميدوارم که تا حالا نديده باشين. براتون زن يا شوهر مورد علاقه تون رو پيدا ميکنه و ...! ممنون از خانوم دکتر.
***
يادم نيست اين سايت رو از کجا پيدا کردم، ولي خيلي جالبه. هر چيزي بهش بدين، تبديل به «خط بريل» (خط مخصوص نابيناها) ميکنه.
***
وبلاگ آواي دل من و تو رو هم تازه پيدا کردم. قشنگ مينويسه. حتما بهش سر بزنين.
***
آهان، يه سايت خيلي جالب هم پيدا کردم. سايت خارجيه ولي اصلا احساس غريبي نمي کنين توش. سايت دعا! ميرين اونجا، هر آرزو و دعايي دارين مي نويسين، بعد مردم از هرجاي دنيا که بيان اونجا، آرزوي شما رو مي خونن و براي برآورده شدنش دعا ميکنن...
***
گفتم دعا... هنوز ما رو به ياد دارين؟ هنوز اون خانوم رو به ياد دارين؟ حالش بد شده دوباره... تورو خدا براي بهبوديش دعا کنين...
مي دونيم که هرچي خدا بخواد، همون ميشه، ولي خود خدا دعا رو بهمون داده...
التماس دعا... ايشالا که شما هم هرچي ميخواين، برآورده بشه...
***
اين هم حسن ختام برنامه:
يه خبر فوق العاده بد! سمند هم تاکسي شد! اينم عکس اولين سمند تاکسي مشهد که از طرف قمبلش برداشته شده!
با اين خبر مزخرف، من ديگه حرفي براي گفتن ندارم! دفعه ي ديگه يه مسابقه ي باجايزه داريم. خوش باشين.

 

لینکستان .::. comments(0) .::. Admin .::. 12:57 AM


Friday, November 21, 2003

سلام. من برگشتم... لطفا کسي نپرسه چي شده و کجا بودي. فقط يه جمله ميگم:
از وقتي که عاقل شدم (البته اگه اسمش رو بشه عقل گذاشت!)، با خودم ميگفتم:‌
«فاصله ي بين عشق تا نفرت، يک خط باريکه.» به اين جمله ايمان داشتم. ولي الان فهميدم:
«و فاصله ي بين نفرت تا عشق، فقط يک نقطه است...»
تو قانون اکسير يه بند هست که ميگه: «وقتي چيزي نوشتي و رفت، حق نداري عوضش کني.» ولي اين تبصره هم هست که ميگه:‌ «اگه اون نوشته ات غلط بود، بايد عوضش کني.» پس من اون جمله هاي قبل رو اينجوري عوض ميکنم:
يه زماني يه غزل بود اينجا، رفت، رفتم يه عسل آوردم، ولي نشد بمونه، اونم رفت... و دوباره غزل رو برگردوندم... همين.
بسه... آماده بشين که يه خروار حرف دارم! بسم الله...
***
ايليا يه پيشنهاد جالب داد! گفت شکر رو هم دوست داره!‌ (توضيح: شکر هم اسم يکي از کافي شاپهاي نسبتا قديمي مشهده.) حالا قرار اين شد:
بعد از ماه رمضون، يه ميني بوس مي گيريم، اول عصري ميريم شکر، بعد ميريم گريل هاوس. (منظورم من و همه ي اون دختر خانومهاييه که اعلام آمادگي کردن!)
جلوي ميني بوس هم يه پارچه ميزنيم: «هيات محبان الاکسير» يا «انجمن عشاق الاکسير»! خوبه؟ ولي باز هم ميگم: از هرکسي دنگ و سهمش رو اول ميگيرم ها! کسي چتر نياره بخواد پهن کنه که من اهلش نيستم!
***
«استقبال شکوهمندانه از ورود پيروزمندانه» ي دو مستند ساز ايراني رو ديدن؟! من که وسط برنامه ي نود، اعصابم به هم ريخت، ولي هرچي زور زدم نفهميدم که کجاي بازگشت اين دوتا (يعني آزاد شدنشون از زندون) «پيروزمندانه» و «شکوهمندانه» بود؟! يعني اينا آمريکا رو شکست دادن و برگشتن؟!
خدا به شيرين عبادي خير بده که مردم رو تو رودرواسي گذاشت تا برن از اين دو نفر هم استقبال کنن! (اگه تونستم جلوي دهنم رو بگيرم!!!)
***
يه نکته: تو اين سريال بعد از افطار که شوهر دختره رو ميخوان اعدام کنن، به پلاک زانتيا توجه کردين؟! زانتيا مثلا تو مشهده با پلاک «مشهد ۱۴ ط»! بايد عرض کنم تا اين لحظه بالاترين پلاک مشهدي که من ديدم «۱۸ د»بوده! تازه، فونت کلمه ي مشهد رو داشته باشين که Arial هست! (خيلي بيکارم، نه؟!)
***
کسي ميدونه اين دعاي سحر رو چيکار کردن؟ وقتي بچه بودم، از وقتي دعاي سحر شروع ميشد تا تموم ميشد، سه بار خوابم ميبرد و بيدار ميشدم. ولي حالا تا مسواک ميزنم، تموم ميشه! يا خوابهاي بچگي من کوتاه بوده، يا مسواک زدنم الان بلند شده! يا دعاي سحر رو سانسور کردن!
تازه، چقدر هم آقاي خواننده بد صدا شده طفلي...!
***
جريان زن ببر نماي قم رو شنيدين؟ خلاصه ي قضيه براي اونا که نشنيدن:
ميگن يه زني تو قم بدکاره بوده، قرآن رو پاره کرده، شکل ببر شده. عکسش هم تو قم پخش شده. بعد خواستن اعدامش کنن تو ملا عام، مردم هم جمع شدن، ولي قضيه سرکاري بوده!
حالا اين عکسشه. ولي انصافا از وقتي ببر شده خيلي خوشگل شده! اگه کسي حتي اسم فتو شاپ رو هم شنيده باشه، ميفهمه که جريان چي بوده ولي...
اشکال نداره، مملکت هر از گاهي احتياج به تنوع داره!
***
خواستم عکسهاي هديه تهراني رو زيرنويسي کنم و بذارم يه جايي و بهش لينک بدم، ولي راستش، اولا جرات نکردم، ثانيا حوصله نداشتم، ثالثا ديدم يکي ديگه اين کار رو کرده!
اين هم اون عکسهايي که قولش رو داده بودم.
هيچ مسووليتي هم قبول نمي کنم. به من چه! مي خواست مواظب عکساش باشه!
***
مادر بزرگم (خدا رفتگان شما رو هم بيامرزه!) مي گفت يکي از نشانه هاي دوره ي آخر زمون، بي برکت شدن عمره. حالا مي بينم که راست ميگفت. عجب عمرها بي برکت شده... يه نمونه اش اينکه، يه کارت اينترنت ۱۵ ساعته ميخرم، در عرض يک روز و نيم تموم ميشه!!! دوره ي آخر زمون شده والا!
***
يه سوتي از ياهو گرفتم که خودش کف کنه! البته اگه تا حالا درستش نکرده باشه، آخه بهش ميل زدم و گفتم.
برين تو قسمت کارتهاي تبريک ياهو (Greeting)، اون پايين صفحه، جاي لينک به بقيه قسمتهاي ياهو، براي قسمت گروهها (Group)، هنوز از اسم کلوپ (Club) استفاده ميکنه! آدرس لينکش هم به http://clubs.yahoo.com است! ولي ميافته رو ادرس گرهها!
ايول به خودم!
***
ميخوام يه نسخه براتون بپيچم که هروقت استفاده ميکنين، بگين خدا پدر و مادر اکسير رو بيامرزه. حالا که انفلوانزا اپيدمي شده و کسي هم به روي خودش نمياره و اعلام نميکنه! براي درمان سرفه هاي مزمن و طولاني که اعصابتون رو خورد کرده، تو يه ليوان آب جوش، يه قاشق غذاخوري عسل، حل کنين، بعد بذارين ولرم بشه، هر نيم ساعت يکبار يه قورت بخورين. در عرض دو- سه روز سرفه هاتون خوب خوب ميشه.
اين نسخه از تو يه کتاب قديمي برداشته شده. امتحان کنين.
***
ابوجهل منو کچل کرد! ايشون رفتن تو بلاگ اسپات. با اينکه آدرسش رو عوض کرده ولي محتوياتش فرقي نکرده...!!! حتما بهش سر بزنين، وگرنه منو خفه ميکنه!
***
يه وبلاگ مشتي گير آوردم، راستش حيفم مياد بهش لينک بدم! چون نمي خوام کس ديگه از محتوياتش استفاده کنه! ولي احتياجي به لينک من نداره، خودش به اندازه ي کافي ويزيتور داره. وبلاگ لينکدوني. پر از لينکهاي باحال و به دردبخور.
درضمن، من از طريق گوشي موبايل باهاش آشنا شدم! آخه صاحبش از گوشيهاي من داره!
***
يک کليپ خيلي جالب. البته فقط متن و صداست. ولي روش خيلي کار کردن.
***
يه سايت عجيب درمورد گربه ي ايراني!
***
واي... اگه اين سايت رو از دست بدين،ضرر کردين! سايت يه خانوم ناز و خوشگل و خوش هيکل! فقط خدا قسمت نکنه... من که تحملش رو ندارم...!!!
***
يه فال جالب با اعداد. سرنوشت خودتون رو ببينين.
***
اينم عکس عشق دوران جووني... خيلي دوستش داشتم و دارم...

***
خوب. زياد شد! اينا رو داشته باشين تا بعد. زود بر ميگردم اين دفعه... خوش باشين

 

لینکستان .::. comments(0) .::. Admin .::. 4:46 PM


Monday, November 03, 2003

به خاطر مشکلات کاملا شخصي و به اين دليل که «حالم از خودم به هم مي خوره» و نمي تونم خودم رو تحمل کنم، اينجا تا تاريخ شنبه اول آذر، تعطيله. شايد هم بيشتر...
فقط خواهش ميکنم، اگه تو اين شب و روزها، مخصوصا اگه اهل شبهاي قدر هستين، وقتي به اون بالا Connect شدين، يه Invite هم براي ما بفرستين، شايد اوني که بالاست ما رو هم Join کرد و تو Friend list گذاشت...
لطفا نه ميل بزنين و نه آف بذارين، چون آنلاين نمي شم. فقط کامنت بذارين.
خوش باشين و التماس دعــــا
***
سلام. خيلي تنبل شدم، نه؟! چيکار کنم خوب، تقصير ماه رمضونه! راندمان و کارآييم شده حدود صفر!
گزارش رالي بزرگ مشهد رو هم که بهتون قول داده بودم، تو نوشته ي قبلي (يعني پايين اين نوشته) نوشتم. اگه دلتون خواست بخونين.
***
سه شنبه، سيزدهم آبان هشتاد و دو (روز دانش آموز!)، ساعت شش بعد ازظهر (بعد از افطار!)، پارک کوهسنگي، مقابل شير سنگي (محل تجمع کليه جوادان مشهد!).
نشست ادبي، بي ادبي، جوادي، علافي وبلاگنويسان مشهدي! البته اين اون يکي که گفتم نيست، اين يکي ديگه است. به عنوان جشن تولد جواد بازار! به سِرو (دقت کنين، سِرو درسته، نه صَرف!) به سِرو «سيراب و شيردون»!
خيلي حال ميده، تو کوهسنگي، سيراب شيردون بخوري!!!
***
يک کم توضيح بدم درمورد نوشته هاي دفعه ي پيش:
* جدي جريان عروسي و امضا گرفتن رو نفهميدين؟! فکر کنم فقط ده- پونزده نفر فهميدن من چي گفتم. بابا جان! ايران پروتکل الحاقي رو با حضور سه نفر ديگه بالاي سرش و با کمال ميل(!!!) امضا کرد... فهميدين؟! بايد همه چيز رو کامل براتون توضيح بدم؟!!!
* در مورد گريل هاوس، تا حالا سه تا دختر خانوم آمادگي خودشون رو براي حضور در پيتزا گريل هاوس که دفعه ي پيش گفته بودم، اعلام کردن! مهلت ثبت نام رو تا آخر ماه رمضون تمديد ميکنم تا علاقمندان بيشتري ثبت نام کنن! بعد از اين ماه، يه ميني بوس اجاره ميکنم و همه ي متقاضيان رو با خودم ور ميدارم مي برم اونجا! البته قبلش بگم، من اهل مهمون کردن نيستم ها! هرکسي قبلش سهم خودش رو ميده! پس بشتابيد که تنبلي جايز نيست!
* پرگلک حسابي با من قهره و اينطور که از شواهد بر مياد، چشم ديدن من رو هم نداره! حالا نمي دونم چرا؟! اگه به خاطر اون موضوع قبليه که صد بار معذرت خواستم ازش. ولي باز هم معذرت مي خوام. دوست ندارم کسي رو برنجونم...
«خانوم پرگلک، من، يعني اکسير، در اين مکان نامقدس، با لباس رسمي و به طور خيلي رسمي به خاطر هرچيزي که باعث قهر و رنجش شما شده، معذرت مي خوام.»
***
مراسم افطار آقاي خاتمي رو ديدين؟ باز من زد به سرم... هنوز هم دوستش دارم... من مطمئنم که خاتمي آدم پاکيه... آخه يه نوري داره که هنوز آدم رو به خودش جذب ميکنه... بعد از اينهمه کاري که نکرد(!) هنوز هم دوستش دارم و هنوز هم مي دونم که نذاشتن کارهايي که مي خواست انجام بده رو، انجام بده.
بگذريم، مهمون هاشو ديدن؟ علي انصاريان، عليرضا نيکبخت، محمدرضا گلزار! و... خيلي باحال بود، محمدرضا گلزار کنار خاتمي! تو اون جمعي که داشتيم اين خبر رو تو تلويزيون مي ديديم، بعد از نشون دادن اين مهمونها، چندين نفر تو جمع ما، غش کردن!!! حيف که «سيتا جون من» نبود، وگرنه من هم غش ميکردم!!!
اينم دو تا عکس نصفه و نيمه. راستي اون خانومه مامان سنجده؟!
عکس اول، عکس دوم
***
عکسهاي جديد هديه تهراني رو ديدين؟ ميگن که تو مراسم نامزدي خواهرشه. من دوتا شو ديدم. فکر کنم بيشتر باشه، دارم همه شو جمع مي کنم تا يکدفعه بهتون نشون بدم! فکر مي کنم همون خواهرش که سفالگر ماهريه و تهران درس ميده.
درضمن، فکر نکنم اين کار من اشکالي داشته باشه، چون اين خانوم مي دونه که عکسهاش همه جا پخش ميشه، پس اگه خيلي ناراحته و دلش نمي خواد، مي تونه عکس نگيره يا با يه عکاس مطمئن عکس بگيره. پس خودش هم دلش مي خواد!!!
***
يه مطلب جدي درمورد مجله ي چلچراغ:
اهل خوندن مجله ي مزخرف، درپيت، زرد و ... چلچراغ هستين؟! راستش من يه زماني با يه خانوم روزنامه نگاري که تو يه روزنامه ي معروف مي نوشت، از طريق اينترنت آشنا شده بودم. مثل دو تا دوست، خيلي با هم رفيق شده بوديم و کلي با هم حرف ميزديم. البته تو نت فقط. بعد از مدتي به من گفت قراره يه مجله بزنيم به اسم چلچراغ که من هم توش مي نويسم، بخونش. گفتم باشه.
شماره ي اول و دومش مشهد نيومد. ولي از سومي من همه شو تا الان جمع کردم. بعد ديدم که منصور ضابطيان که قبلا تو گزارش فيلم مي نوشت و بعد از توقيف اون، مدتي ازش خبر نداشتم هم تو چلچراغ مينويسه. گفتم بَه! عاليه. بعد ديدم علي ميرميراني و همزادش يعني ابراهيم رها هم از گزارش فيلم اومدن اونجا. بزرگمهر حسين پور هم از گل آقا اومد. بعد هم امير ژوله از تماشاگران اومد. خلاصه کلي درحال ذوق کردن بودم که يه عده جوون باحال دور هم جمع شدن تا يه مجله باحال بسازن.
مدتي گذشت و ديدم مجله هه بدک نيست، منصور آقاي ضابطيان داشت مي اومد مشهد، بهشون گفتم اگه ممکنه اون دو سه شماره ي چلچراغ رو به اضافه ي دو سه شماره حيات نو که نداشتم، رو هم برام بيارن. ايشون هم لطف کردن و آوردن. خلاصه آرشيوم کامل شد.
حدود بيست شماره گذشت... يهو ديديم نه بابا، به جاي پيشرفت داره پسرفت ميکنه! داره ميشه درحد يه هفته نامه ي زرد و اين رنگين نامه ها، ولي با پز و تيپ روشنفکري و نسل سومي! خيلي داره خودشو به در و ديوار ميزنه تا جاي ايران جوان رو بگيره. به هر کدوم از نويسنده هاش که مي شناختم گفتم، تورو خدا جلوي اين سقوط رو بگيرين. يا گفتن آره حق با توئه، يا گفتن نه، خيلي هم خوبه!
يه نامه ي مفصل نوشتم براي خود مجله که به لطف بعضيها (!) اصلا چاپ نشد!
خلاصه... حالا هم که مي بينين چه مزخرفي شده! در آخرين شاهکاري که به آب دادن، هفته ي پيش يه پرونده ساخته بودن براي شخصي به نام «عبدل اسميت»، که بسيار زياد ازش نوشته بودن و چه چيزهااي که نگفته بودن. ولي تو اين شماره ي آخرش، با کمال پررويي و خونسردي، گفتن که «عبدل اسميت» يک شخصيت خيالي بوده و ما دروغ گفتيم بهتون! مي خواستيم بهتون نشون بديم که رسانه ها چه قدرت زيادي دارن و از اين حرفا!
من، تا حالا، فقط به خاطر کاريکاتور آخرش، کودک فهيم و نوشته هاي دوستام، چلچراغ رو مي خوندم. ولي با اين اهانتي که به خواننده هاشون کردن، ديگه مطلقا نه مي خرمش تا بقيه بخونن و نه خودم مي خونم.
به نظر من اين دروغشون يعني سو استفاده از اعتماد خواننده و مسخره کردنش. با همه ي احترامي که براي دوستام قائلم، ولي بايد بگم که به شخصه، اين کارشون، بدجوري به من برخورد و خيلي زياد عصباني و ناراحت شدم. به بقيه ي خواننده ها هم کار ندارم.
يه ميل هم ميزنم براي همه شون و ميگم که بيان و اينجا رو بخونن.
***
عجب چيز عجيبيه اين روزه گرفتن! نصفه شب، از خواب ناز بيدار ميشي، ميشيني پاي سفره، تا جاييکه جا داره مي خوري، ميري مي خوابي، صبح، در حاليکه معده ات در اوج فعاليته بايد بيدار بشي، بري تو هم فعاليت کني، وسط روز، در اوج خستگي هنوز بايد گشنه بموني، بعد که اشتهات از بين رفت، عصري، بايد تا جاييکه مي توني بخوري تا کمبودهاي بدنت رو جبران کني، بعد ميشي مثل يه بشکه ي متحرک، گيج و منگ، بعد تا حالت مياد سرجاش بايد بري بخوابي و روز از نو، روزي از نو!
ولي امسال من نه مي تونم سحري بخورم نه افطار نه آخر شب. فکر کنم آخر ماه رمضون ده کيلويي کم کرده باشم!
***
ممنون که گفتين مرد مورد نظر دخترهاي امروزي چه خصوصيت هايي بايد داشته باشه. دفعه ي ديگه مي گم که دخترهاي امروزي بايد چه جوري باشن تا پسرها بپسندنشون! حالا يه سوال ديگه:
پسر بايد به دوست دخترش قول ازدواج بده يا نه؟ اينو يکي ازم سوال کرده تا از شماها بپرسم. بنده ي خدا ميگفت: يه دختري ميگه به دوست دخترت قول ازدواج نده، يکي ديگه ميگه اينقدر نگو باهات ازدواج نمي کنم!
اگه جوابشو بدين، ممنون ميشيم.
***
حرف روزه شد، باز هم ازتون تمنا مي کنم که اگه اهل دعا هستين، ما رو فراموش نکنين. مخصوصا مخصوصا مخصوصا اون خانومي که قبلا گفتم. خدا رو شکر حالشون بهتره ولي سر افطار، تو نماز هاتون (راستي نماز مي خونين؟!!!) و موقع سحر ياد ما باشين...
***
لوگوي گوگل رو به خاطر هالوين ديدين:

***
الان خيلي شنگولم! آخه يکي از اينا خريدم. Nokia 3650
جواديه؟ زشته؟ قديميه؟ گنده است؟ اشکال نداره! هرچي هست، فعلا که من عاشقش شدم! در يک کلام: محشره!
دوربين عکاسي، فيلمبرداري، ضبط صدا، قابليت برنامه ريزي، پخش فيلم، قابليت آپديت شدن و اتصال به کامپيوتر، همراه با سي دي Extra، پانزده ماه ضمانت، خدمات مادام العمر، با 16Mb حافظه، داراي سيستم Bluetooth (يکي از جديدترين و بهترين روشهاي تبادل اطلاعات)، با کابل اتصال به کامپيوتر، دويست و هفتاد تومن. اطلاعات کامل.
اگه کسي از اينا داره يا کسي رو ميشناسه که از اينا داره، لطفا به من بگه که يه سوال کوچيک دارم ازش. ممنون.

***
هفته ي پيش، دامپزشک کوچولو يک ساله شد. خيلي خوشحال ميشم که يک وبلاگ به جشن تولدش ميرسه و وسط راه تعطيل نميشه. کادوي من هم بهش، يه قالب ناقابل بود که چون مي خواستم به تولدش برسه، کامل نشده دادم بهش. حالا به زودي درستش ميکنم.
در همون روز تولد، خواهر زينب خانوم هم عروس شد. از اينجا به خودش و خواهرش هم تبريک ميگم و ايشالا که تا آخر عمر، خوش باشن. و يه چيز ديگه: عروس خانوم، مبادا خواهرت رو تنها بذاري، منظورم از نظر روحي نه جسمي ؛)
راستي، وبلاگ نفيسه و زينب و دو سه تاي ديگه رو، من از وقتي به دنيا اومدن تا الان خوندم! يعني حتي يه پست ازشون رو از دست ندادم. جالبه، نه؟!
***
يک کتاب خوندم هفته ي پيش به اسم «دايره المعارف بي نزاکتي» يا «چطور کفر مامان رو در بياريم!» Baby's guide to raising mom. خيلي باحاله. نوشته ي «آر. جي. فيچر»، ترجمه ي «تبسم آتشين». فقط نمي دونم چرا اينقدر گرون بود؟! پنجاه و شش صفحه کاهي در اندازه ي جيبي، نهصد تومن!
اينا رو ازش داشته باشين:
* اگه دم گربه رو بکشي، يه صداي قشنگي از خودش در مياره که نگو!
* اگر دلت براي مورچه ها تنگ شده، شکر بپاش روي فرش!
* وقتي مامان بهت غذا ميده، تف کن. وقتي بابا بهت غذا ميده، بخور و لبخند بزن!
* اگه گفتي کاغذ توالت چند متره؟!
***
فکر کنم همه ي عالم و آدم اين کليپ رو ديدن، ولي لينک دادن بهش جالبه!
***
قبلا تعريف فال «شيخ بهايي» رو شنيده بودم، ولي يه سايت پيدا کردم که ميشه توش اين فال و فال حافظ رو گرفت.
فال شيخ بهايي. اولش خوب روش فال گرفتن رو بخونين.
***
سايتي در مورد مازندران. با تشکر از خانوم ارپه که اينجا رو به من معرفي کردن. آخه من عاشق شمال => مازندران => ساري => و دخترهاي ساري ام!!!
***
حتما سايت تبيان رو همه ميشناسين. ولي به مناسبت ماه رمضون، چيزاي جالبتري توش پيدا ميشه. يه سري بزنين.
***
اين نامه رو که به مسعود بهنود و چند نفر ديگه نوشتن رو خوندين؟ جالبه، حتما بخونين.
***
خوب، اين هم حُسن ختام برنامه: لامسْب روز به روز «خوشگلتر» و «تو دل برو» تر ميشه...!!!

فعلا خوش باشين تا ببينيم بعدا چي ميشه! ؛)
***
فعلا اينجا نظر بدين تا ببينم چيکار شده کامنتها!

 

لینکستان .::. comments(0) .::. Admin .::. 1:25 PM


گزارش رالي بزرگ مشهد، جام پپسي:
آقا جاي همه تون خالي! منظورم آقاها نيست، جاي همه خالي!
جمعه دوم آبان هشتاد و دو، پيست اتومبيلراني ثامن، جاده ي شانديز.
اول براي اونايي که نمي دونن رالي چيه يا فرقش رو با بقيه ي مسابقه هاي اتومبيلراني نمي دونن چيه، بگم:
رالي يعني، در زمان معيني، از نقطه ي معيني در مسير معيني با سرعت معيني به مقصد معيني رسيدن. (عجب تعريف جامع و کاملي!) خلاصه يعني اينکه نبايد سرعت يا مسير يا زمانت با اوني که بهت گفتن، فرق داشته باشه.
من و دو تا از دوستام، با ماشين يکي از اون دو تا. آخه بابام به من اجازه نداد ماشين وردارم! از دو سه شب قبلش، به خودمون افتاده بوديم که ماشين رو چيکارش کنيم! حالا همه دارن تمرين مي کنن، ما ماتم گرفتيم که چيکار کنيم! تا شب مسابقه... هنوز هيچ کار نکرده بوديم! ساعت دوازده شب، بالاخره به اين نتيجه رسيديم که دو تا قوطي رنگ بگيريم، خودمون يه خاکي به سرش بريزيم!
بعد از کلي رنگ زدن و تميز کردن و دوباره رنگ زدن، تصميم گرفتيم که زيبايي در سادگيه! دوتا شکل اجق- وجق کنارش کشيديم و من با هزار فيلم و کلک دو تا EXIR بغلهاي ماشين نوشتم! و شماره هامون رو زديم بغل در.
خلاصه، شب ساعت دو خوابيديم تا فردا صبح ساعت شش بيدار شيم. با حدود يک ساعت تمرين! صبح مثل مستها به زور از خواب پريدم، دوستم اومد دنبالم و رفتيم دنبال اون يکي ديگه. حالا تو وکيل آباد يادمون اومده که بنزين نداريم! خدا رو شکر پمپ بنزين دانشجو سر راه بود.
به هر بدبختي که بود رسيديم محل مسابقه. ساعت هفت و نيم.
وايييي... جاي همه خالي... فکر کنم نود درصد جيگرهاي مشهد ريخته بودن اونجا! اون ده درصد ديگه هم ميشد من و دو تا دوستم و بقيه ي جيگرهايي که مي شناختم و نبودن!
از نظر مدل ماشين کم نياورديم، ولي از نظر رنگ آميز فکر کنم در حد صفر بوديم! آنچنان دچار کمبود اعتماد به نفس شده بوديم که نگو...! فهميديم بيشتر از صد و هشتاد ماشين ثبت نام کردن! چند نفر از قهرمانهاي ايران و تهران هم براي بالا بردن سطح مسابقه دعوت شده بودن. اسپانسر مسابقه هم شرکت پپسي مشهد بود.
يک زانتيا ديدم، يک مزدا، دو سه تا پروتون که فکر کنم نمايندگي پروتون از رو رفاقت داده بود به مهمونا، چند تا پرشيا، چند تا ۴۰۵ و تا جايي که دلتون بخواد ۲۰۶ و پرايد و ماتيز! تک و توک ماشينهاي ديگه هم بودن.
ساعت هشت اولين ماشين راه افتاد و نوبت ما ساعت نه شد. نقشه و کارت رو بهمون دادن و يا علي...
حالا دوستم راننده بود، اون يکي ديگه کمک Navigator (نقشه خوان) و من هم محاسب! آخه فکر مي کرديم که قضيه خيلي جديه! تا در پاکت نقشه رو باز کرديم... چشمتون روز بد نبينه... سه تايي مثل بي سوادا، يک *** گيجه اي گرفتيم که نگو! سي و دو صفحه با دويست و خورده اي مقطع!
به هر مصيبتي بود از در پيست خارج شديم و افتاديم تو مسير، حالا اولين مسيرها هم تو بيايون و خاکي!‌ يه گرد و خاکي راه افتاده بود که چشم چشم رو نمي ديد. ولي کلي حال داد، حسابي تو حس رالي بين شهري و صحرايي رفتيم!!!
نيم ساعتي طول کشيد تا حواسمون بياد سرجاش، ولي خداييش تو اون قسمت بيابون تنها ماشيني بوديم که مسير رو درست رفتيم! بالاخره رسيديم به آبادي! مسير اينجوري بود:
شانديز، جاده ي سنتو، قاسم آباد (که يک ساعت فقط تو قاسم آباد چرخيديم! پيشنهاد ميکنيم که اصلا تو قاسم آباد يه رالي مخصوص بذارن! از بس سوراخ سمبه داره و بزرگه و بي در و پيکره!)، بلوار سيد رضي، آب و برق، بلوار پيروزي ( يک ساعت ديگه هم تو پيروزي گشتيم! به کسي نگين، ولي يه ايستگاه رو گم کرديم، يه مهر از دست داديم و تصميم گرفتيم کلا اون قسمت نقشه رو بيخيال بشيم!)، به هر بدبختي بود رسيديم آبادگران. يه جايي بالاي کوه که مجتمع رفاهي دارن مي سازن با سيستم Time sharing.
اونجا نيم ساعت استراحت داشتيم. جاتون خالي عجب جيگر بازاري بود! آقاي جاسمين (ساندويچ جاسمين) هم دقيقا سر گردنه رو گير آورده بود! به اسم نهار و ساندويچ، يه لقمه نون و کالباس رو هزار تومن مي فروخت! باور کنين يه لقمه بود!
خلاصه يک کمي روحيه گرفتيم(!) و يه ربع بعد راه افتاديم. جالب اينجا بود که هيچکس نمي دونست که از برنامه عقبه يا جلو! فقط نقشه رو مي خونديم و مي رفتيم!
بعد رفتيم کوهسنگي، سيمتري، کلاهدوز، قاضي طباطبايي، هجرت، سجاد، فرامرز عباسي، رسالت، پل قائم، باز قاسم آباد!، صد متري، خواجه ربيع و افتاديم تو جاده ي کلات.
چشمتون روز بد نبينه، تو جاده ي سنگلاخ، گرم، سر ظهر، خسته، عصبي، يک ساعتي هم اونجا رفتيم تا رسيديم شهر توس و از بغل فردوسي رد شديم! جاده شهرک صنعتي، جاده سنتو و جاي کارخونه پپسي هم ازمون پذيرايي مفصلي کردن!‌ (يه شيشه پپسي با يه کيک!) و باز شانديز و پيست اتومبيلراني و پايان مسابقه.
وقتي رسيديم نصف ماشينها رسيده بودن. جالب اينجا بود که هرکسي تو کارتش يه جور مهر داشت! هيچ دو تا ماشيني مثل هم نبودن و به همين دليل هيچکس نفهميد چيکار کرده!
قضيه مهر هم اينه که هر چند مسير که ميريم بايد کارتمون رو بديم به ايستگاههاي کنار مسير که يا مهر کنترل مسير يا کنترل زمان رو برامون بزنن. فکر کنم ما دو تا کم داشتيم، دو تاي ديگه اضافي!
ولي تو بعضي ايستگاهها حسابي خستگيمون در ميرفت! آخه مسئولهاي ايستگاه...!!!
به نظر من بهترين جاي مسابقه، سر ظهر بود که از جلوي خونه ي دوستم رد شديم. ماشين رو زديم کنار و دويديم تو خونه اش. خوبي خونه شون اين بود که شمالي بود و توالتش تو حياط بود!!!
يک پرايدي هم بود که سه تا خانوم خوب(!) توش بودن، يه جايي گم کرده بودن و مونده بودن، تا ما رسيديم راه رو بهشون نشون داديم، ولي دريغ حتي از يه نيم نگاه!
يه ماشين ديگه هم بود که شيشه هاي پشتش سياه بود. جلو دو تا پسر بودن ولي راستش نفهميدم عقب چي بود! دو تا، سه تا يا تعداد بيشتري دختر!!!
از مدل رنگ کردن ماشينا ميشد پي به سليقه ي دخترها يا دوست دخترها و خواهرهاي راننده ها برد! چه شکلها و نقشهايي... ولي زيبايي در سادگي بود!
خلاصه اينجوري بود. هنوز تا اين لحظه که بهمون خبر ندادن چيکار کرديم. ولي اگه بخت يارمون باشه و شانس بياريم، بالاي صدم بشيم خيلي خوب ميشه!

 

لینکستان .::. comments(0) .::. Admin .::. 1:22 PM