::‌اکسير::‌Exir::اکسیر::

Exir Weblog :: وبلاگ اکسیر ::

Monday, August 22, 2005

بهار آمد و شد باغ رشك عارض یار
بیار ساغر می ای به روی رشك بهار
اگر به باغ در آیی، بری شكوفه به تنگ
و گر به دشت خرامی، چنی بنفشه به بار
ستاده سرو به بستان، چو لعبت كشمیر
شكفته سوری در باغ، چون بت فرخار
بهار دیدی؟ خورشید روی و غالیه موی
بهار دیدی؟ زهره جبین و مه رخسار
بهار هرگز تا صبحدم نیارد خواند
به مجلس اندر، نعت خلیفه دادار
امیر خندق و صفین، عـلـی كه چرخ بلند
میان به طاعت او تنگ بسته جوزاوار
به دشمنانش رنج زمانه باشد دوست
به دوستانش بخت خجسته گردد یار
«رهی معیری»
***
سلام. مخلصیم. حال و احول؟ عیدی که گذشت مبارك. خوش می گذره؟ بالاخره روز ما هم رسید! كی بشه كه ایشالا تو روز پدر و مرد، كادو هم بگیریم!
می بخشین که تبریک عید و تولد حضرت علی (علیه السلام) دیر شد، چون مانیتورم خراب شده بود.
***
پنجشنبه پیش خاتمی تو حرم سخنرانی داشت. غلغله شده بود. نشد برم ولی خیلی دلم می خواست برم و دوباره ببینمش. یاد چند سال پیش افتادم كه اومده بود تو همون صحن و ما هم ریخته بودیم و از اول تا آخرش دست زدیم و شعار دادیم و گفتیم دوستش داریم. یادش به خیر...
راستی، مثل اینكه میونه تون با اون نامه ای كه تو نوشته قبلی گذاشته بودم خوب نبود. خیلی كم «بازخورد» داشت!
***
می دونین چه حسی دارم؟ یه احساس سوزش همراه با خوشی. مثل... مثل... مثل وقتی كه آدم از حموم در میاد و حسابی خودش رو تر و تمیز كرده و بعدش دئودرانت می زنه! گفتم دئودرانت، یاد بادی اسپری AXE افتادم. چقدر خوشبوست. از همین جا اعلام می كنم كه اگه كسی خواست برام كادو بخره، یكی از اونا بخره. چون خودم زورم میاد پولش رو بدم! من فقط می تونم برم مغازه بابام و اسپری AKAT بردارم! اونا هم خوشبون چون بودجه ام به بیشتر از اونا نمی رسه!
***
دقت كردین كه مدتیه بانك كشاورزی چه كارمندهایی استخدام كرده؟ فكر كنم شرط استخدامی این بوده: دختر خانوم بین هیجده تا بیست و پنج سال، خوشگل، خوش اخلاق، مودب، باحیا، سر به زیر و... در یك كلام یه مشت جیگر ریخته تو شعبه هاش! حالا نمی دونم مشهد اینجوره یا همه جای ایران؟ محض احتیاط برین یه حساب باز كنین تو بانك كشاورزی، یه سر و گوشی هم آب بدین. خدا بزرگه، شاید این وسط بانی امر خیر هم شدیم!
***
لینکستان هم به روز شد.
***
همیشه از وقتی بچه بودم یادم میاد كه هروقت می رفتم سلمونی، تا دفعه بعدش پشیمون بودم كه چرا رفتم فلان جا. چون هركسی موهامو آرایش می كرد، راضی نمی شدم و می اومدم خونه غر می زدم. ولی سه- چهار سال پیش یه آرایشگاه نزدیك خونه مون باز شد كه تنها كسی بود كه موهامو اونجوری كه می خواستم اصلاح می كرد. از یك سال پیش دیدم این آقا صبحها دیر مغازه رو باز می كنه، آدمهای ناجوری میرن و میان، خود پسره یك كم مشكوك می زنه و... تا كم كم دیدم لبهاش سیاه شد، تو چشمهاش زرد شد و... خلاصه حالا كاملا معلومه كه بیچاره معتاد شده. معتاده خیتی هم شده. شنیدم كه كارش به كریستال و این حرفها هم كشیده. خیلی دلم می سوزه براش و از طرفی هم می ترسم ازش. ولی نمی تونم برم جای دیگه. همه اینا رو گفتم كه اگه پس فردا شنیدین اكسیر هم از دست رفت، بدونین دلیل و منشااش چی بوده!
***
اینجا خیلی اوضاع جالب و در عین حال اسفناك شده. از یه طرف ترس از وبا همه جا رو گرفته، از یه طرف هم سالك حمله كرده. شده مثل این فیلمهای قرون وسطی. یه ماشینی تو كوچه ها راه میره و سم پخش میكنه. یاد دوران رنسانس و زمان جنگهای صلیبی افتادم كه طاعون اپیدمی شده بود و تو كوچه ها آتیش روشن می كردن!
***
یه چیزی می خوام بگم ولی می ترسم بهم انگ محافظه كاری و حزب اللهی بودن و متحجر بودن و... بزنین. ولی نمی تونم تو دلم نگه دارم. نمی دونم چرا اصلا نمی تونم با «اكبر گنجی» موافق باشم. زمانی كه می نوشت خیلی نوشته هاش رو دوست داشتم ولی الان اصلا و ابدا از این كارهاش خوشم نمیاد. با این اعتصاب و لجبازی و مظلوم نمایی می خواد چی رو نشون بده؟ چی رو ثابت كنه؟ یعنی فكر می كنه كه اینا براش تره خورد می كنن؟ تحویلش می گیرن؟ یعنی دوست داره مثل «بابی ساندز» بمیره و اسطوره بشه؟ این آقا به عقلش نمی رسه كه با این كارش دشمنانش رو خوشحال می كنه و به هدفشون می رسونه؟
به نظر شما «بابی ساندز» كه تو زندان مرد بیشتر تاثیرگذار بود یا «نلسون ماندلا» كه از زندان آزاد شد؟ «اكبر گنجی» اگر واقعا به فكر مردمه و می خواد با عقایدش، اصلاح طلبی كنه، پس باید مثل بچه های خوب، یه زندانی خوب باشه، به موقع درخواست عفو بده، صحیح و سالم بیاد بیرون و دوباره كارش رو از سر بگیره. ولی اگر ایشون می خواد با این كارهاش خودش رو به كشتن بده تا هم مظلوم نمایی كنه و به جهان نشون بده كه «من رو كشتن» و مثلا قهرمان بشه، باید یادش بیاد كه مردم ایران، ننه و باباهای مرده شون رو حداكثر تا یك سال در حافظه نگه می دارن، چه برسه به ایشون...! وقتی كسانی مثل «مسعود بهنود» هم ازش می خوان اعتصابش رو بشكنه و درست و سالم از زندان بیاد بیرون، پس این لوس بازی ها و «ننه من غریبم» در آوردن ها یعنی چی؟!
***
این بیت رو بالای تاج یه وانت دیدم. خیلی خوشم اومد. تقدیم به همه اونایی كه من میخوام جیگرشون رو بخورم!
آمدی با تاب گیسو تا كه بی تابم كنی / زلف را یكسو زدی تا غرق مهتابم كنی
***
تجسم كنین: سر صبح، داری می دوی كه به موقع برسی به جایی، تو كوچه تون می بینی كه چند تا زن و دختر دارن از روبرو میان و بر و بر بهت نگاه می كنن، می فهمی از ورزش صبحگاهی میان، صف جلو چند تا زن هستن و پشت سرشون چند تا دختر، به زنها نگاه نمی كنی و می خوای به دخترها نگاه كنی ولی چون كله سحر است و حال و حوصله چشم چرونی نداری، منصرف میشی و سرت رو میندازی پایین، وقتی خانومها از كنارت رد میشن یه نگاهی بهشون میندازی و می بینی كه همسایه هاتون با دخترهاشون هستن و مجبور میشی واستی و سلام و علیك كنی، بعدش چقدر خدا رو شكر می كنی كه هوس نكردی دخترها رو دید بزنی تا هم آبروت نره و هم پس فردا كه اونا میان خونه تون یا تو میری خونه شون و چشمت به چشماشون می افته و با داداشهاشون حرف میزنی، دیگه از خجالت آب نمیشی! واقعا اون روز خدا رو خیلی شكر كردم!
***
خبرنامه اكسیر رو از دست ندین. اون پایین، سمت چپ. هم هروقت اكسیر و لینكستان به روز شدن از طریق ایمیل باخبر میشین و هم هروقت كه من حال و حوصله داشتم براتون از اون راه لینكهای جالب می فرستم. از ما گفتن بود!
***
جاتون خالی یه شب با مسعود، علی، امیر، دوست مسعود (مهران)، ساره، یه خانوم دیگه (فكر كنم ری را بود) و سروش (داداش ساره) رفتیم جشن مركز نگهداری معلولین فیاض بخش. خیلی حال داد. بعد از مدتها بچه ها رو دیدم. با اینكه از دیدن بچه های یتیم و معلول دلم ریش شد ولی دیدن خنده ها و شادی هاشون كه به خاطر كارهای بچه های ما بود، حسابی شادمون كرد. رسما یه مجلس بزن و بكوب توپ بود كه از اول تا آخرش همه، سالم و معلول، اون وسط می رقصیدن! خوش گذشت. دست مسعود درد نكنه كه بانی خیر شد.
***
هنوز نیاین مشهد. صبر كنین، از وسط شهریور كم كم هوا سرد میشه و خلوت میشه، با خیال راحت بیاین اینجا.
***
دیدین چه جوری زیرآب «داریوش كاردان» رو زدن و «سه و نیم» رو تعطیل كردن؟ حیف شد. البته طنزهای آقای كاردان بیشتر رادیویی هست و به درد تلویزیون نمی خوره ولی اگه می ذاشتن كارش رو ادامه بده، كم كم درست می شد. حالا هم كه این دلقكهای تكراری باز اومدن و مسخره بازیها دوباره شروع شد. «ارث بابام» رو می گم. ولی همه چیز یه طرف، همین كه «رضا صادقی» صداش از تلویزیون پخش میشه، كلی حال می كنم! تیتراژ «مهتاب»، «کوله پشتی» و «ارث بابام» رو از دست ندین.
***
بالاخره بعد از مدتها یه چیزی مد شد كه من ازش خوشم میاد. این شال های تركمنی رو میگم. خداییش خیلی قشنگه. علاوه بر زیبایی، ایرانی هم هست. خیلی بهتر از اون مدهای قبلی بود. اون روسری های كوچیك اندازه دستمال كاغذی كه به زور و كشیدن زیر گردن گره می زدن و سرهاشون شکل چکش می شد! یا اون مقنعه های «دی جی» كه انگار كله هاشون رو كردن تو یه سطل و شكل آدم فضایی ها می شدن! و اون شالهای باریك كه هفتاد دور، دور گردنهاشون می پیچیدن و كله هاشون رو اندازه گردو می كردن و آدم می ترسید هرلحظه خفه بشن! پس پیش به سوی شال های تركمن، مخصوصا اگه گره نزده باشن و یقه مانتوها هم ...! (از اتاق فرمان یه چیزهایی بهم «گوشزد» كردن كه بهتره دیگه ادامه ندم!)
راستی، یكی از بچه ها كه بوتیك داره، میگه كه بعضی از این دخترها میان مانتوهای چسب و تنگی می خرن كه دكمه هاش بسته نمیشه، بعد میرن تو پرو، به پشت رو زمین می خوابن تا شكمشون بیافته پایین و دكمه ها بسته بشه! برای همینه كه بعضی از این مانتوها اینقدر خطرناك هستن و هرلحظه ممكنه دكمه ها كنده بشه و محكم بخوره تو صورت كسی كه از جلو داره میاد!
الهی شكر كه این عینك های دودی گنده هم از مد رفت. چون هروقت اونا رو می دیدم، ببخشید ها، به كسی بر نخوره، یاد اسبهای درشكه می افتادم كه بهشون چشم بند می زنن تا اطرافشون رو نبینن! (تو رو خدا كسی از این حرفهام ناراحت نشه. حقیقت تلخه!)
***
اگه جوك جالب و جدید دارین، لطفا تو كامنت برام بنویسین. اگر هم مثبت هیجده و بالای هیجده است، بی زحمت میل كنین برام. آخه خیلی وقته كه جوك جدید و باحال نشنیدم.
***
اینقدر امسال عرب اومده مشهد كه بیا و ببین. من هم از بس از این جماعت عرب بدم میاد كه نگو و نپرس. البته عربهای كشورهای دیگه رو میگم نه ایرانی ها رو.
از بس كه از عربها بدم میاد، می ترسم آخرش یه زن عرب گیرم بیاد! یا حداقل متولد كشورهای عربی! خدا رو چه دیدی، از قدیم گفتن «از هرچی بدت بیاد، به سرت میاد»! ولی اگه اینجوری بشه... چی میشه...!
***
از زمان راهنمایی همیشه دلم می خواست تو اعتکاف شرکت کنم. خیلی دوست داشتم برم و محیط معنوی اونجا رو از نزدیک ببینم. اون زمان مثل الان نبود که همه برن و معتکف بشن. یه عده خاص و خالصی می رفتن. ولی همیشه یا امتحان داشتم یا کنکور و این چیزا. حالا که یک کم بیکار شدم هم نمیشه برم، چون دیگه از جو اونجا خوشم نمیاد. همش بحثهای سیاسی و شستشوی مغزی و هدایت جوانها به سمتی که خودشون دلشون می خواد. حیف شد...
***
دیدین «سیا ساکتی» از سربازی برگشته؟ قرار بود که دیگه این سریال تموم بشه ولی از بس مردم استقبال کردن، تصمیم گرفتن که ادامه بدنش.
***
یادم رفته بود تا حالا بگم، کتاب «کد داوینچی (رمز داوینچی)» رو از دست ندین. خیلی جالبه. یعنی داستان و خط کلیش خیلی خوبه ولی حیف که خوب پرداخته نشده. خیلی زود به نتیجه میرسه. تعلیقش کمه. انگار کتاب خلاصه شده است. ولی ترجمه اش چنگی به دل نمی زنه. نمی دونم یا نویسنده حوصله نداشته کتاب رو بیشتر کش بده یا مترجم (خانم نوشین ریشهری) یا ناشر (نگارینه)؟!
تا این لحظه هنوز «هری پاتر» جدید رو گیر نیاوردم. میگن خیلی جالب و درعین حال تلخه. نمی دونین چقدر من این کتاب رو دوست دارم. خیلی دوست دارم که جای هری باشم. نه به خاطر اینکه جادوگری بلده، به خاطر اینکه دوست خوبی مثل «هرمیون» داره که آدم می خواد جیگرش رو بخوره!
***
فقط یه جمله: خدا رحم کنه بهمون با این وزیران...!
این هم آهنگ «یار دبستانی» جدید که برای آقای احمدی نژاد ساختن، به مناسبت معرفی کابینه جدید!
***
این هم جدیدترین عکس «اکبر گنجی»! چه به روز خودش آورده...

***
بسه یا نه؟ خسته شدم. ایشالا بقیه اش باشه برای بعد. خوش باشین و التماس دعای مخصوص
یا علی...

 

لینکستان .::. comments(0) .::. Admin .::. 8:02 PM


Monday, August 08, 2005


آقای خاتمی، دلم برایتان تنگ می شود...
سلام آقای خاتمی. ترجیح می دهم كه احوالتان را نپرسم چون همه می دانند كه حالتان چطور است. فقط می گویم «خسته نباشید».
این هشت سال كه برای ما كمی بیشتر از یك چشم برهم زدن طول كشید ولی به سادگی از سفیدی محاسنتان، حلقه های دور چشمانتان، چین های پیشانیتان و خستگی درون نگاهتان می توان فهمید این هشت سال بیشتر از هشت سال بر شما گذشته است.
می خواستم این نامه را زودتر برایتان بنویسم ولی دیدم بهتر است كه مخاطبم «یك انسان معمولی» باشد نه یك «رییس جمهور» و خواستم تا همه برایتان بنویسند و من هم در آخر بنویسم. می دانم این نامه هیچ وقت و به هیچ طریقی به شما نخواهد رسید ولی می نویسمش تا هم حرفهایم را گفته باشم و هم شاید چند نفری این را بخوانند و به احتمال خیلی خیلی كم به دستتان برسانند. اگر هم نشد، به خدا می سپارم تا به دست و گوشتان برساند.
نمی دانم چرا در این چند ماه آخر نمی توانستم به عكسهایتان نگاه كنم و یا فیلمهایتان را ببینم. مخصوصا تحمل نگاه كردن به چشمهایتان را نداشتم. هربار كه چشمم به نگاهتان یا لبخندتان می افتاد دلم می گرفت، بغض می كردم و با زحمت زیاد جلوی اشكهایم را می گرفتم. ولی این كار را در جلسه «سلام خاتمی» نتوانستم انجام دهم و با دیدن اشكهایتان، اشكهای من هم سرازیر شد. شاید چون نگاه خسته تان و یا لبخند غمناكتان را می دیدم. شاید چون آرزوهای قبل از آغاز این هشت سال را به یاد می آوردم. شاید به خاطر مرور كردن زحمتهایی بود كه در این مدت كشیدید، رنجهایی كه بردید، نامردی هایی كه دیدید، جفاهایی كه چشیدید، تهمتهایی كه شنیدید و مشقتهایی كه به جان خریدید.
آقای خاتمی چهار سال پیش هم برایتان نوشتم كه چقدر دوستتان دارم، كه چقدر دوستتان داریم. اكنون باز هم می گویم كه هنوز دوستت داریم. نمی خواهم بگویم كه اگر فلان كار را كرده بودید یا بهمان كار را نكرده بودید، بیشتر دوستتان داشتم و بیشتر دوستتان داشتیم. اكنون دیگر وقت گلایه نیست. دوستانتان حتا بیشتر از دشمنانتان در این مدت از شما شكایت كرده اند، لااقل دیگر ما شكایت نكنیم.
آقای خاتمی اجازه می دهید كه ضمیر مفرد برایتان بكار ببرم؟ فكر نكنید كه از روی بی ادبی این كار را می كنم، نه، تقصیر خودتان است كه با آمدنتان به رسانه ها گفتید كه شما را «او» خطاب كنند نه «ایشان». شما خودتان به ما آموختید كه «تو» گفتن چیزی از ارزشهای مرد كم نمی كند و بیشتر صمیمتش را نشان می دهد. شما نشان دادید كه «حكومت» نه «بالای سر مردم» است و نه «زیر پایشان»، كنار مردم است. برای همین نمی توانم كه «تو» را «شما» خطاب كنم.
یادت می آید چهار سال پیش را كه عده ای می گفتند كاش خاتمی نمی آمد و بعد كه آمدی گفتند كاش خاتمی استعفا می داد؟ آنها می دانستند كه نمی توانی كاری انجام بدهی و می خواستند تا جلوی خراب شدن وجهه ات را بگیرند. ولی من می خواستم كه خاتمی بیاید و بماند و حالا مانند خودت راضی ام كه تا روز آخر ماندی. با این كار نشان دادی كه ترسو نیستی و بهتر از هر روش دیگری به همه فهماندی كه «نگذاشتند» كاری انجام دهی. حالا كه می روی پی می بریم كه چه كردی برایمان و چه ها نگذاشتند بكنی.
ولی خاتمی، ما كور و قدر ناشناس نیستیم. دیدیم كه خیلی كارها كردی. در فرهنگ، سینما، اقتصاد، ورزش، سیاست، آزادی های اجتماعی و...
در همان حوزه اقتصاد كه دشمنانت انگشت بیشتری رویش گذاشتند، دیدیم عسلویه را كه با خون دل ساختی، درآمدش بیشتر از كل درآمد غیر نفتی كشور شد. و دیدیم كه كشور را از ورود گندم خودكفا ساختی. بندر عباس را به مشهد رساندی و...
خاتمی، یادمان نرفته كه كشور را با چند میلیارد دلار بدهی گرفتی و با چند میلیارد دلار ذخیره ارزی به نفر بعدی پس دادی. می دانیم كسانی كه می گویند اكنون هم بدهی داریم، یا نمی فهمند یا خودشان را به نفهمی می زنند و بدهی هایی كه سررسید نشده را هم به حساب ناكارآمدی دولت تو می گذارند.
به روشنی می بینیم كه صندوق ذخیره ارزی ای را كه با خون دل پر كردی، جانشینت برای بستن دهان مردم به شكل سوبسید به «سر سفره هایشان» خواهد آورد تا نشان دهد كه «پول نفت» مال مردم است. به روشنی می توانیم تصور كنیم كه دولت همه كاره خواهد شد و خصوصی سازی را ریشه كن خواهد كرد. و می بینیم كه این ابهتی را كه برای ایران به دست آوردی به راحتی از بین خواهد رفت...
كدام دولت به آن راحتی كه تو وزارت اطلاعاتت را وادار كردی اقرار به فساد كند، می تواند پرده از رازهای مخفی ترین سازمانش بردارد؟ چه كسی می توانست دشمنش را به مخالف و مخالفش را به موافق تبدیل كند؟ و چه كسی به جز تو می توانست تمام ایرانیان را با هم متحد كند و به ایرانی همان كلاس و ارزشی را كه هزاران سال پیش داشتیم، دوباره بدهد؟
خاتمی، می دانیم كه تا سال دیگر عده ای تو را از یاد خواهند برد ولی ما این زحمتهای تو را فراموش نكرده و نخواهیم كرد. اما می بینیم كه همان عده كه تو را فراموش كرده اند، با دیدن اوضاعی كه برایشان پیش خواهد آمد دوباره دست به دامانت خواهند شد و از جفایی كه در حقت كرده اند پشیمان.
خاتمی، ما فقط نگرانیم كه كارهای زیر بناییت را كه در دراز مدت جواب می داد، به نفع خودشان مصادره كنند و افتخارش را ببرند. نگرانیم كه تمام برنامه هایی كه چیده بودی را برهم بزنند. نگرانیم كه چه بر سرمان خواهد آمد...
ولی خوشحالیم. خوشحالیم كه تو را دیدیم و زمانت را درك كردیم. اگر ما قائم مقام و امیركبیر و مصدق را فقط شنیده بودیم، ولی تو را دیدیم و افتخارش برایمان بس كه همدوره آزاد مردی بودیم كه مانند یك اسطوره در تاریخ ایران درخشید و باعث افتخار ایران و ایرانی شد. با چشمان خودمان یك تاریخ ساز را دیدیم و در آینده از دورانت برای آنهایی كه تو را ندیدند تعریف خواهیم كرد.
خاتمی، ما پیش وجدانمان سربلندیم كه تو را فهمیدیم و فهمیدیم كه تو كیستی و قدرت را دانستیم. تو هم شرمنده نباش كه نتوانستی كاری انجام دهی كه خودت بهتر از هركس دیگر می دانی كه كارها انجام دادی.
خاتمی، از حقانیت تو همین بس كه رقیبان تصاحب جانشینی ات، برای به دست آوردن دل مردم، شعارهای تو را سر دادند و از تو مایه گذاشتند. و از موفقیت تو همین بس كه انتخابات نهم را برگزار كردی و كسی كه برعكس تو بود را بر روی صندلی خودت نشاندی. این آخرین موفقیت تو بود.
خاتمی، با گریه آمدی و با خنده رفتی و همین كافی است تا نشان دهد كه تو، كه بودی.
خاتمی، رك بگویم، دلم برایت تنگ می شود. یعنی چند ماه است كه تنگ شده. از وقتی كه زمینه انتخابات شروع شد و فهمیدیم كه دوران تو دارد تمام می شود. تا قبل از آمدن رقیبان دلمان خوش بود كه شاید كسی به جایت بنشیند كه اندكی از نگرانی ها و دلتنگی هایمان را رفع كند. معین كه آمد دلمان خوش شد ولی وقتی رفت، تمام آرزوهایمان هم بر باد رفت. ولی چاره چیست كه خودت به ما درس مردمسالاری و دمكراسی دادی و ما هم مطیع قانون شدیم. هرچند كه قانون...
بگذریم كه مجال صحبت از گذشته و دیگران نیست. فقط دلمان را به همان جمله ای كه در «سلام خاتمی» گفتی خوش می كنیم: «تفكری كه رو به خشونت بیاورد، نشان می دهد كه در حال از بین رفتن است.»...
خاتمی، رفتی ولی یادت در یادمان خواهد ماند. دیگر نمی بینیمت ولی دلمان به این هشت سالی كه دیدیمت خوش خواهد ماند. و دیگر صدایت را نخواهیم شنید ولی سعی می كنیم تا درسهایی كه از تو گرفتیم را مرور كنیم...
خاتمی، دلم برایت تنگ می شود...
می بخشی كه وقتت را گرفتم. امیدوارم كه همیشه خوش و خندان و خرم باشی.
خدانگهدار
اكسیر- مرداد ماه هزار و سیصد و هشتاد و چهار

 

لینکستان .::. comments(0) .::. Admin .::. 7:20 PM