::‌اکسير::‌Exir::اکسیر::

Exir Weblog :: وبلاگ اکسیر ::

Saturday, August 30, 2003

سلام.
عجب «عروس-داماد بازي» راه افتاده تو وبلاگنويسها! بدجوري دلشوره گرفتم... نکنه سر من بي کلاه بمونه؟!
آي... کسي يه دختر وبلاگنويس «ديوونه» سراغ نداره که من رو بهش معرفي کنه؟!
گفتم ديوونه، چون فقط يه ديوونه مي تونه با من دووم بياره...!
***
از اين کرم (worm) جديد باخبر شدين؟
اين آخرين و جديدترين کرمي يه که شناخته شده... بسيار خطرناکه و ميشه گفت «بسيار ترسناکه!»
اسم اين کرم جديد Biggest Worm است که بسيار خطرناکتر از so.big هستش.
با زحمت بسيار يه سري اطلاعات در موردش براتون پيدا کردم:
اين صفحه، اطلاعات اوليه اي رو در مورد کرم ميده.
اين صفحه، اطلاعات تکميلي رو ميگه.
تو اين صفحه اولين قدم براي مبارزه با کرم رو مي تونين ياد بگيرين.
تو اين صفحه مبارزه ي نهايي رو مي بينين.
و در آخر اين هم عکس طراح و رها کننده ي اين کرم در کامپيوترهاي شماست! حتما قيافه ي نحسش رو ببينين!
***
هفته ي پيش، دو تا کار خير کردم! براي دو تا وبلاگ کامنت ساختم!
يکي ماندگار که خيلي وقته با صاحبش، يعني بابک آشنا هستم و بالاخره وقت کردم که درستش کنم. (خيلي وقت تو دنياي وبلاگها، يعني يک سال!)
يکي هم وبلاگ ترنم بارون که حدود يک هفته است با صاحبش يعني ليلي آشنا شدم!
توصيه مي کنم حتما بهشون سر بزنين و کامنت بذارين!
***
چون براي گير آوردن اطلاعات در مورد اون کرم خيلي وقت صرف کردم، فقط چند تا سايت و وبلاگ معرفي ميکنم. و بهتون پيشنهاد مي کنم که حتما اين وبلاگها و سايتها رو ببينين:
وبلاگ عقده هاي تا هميشه بسته در گلو ...
وبلاگ آزادي بيان ...
سايت شاهرود ...
يه سايت ايراني در مورد عطر و ادکلن ...
و سايت هک شده ي Iran ASP
منتظر باشين، دفعه ي بعد مي خوام يه سايت معرفي کنم که ...!!! واقعا محشره...!!!

 

لینکستان .::. comments(0) .::. Admin .::. 2:10 PM


Tuesday, August 26, 2003

نمي دونم اين کامنت هام چي شده بود؟!!! ولي حالا درسته...
***
الان ويزيتورهاي رسمي اکسير، از زمان گذاشتن اين کنتور جديد، بيست هزار نفر شد!!! مبارکه!!!
***
اين متن رو سه روز پيش نوشتم، پست هم کردم ولي پابليش نشد. تا الان که تونستم دوباره بفرستمش:
مثل اينکه اين قضيه ي مشهد و مشهديها و دعوا و کل کل، داره بدجوري بيخ پيدا ميکنه! با اينکه خودم دلم مي خواد جواب هرکسي که گير الکي به مشهد و مشهديها ميده رو بدم، ولي ترجيح ميدم تا دلخوري پيش نيومده و رفاقتها به هم نخورده و بحثهاي نيمه شوخي-نيمه جدي تبديل به دعواهاي جدي نشه، من، قضيه رو تموم کنم.
ولي به عنوان ختم کلام ميگم:
هرکس، از هرجاي دنيا که من رو ميشناسه و من هم مي شناسمش، هروقت که اومد مشهد، حتما بهم خبر بده تا معني مهمون نوازي رو بهش نشون بدم. قدم همه ي مهمونهايي که ميان مشهد، رو چشم من.
و از طرف ديگه، خيلي خوشحالم اون کساني که دارن از مشهد و مشهديها بد ميگن، زمانيکه اومده بودن مشهد، مشهديها بلايي سرشون آوردن که اينجوري دارن مي سوزن! و هيچوقت فراموش نمي کنن! دلم از اين خنک ميشه که هرکس که بد مشهد رو ميگه، خاطره اي از مشهد داشته باشه که تا آخر عمرش نتونه فراموش کنه!
يکبار ديگه: قدم هرکس که با من آشنايي داره، روي جفت تخم چشمهام. هروقت اومد مشهد، به شرطيکه من هم مشهد باشم، حتما به من بگه تا در خدمتش باشم.
نکته يک: ولي با اينهمه، اگر احيانا ببينم که کسي داره «شکر زيادي» ميخوره و در مورد مشهد، جفنگ ميگه، کمکش ميکنم تا تو گلوش گير نکنه و راحت بره پايين...!!!
نکته دو: گوليه عزيز رسما به خاطر حرفهايي که زده معذرت خواسته. ممنون هستم ازش. از اينجا بهش ميگم: «نويد جان، ما مخلص هرچي بچه ي لوطي هستيم. دوستت داريم و نميذاريم احساس تنهايي کني اينجا. لطفا وبلاگنويسي رو هم تعطيل نکن. به خاطر من هم شده، شروع کن به نوشتن.»
نکته سه: از همه ي رفقاي مشهدي هم خواهش ميکنم که اين بحث رو تموم کنن. چه به خاطر من شروع کرده بودن، چه به هر دليل ديگه، لطفا نذارين که کار به جاهاي باريک بکشه و قضيه لوث بشه و بچه بازي راه بيافته. از همه ي اونايي که تو اين مدت چيزي بهشون برخورده بوده هم من، معذرت ميخوام.
خوب از اين از اين...
***
منظور من از نوشته ي دفعه پيش اين نبود که «آي تورو خدا برام کامنت بذارين...»!!! فقط مي خواستم بدونم که چرا مردم اينقدر تنبل شدن که ديگه حوصله ي نظر دادن، ندارن؟!
***
يه اشتباه بزرگ کردم! اين بود که بالاي فلش نوشته ي دفعه قبل، ننوشته بودم «مخصوص بالاي هيجده سال». از همه ي اونايي که از ديدن اون فلش جا خوردن يا ناراحت شدن، واقعا معذرت ميخوام...
***
چند نفر بهم گفتن زياد مي نويسي... :( ... باشه... ديگه کم مي نويسيم... :((
البته اين دفعه همش شد تميز کاري و ماست-مالي! از دفعه ي بعد...!
***
يک سايت مخصوص بازيهاي کم حجم، که بيشترش با فلش ساخته شده، اگه حوصله داشته باشين، جاي جالبيه.
يادم نيست اين لينک رو از کجا گير آوردم. «ليما عظيمي» اولين دختر دونده ي قهرمان افغان! اين هم متن کامل خبربا عکس و شرح و تفصيلات.
چون ارادت زيادي به «استاد مهدي اخوان ثالث» يا «م.اميد» دارم، اينو ميگم:
چند نفر از وبلاگنويسها، دارن براي بزرگداشت و يادبود اين استاد عزيز مراسمي رو برپا ميکنن. خيلي خوشحال ميشيم که به وبلاگشون سر بزنين و شرح کامل مراسم رو بخونين. وبلاگ بزرگداشت اخوان.
دو تا وبلاگ خيلي جالب هم گير آوردم:
وبلاگ مرامنامه که مشهديه.
و وبلاگ زابلستان که به سبک شاهنامه مي نويسه.
فعلا عرضي نيست. خوش باشين

 

لینکستان .::. comments(0) .::. Admin .::. 12:13 PM


Saturday, August 23, 2003

سلام.
نمي دونم چرا مدتيه که «سنت حسنه ي کامنت گذاري»، از بين رفته؟! ديگه مردم به خودشون زحمت نميدن که هر وبلاگي که ميرن، لااقل يه خط به عنوان تشکر يا دلگرمي، پيغام بذارن!
نه به اينکه يک نفر هرجا ميره براي تبليغ وبلاگش يک جمله رو Copy-Paste ميکنه، نه به اينکه از همه خواهش ميکنيم که يه چيزي کامنت بذارن، ولي به روي مبارکشون هم نميارن!
اکسير به طور متوسط روزي صدو پنجاه تا ويزيتور داره. حالا ميگيم از اين تعداد، پنجاه تا هيته. نه... شصت تا، نه... صد تا، نه... صد و چهل تا هيته و الکي اومدن، ولي باز هم روزي ده تا ويزيتور واقعي که داره اين خراب شده! نداره؟!
پس کو کامنتها؟! چرا اينجوري ميکنين؟! چرا اينقدر منو عذاب ميدين؟! خوبه يه روز بيافتم زمين و ديگه بلند نشم؟! اونوقت ببينم بي اکسير ميتونين زنده بمونين؟!!!
نکنين اين کارها رو! درست نيست! عاقبت خوشي نداره! نکنين...! کامنت بذارين، هم ثواب داره، هم به درد دنيا و آخرت خودتون ميخوره!
از ما گفتن بود... حالا خود دانيد...!
***
براي ريزش مو سوال کرده بودم، خدا خير بده به اون چند نفر که واقعي جواب داده بودن. ازشون ممنون هستم. ولي يک پيام خيلي جالب بود برام. يکي نوشته بود «اينا اثرات قرصهاي ضد حاملگيه! کمتر بخور.»!!!
دست شما درد نکنه! خيلي ممنون! خوب حقم رو گذاشتين کف دستم! مرسي!
يعني چي اين حرف؟ يعني بعله؟!!! يا اينکه طرف اينقدر «گاگول» بوده که فکر کرده من «خانومم» يا ...!!! عزيز من، اين «نيم من» ريش و پشم رو نمي بيني؟!
حالا خوبه اسمش رو بگم تا آبروش بره؟ نه! نميگم تا تو کف بمونه که بهش لينک ندم!!!
چند نفر هم گفته بودن داماد شو! اينم شد راه حل؟! از چاله دربيام، بيافتم تو چاه؟! ترجيح ميدم طاس بشم، ولي به خاطرش داماد نشم!!!
***
اين آقاي مو هم بدجورب پاشو کرده تو کفش مشهديها! خيلي ناجور داره گرد و خاک ميکنه! همين الان و از همين تريبون (!) بهش اخطار مي کنم که:
داداش، مرگ من يواش! بپا چپ نکني عشقي! مواظب باش کم نياري مشتي!
خداي نکرده نون و نمک مشهديها رو خوردي. با آب مشهد جون گرفتي. تو هواي مشهد بزرگ شدي. اينه رسمش؟
آخه خوشگل من (!) مگه مشهديها چه هيزم تري بهت فروختن که اينطور ازشون شاکي شدي؟ نکنه...! ها؟! اگه اينجوره که بگو تا ...!!! (بعلت رعايت عفت کلام، اينجاها رو خود سانسوري کردم!)
درسته که من خيلي متعصب نيستم، (که دليلش رو بعدا ميگم) ولي اين باعث نميشه که بذارم هرچي از دهنت در مياد، بگي.
خلاصه داداش، حواست باشه، اينجا مشهده، و تو هم فعلا اينجا موندگاري! آمارت هم کف دستمه! کاري نکن که خداي نکرده...!
از ما گفتن بود...
حالا چرا من متعصب نيستم:
راستش من خودم موندم که روي چه شهري بايد تعصب داشته باشم؟!
من چهار رگ اصليم (يعني دو رگ پدري و دو رگ مادريم) تشکيل شده از:
يزدي، تهراني، تبريزي، يزدي!(دو تا رگ يزدي!) خودم مشهد به دنيا اومدم! بهترين دوستام هم: ساروي، کرمانشاهي، گرگاني، دامغاني و شيرازي هستن! گذشته از اينها، هرجاي ايران (و حتي هرجاي دنيا) هم فکر کنين، دوست و آشنا و قوم و خويش دارم!
پس من موندم که رو کجا بايد تعصب داشته باشم؟! به همين خاطر در عين حال که به هيچ جا وابسته نيستم، به همه جا هم تعلق دارم!‌ (عجب جمله ي ادبي شد!)
خلاصه اينکه، آره! حواستون جمع باشه...!
***
تا حالا شده از بس که با کامپيوتر کار کرده باشين، حالتون ازش به هم بخوره؟
من هفته ي پيش اينطوري شدم... يه پروژه ي نفرين شده دستم بود که از بس منو مشغول کرده بود، بعد از اينکه تموم شد، ديگه حالم از هرچي کامپيوتر بود، به هم ميخورد!
براي همين تصميم گرفتم که چند روز دست به کامپيوتر نزنم. (که ايکاش زده بودم... از بس که ايميل نخونده و آف و کوفت و زهرمار رو دستم باد کرده!)
حالا پروژه طوري بود که نود و هشت درصد کارش با موس بود. طوريکه وسط کار يک موس داغون کردم و رفتم يکي ديگه خريدم!
مچ دستم پينه بست، ستون فقراتم انحنا گرفت، عضله هاي رونهام منقبض شد، چشمام بابا غوري شد، سرم منفجر شد! ... (خلاصه شما الان دارين نوشته هاي روحم رو مي خونين، من الان با خاک يکسان هستم!!!)
حالا جاي قشنگ قضيه اينجا بود که من با نهايت سرعت سعي کردم که کار رو به موقع تحويل صاحب کار بدم، ولي ايشون تشريف برده بودن مسافرت! بعد از يک هفته که تشريف آوردن، فرمودن که عجله اي نبود... ميشد ديرتر هم بدي...!!!
خودتون رو بذارين جاي من که صبح تا شب خودم رو جر دادم، اينم آخرش!
***
بابت اون عکس روح تو نوشته ي قبلي هم از اونهايي که واقعا ترسيده بودن، از صميم قب معذرت مي خوام و ميگم که: دلم خنک شد!!! D:
ولي اگه تا حالا اين فلش رو نديدين، به يکبار ديدنش ميارزه!
يادم نيست از کجا گير آوردمش، ولي خيلي جالبه. بذارين صفحه کامل لود بشه، بعد موس رو روي شکل تکون بدين. اينجوريه که واقعيت آدمها معلوم ميشه!
***
چند وقته که وبلاگ معرفي نکردم:
يه وبلاگ ديدم براي بزرگداشت لوئيس بونوئل. جالب بود.
و Samisprit.
و اين يکي، يعني ارپه. توصيه ميکنم حتما اين رو ببينيد.
خوب، عرضي نيست، خوش باشين.

 

لینکستان .::. comments(0) .::. Admin .::. 1:49 AM


Sunday, August 17, 2003

روز زن به مامانم و همه ي دخترها مبارک!!!‌(آخه من کاري به بقيه ي زنها ندارم! فقط مامانم! در عوض با دخترها کار دارم!!!)
***
مشکل Windows Xp همه حل شد؟!
پس براي شادي روح باباي بيل گيتس، يه فاتحه بخونين!
***
يه سوال فني:
کسي مي تونه يه راه حل و يه علاج قطعي براي «ريزش مو» بگه؟! دارم کچل ميشم... :(( ... ماينوکسيديل و روغن مار و لوسيون رزماري و انواع شامپو و هر کوفت و زهرماري که فکر کنين، استفاده کردم، ولي فايده نداشته... تورو خدا اگه راه درست و حسابي بلدين، بهم بگين... :((
الان يکي از بچه ها بهم پيشنهاد داد که از «آقاي مو» راه علاج بخوام! راست گفتش! «آقاي مو» من چيکار کنم؟!!!
***
«خانه ي خلوت» رو ديشب ديدن؟ من يادم نبود که «استاد يونس شکرخواه» هم توش بازي مي کنه! ولي از اون فيلمهاي باحال بود ها...
به خير و خوشي «معصوميت از دست رفته» هم تموم شد. مي تونست خيلي سريال قشنگي باشه، به شرطيکه يک شب درميون پخش نشه! ديگه داشت حالم به هم مي خورد از بس هر شب نشون ميدادش!
ولي فعلا «سيتا» رو عشق است!!! D:
***
حالا که حرف فيلم و اينا شد، بذارين يه خاطره بگم از سفر پارسال به شمال.
آبان سال پيش با سه تا از بچه ها (همه سبيل، محض اطلاعتون!!!) از مشهد راه افتاديم خط کنار دريا رو گرفتيم و رفتيم تا آستارا، سُک-سُک کرديم، از تهران برگشتيم.
ولي تو پرانتز بگم: «هيچ جاي ايران ساري نميشه، هيچ دختري هم دختر ساروي نميشه!»
يه شب بين چالوس و نوشهر، مشغول دَوَران بوديم، گفتيم بريم «تهران کتان». (درست يادم نيست که تهران کتان بود يا چيز ديگه)
پياده شديم، يکي از بچه ها زودتر رفت تو. ديديم مثل ديوونه ها داره بر ميگرده! پرسيديم چي شد؟ گفت «امين حيايي» اون توئه!
کف کرديم. گفتيم دروغ ميگي. قسم خورد و گفت بياين ببينين.
رفتيم از پشت ويترين نگاه کرديم، ديديم خودشه با موهاي رنگ کرده!
اومديم بريم تو، که اون اومد بيرون.
من که از همه پررو تر بودم، رفتم جلو صدا زدم «آقاي حيايي!» واستاد و برگشت.
سريع رفتيم جلو. سلام و احوالپرسي. ازش اجازه گرفتم که ميشه فيلم بگيريم؟ گفت باشه. بچه ها دوربين رو آوردن و من هم يه دفترچه هميشه همراهم هست، (از عواقب وبلاگنويسي اينه که هميشه قلم به دست باشي!) خلاصه، چون يکي از آشناها (!!!) عاشق «امين حيايي» بود، گفتم ميشه افتخار بدين و امضا کنين؟
با يه خنده اي گفت چرا که نه؟! ‌(عجب بچه ي باحاليه... خيلي خوش اخلاق، خاکي، خنده رو و ...) خلاصه تا امضا مي کرد، ما هم از سر و کولش بالا مي رفتيم و فيلم ميگرفتيم!‌(نهايت مشهدي بازي!!!)
خلاصه فهميديم که سر فيلم «آواز زير بارانِ» و با گريم اون فيلمه و اومده براي فيلم لباس بخره. (من نمي دونستم که خود هنرپيشه ها بايد براي تو فيلم لباس بخرن؟!)
براي همه برو بچ امضا گرفتيم، کم کم بقيه ي مردم هم داشتن مي فهميدن موضوع چيه. چون گريم داشت، کسي نشناخته بودش. داشت شلوغ ميشد که رو به دوربين گفت:‌ «براي خودش اينم يه کليپ شد!!!» يعني که من برم؟ ديديم تا مردم حمله نکردن، بذاريم در بره. خداحافظي و به اميد ديدار و آدرس دادن و در رفت.
بعد که رفت، اين زنها و دخترهاي دور و بر تازه فهميده بودن کي بوده...! مي خواستن خودشون رو جر بدن! حيف که از دستشون پريد!
ولي يه چيزي بگم، هم قدش خيلي کوتاهه، هم از نزديک اصلا خوشگل نيست!
واقعا چه ميکنه اين گريم؟!
اين بود خاطره ي ما از ديدن آقاي امين حيايي. ما از اين انشا نتيجه مي گيريم که...!
ايشالا اگه وقت بود، يه خاطره هم بگم از ديدن «محمدرضا شريفي نيا» تو مشهد که چه گندي زدم من!
***
تو گزارش نمايشگاه، نوشته بودم که سينا صاحب داره! ولي از بس بهم التماس کرد و دعوا کرد و قسم داد که اون جمله رو حذف کن و من هرگز هيچ چيزي از نوشته هاي قبليم رو حذف نمي کنم، حالا اعلام ميکنم که:‌ «آهاي مردم... آهاي دخترهاي دم بخت! اين سيناي ما صاحب نداره! بدوين بياين!»
(خوب شد سينا جان؟! نه که اينجا روزي دوهزار و پونصد تا ويزيتور داره که از اونا دوهزار نفرشون دخترهاي دم بخت هستن که در به در دنبال شوهر ميگردن، تو هم فکر کردي که با اين حرف من، بختت بسته شد؟! حالا منتظر بمون که از همين الان خواستگارها دم در خونه تون صف ميکشن!!!)
***
پت هم دات کام شد. ولي ديگه پت نيست، شد «پرگلک». با يه قالب بسيار زيبا که کار ارداويراف است. و قول داده يکي هم براي من بسازه!
پت عزيز، خونه ي نو مبارک...
***
به حاج امير گفته بودم لاله، بهش برخورده بود. بهم زنگ زد و دعوا کرد و تهديد کرد و التماس کرد و خواهش کرد و ... که ديگه بهش نگم لاله! ولي چون تهديد کرده منو، محاله که اسمش رو عوض کنم! اينم وبلاگ لاله!!!
درعوض چون ديدم امام امير جنبه داشت، از اين به بعد به جاي لادن، همون امام امير صداش ميکنم!
***
آهان... تا حالا روح واقعي ديدين؟؟؟
تو اين تصوير ميتونين يک روح واقعي رو ببينين. ولي نکات زير رو رعايت کنين:
۱-با دقت به صفحه خيره بشين.
۲-بلندگو هاتون رو روشن کنين يا از هدست استفاده کنين با صداي بلند. چون يه صداي خفيف روي تصوير هست که بهتون کمک ميکنه جاي روح رو پيدا کنين.
۳-تا حالا اين روح خودش رو زودتر از سه دقيقه به کسي نشون نداده. پس صبر کنين.
اگه اون رو ديدين، يه کامنت اينجا بذارين.

 

لینکستان .::. comments(0) .::. Admin .::. 10:12 PM


Wednesday, August 13, 2003

آخرين خبر:
هرکس ويندوزش مشکل داره، حتما اينجا رو ببينه. علاجش در اينجا نهفته!
تف به قبر باباي «بيل گيتس» با اين ويندوز Xp ...!
(همه اين جمله رو بذارن تو وبلاگشون!)
و اما بعد...:
***
يعني هيچ کس نفهميد که من قالبم رو تغيير دادم؟‌ :(
دو روز و نيم، «زور» زدم تا به اين نتيجه رسيدم که فقط يه جدول به سمت چپ اضافه کنم و رنگ سبز رو پررنگ تر کنم! به نظر من، وبلاگ يعني يه مجله و دفتر آنلاين. پس هرچي وزنش و حجمش کمتر باشه، بهتره.
به اون لينکهاي بغل هم يه مشت جديد اضافه کردم. بعضيها هم از گروه «آشنايان»، ارتقا درجه پيدا کردن و رفتن تو گروه دوستان! اون ستاره هاي جلوي بعضيها هم يه رمز بين من و خودم! (سوال نکنيد لطفا!)
فکر کنم ديگه به کسي لينک مديون نباشم. لاله بهم گير ميده که «بدبخت چرا اينهمه لينک ميدي به مردم! دنبال لينک ميگردي؟!»
ولي من به کسي لينک ميدم که قبلا به من لينک داده و من اين روشم رو تا وقتي اکسير وجود داشته باشه ادامه ميدم :)
تو دوميني که پارسال خريدم و هنوز وقت و حوصله ي آپلود کردنش رو پيدا نکردم،‌ آقا رضا MT نصب کردن. ممنون. و حالا مونده که يه بنده خدايي پيدا بشه و به خاطر رضاي خدا اين قالبم رو براي MT تنظيم کنه!
***
اين چه بلاييه که بر سر ويندوز XP نازل شده؟! تعريفش رو شنيده بودم، ولي امروز به سرم اومد... :((
بعد از يه مدت که به اينترنت کانکت ميشم، پيغام ميده که تا يک دقيقه ي ديگه Restart ميشي! کسي ميدونه علاجش چيه؟
***
جاي همه خالي. ديشب با خانواده (!) و چند تا خانواده ي ديگه رفتيم «کوهستان پارک»! عجب جواد بازي اي در آورديم! آدم اگه با خانواده بره تفريح، نمي تونه خيلي حال کنه، ولي ما کرديم! به گند کشيديم پارک رو از بس لات بازي در آورديم!
ولي از حق نگذريم، فکر نکنم تو ايران، شهر بازي به اين خوبي داشته باشيم. هم از نظر تعداد وسيله، هم وسعت، هم آب و هوا و از همه نظر خلاصه.
ولي يه صحنه ديدم که تا آخرش حالم گرفته شد...
تو ماشين برقيش، يه بابايي، بچه ي عقب افتاده ي جسميش رو آورده بود، خودش نشسته بود پشت فرمون، بچه رو هم خوابونده بود رو پاهاش. بچه دستش رو گرفته بود به فرمون، نمي دونين چه ذوقي مي کرد و چه لذتي ميبرد...
قلبم آتيش گرفت وقتي خودم رو گذاشتم جاي اون بابا... بايد تا آخر عمرش (يا تا آخر عمر اون بچه) چه غمي رو تحمل کنه... نه تنها بابا، مامان و فاميل هم. ولي چون باباها به روي خودشون نميارن، براشون سخت تره...
نمي دونم وقتي همچين صحنه هايي رو مي بينم، چيکار بايد بکنم؟ ميگن خدا رو شکر کن، ولي به نظرم اين نامرديه که آدم از ديدن رنج بقيه، خدا رو شکر کنه که خودش رنج نمي کشه... چيکار کنيم تا اينجور چيزا به سر خودمون نياد؟...
به نظر شما بايد چيکار کنيم؟...
***
واااااي... ميدونين چي هوس کردم؟
عسل؟! نه، اون رو که خيلي وقته هوس کردم!
الان رفتم تو حال و هواي شمال... جاده ي کلاردشت، تو پاييز، تنها تو جاده (يعني ماشينت تنها باشه، ولي خودت تنها نباشي!)، Desert Rose - Sting نسخه قديميش رو هم تا آخر بلند کني... مثل آدم بروني...
واااااي... اگه امکانش رو دارين، حتما امتحان کنين. بعد ميگين خدا به اکسير عمر بده که اينو بهمون ياد داد.
***
يه وبلاگ هست که امير خان عظمتي توش مي نويسه. خيلي باحاله. اگه چيز خوب توش گير نياوردين، بياين منو بزنين! يکي از پاتوقهاي منه. حتما ببينينش.
قيمت کارتهاي اينترنت پرشن بلاگ رو ديدين؟!
يه جا هم پيدا کردم مخصوص صادق هدايت. شايد قديمي باشه، ولي جالبه.
يه عکس هم از لاله و لادن واقعي خدا بيامرز ديده بودم، يادم رفته بود بهتون بگم. ببينين.
خواهر ناتني اون دوتا داره فيلمهاي قديمي رو نگاه ميکنه. اونا هم دارن دوچرخه سواري ميکنن...
يکي از بچه ها، يه Blogrolling ساخته، يه سر بهش بزنين. کار جالبيه.

 

لینکستان .::. comments(0) .::. Admin .::. 1:34 PM


Sunday, August 10, 2003

سلام. (مي بينيد چه بچه ي خوبي ام؟ هر وقت ميام سلام مي کنم!)
نمايشگاه IT هم تو مشهد تموم شد. (الان حالتون به هم ميخوره از بس درباره ي اين نمايشگاه چيزي شنيدين!) ولي چيکار کنم که بايد گزارش بدم...
جاي همه تون خالي بود، چه مشهديها، چه غيره. و ممنون از همه ي اونايي که اومدن.
اين چند روز خيلي خوش گذشت. چون هم دوستاي جديدي پيدا کردم، هم دوستاي قديمي رو ديدم و هم تقريبا يک هفته تو يک جمع يکدست و يکرنگ و يکجور بودم...
الان خيلي دلم براي اون روزها تنگ شده... ياد روزهاي انتخابات و ستادهاي انتخاباتي افتادم که وقتي تموم ميشد، همه دلشون مي گرفت که دارن بعد از چندين روز از هم جدا ميشن. بگذريم.
از اينجا ميگيم که: انجمن وبلاگنويسان مشهد و خراسان، براي نمايشگاههاي بعدي، دنبال اسپانسر ميگرده. همه ديدن که غرفه ي ما شلوغترين و پر بازديد کننده ترين غرفه بود. پس بشتابيد که غفلت موجب پشيمانيست!
حالا گوش کنيد که چه خبر بود تو نمايشگاه:
بچه ها خيلي زحمت کشيدن. همه. چه اونهايي که پول خرج کردن، چه اونهايي که نکردن!
از غرفه آرايي و چيدن وسايل و تايپ و تکثير و دوندگي و پاچه خواري و...
در مورد اين قضيه مي تونين تو وبلاگ مشهديها کامل بخونين. من ترجيح ميدم بگم کيا اومده بودن که من ميشناختمشون:
* چون از قديم گفتن که خانومها فرست (!) پس اول بگم که اون «دختر لوس» هم اومده بود! راستش تا وقتي که من با چشمهاي خودم نديدمش، باور نکردم که واقعا دختر باشه! آخه کي مياد اسم و فاميل واقعيش رو بذاره آدرس وبلاگش؟! ولي فهميدم که وقتي داشته فرم وبلاگش رو پر ميکرده، به جاي آدرس، اسم و فاميلش رو وارد کرده و بعد هم تو رودواسي گير کرده و مونده! ولي چه دختر خوبيه!‌(بابا دستم به دامنتون، برامون شايعه نسازين! من خودم صاحب دارم، اين وصله ها به من نمي چسبه!) (آه اندوه بيکران بگريز)
* اون وبلاگ نويسي که شيزوفرني داره رو که ميشناسين؟! اون بود. يعني «اون خيلي بود»! از کله ي سحر تا بوق سگ تو غرفه بود و از خودش انرژي در ميکرد و «لق وزد»! (اسکيزوفرني)
* «لاله و لادن» هم که به هم نچسبيده بودن، از روز اول تا آخر مشغول دَوَران بودن و کارت وبلاگهاشون رو به زور به مردم ميدادن! يعني چهار تا هيت، ارزش اين کارها رو داره؟ اي بيچاره هاي هيت نديده! اگه ويزيتور ميخواين به خودم بگين تا يه لينک بهتون بدم، کتنورتون بترکه! اين کارا چي بود که کردين؟ (حاج امير و امام امير) (جالبه، اين دوتا با هم داداشن، ولي هم اسماشون يکيه، هم فاميلهاشون!)
*«چريک همداني» هم اومده بود! خدا خيرش بده که با ۴۰۵ اش، يه شب ما رو رسوند! ولي شب آخر... نگم بهتره!‌ (ارنستو)
* «بابا بزرگ وبلاگنويسهاي مشهد» هم دو شب اومد. مي خواست از اون بيسکوييت هاي تاريخ مصرف گذشته اش به زور به خورد ماها بده که با عکس العمل به موقع ما روبرو شد و نقشه هاي شومش، نقش بر آب شد! ولي حيف شد که شب اول تو همايش، متن سخنرانيش (!) رو عوض کرد، چون تو متن قبلي از من خيلي اسم برده بود!‌(بابا حميد)
* «آقا برزگ وبلاگنويسهاي مشهد» هم اومده بود!‌(با بالايي اشتباه نشه. بالايي «بابا بزرگ» بود يعني از نظر سني، اين يکي آقا بزرگ بود، يعني از نظر سايزي!)
ماشالاه به خودش و اون دوتا وروجکش که هرکدومشون براي به هم ريختن يک همايش، کافي بودن! ولي جاي خانومشون خالي بود. (رايان)
* «علي قالپاق» هم اومده بود با پشت موهاي دم کفتريش! نمي دونين چه کشته مرده اي تو دخترا داشت... ريخته بودن سرش هم ازش امضا بگيرن، هم از موهاش به عنوان يادگاري يه مشت بکنَن!‌ نميدونم موهاشو براي يادگاري مي خواستن يا از بس مزخرف مينويسه ميخواستن کچلش کنن؟!‌ ولي واقعا «بادمجون» بهش مياد، چون هم خيلي سياهه، هم عين بادمجون بم ميمونه که آفت نداره! من که خيلي ازش خوشم اومد.(بادمجان و جواد بازار)
* «داونه، بچه مثبت خط خطي» هم اومده بود! نميدونين اين بشر چه قدر مثبته. وقتي راه ميره، از خودش همين جور انرژي مثبت در ميکنه! حيف که کم اومد و فرداي اختتاميه هم مي خواست بره ...! نميگم کجا، شايد آبروش بره!‌(دفتر خط خطي)
* يه «سرباز فراري کچل» هم اومده بود! تا قبل از اينکه از نزديک ببينمش، فکر ميکردم که دختره، چون اسمش رو گذاشته «نيکي»! ولي وقتي ديدم... همه ي آرزوهام بر باد رفت! (دنياي گمشده)
* يه مهندسي هم بود که براي ترم آخرش هشتاد و سه واحد داره! ولي از حالا به خودش ميگه «مهندس»! نمي دونم کي به ايشون حکم «مدير عاملي انجمن وبلاگنويس خراساني» رو داده؟! ولي نکته ي جالب اين بود که شب آخر، تونست دختر همسايه ي ديوار به ديوارشون رو که تا حالا نديده بود، ببينه و ...! آهان، يه عکس هم از زمان مرگش تو وبلاگ «لادن» هست که حتما بايد همه ببينن! (مهندس سعيد=دانشجوي وامانده)
* آقاي «نهايت احساس خوش تيپي و دختر پسندي» هم اومده بود! البته با کراوات و موبايلش که خدا رو شکر هيچ کس بهش زنگ نميزد! ولي خيلي از خودش فعاليت نشون ميداد. مخصوصا وقتي چشمش به يه دختر مي افتاد! (فرقي نداشت چه جور دختري باشه، فقط دختر باشه...!) مثلا دختره مي اومد از من سوال کنه، اين آقا از اون طرف غرفه شيرجه ميزد رو ميز من، تا جواب خانوم رو بده! شب آخر هم با اينکه دو قدم تا خونه شون فاصله داشت، ولي ترجيح داد چهار نفر با تاکسي برن، و ايشون با ۴۰۵! (نيمه ي گمشده من)
* يه خبرنگاري هم بود که نه خودکار داشت با خودش، نه ماشينش از دنده دو بيشتر ميرفت! روز اول اومد و آخر و ما رو با گزارشهاش که همه جا چاپ شد، خجالت زده کرد!‌ جالب اينجاست که ايشون دو ساله بيست و دو سالشه! (من احسان ۲۲ سال دارم)
* يه پسر خوشگل و تر و تميز و مرتب هم بود که فقط يه نظر ديده شد و بقيه ي وقتش رو به غرفه هاي ديگه که آب و هواي بهتري داشت (!) اختصاص داده بود! و بعد از مدتها شروع کرده به وبلاگنويسي. (کوير سرزمين عشق)
* يادم رفته بود، «مخ اينترنت، کامپيوتر، MT، IT و ...» هم اومده بود. آقا من چقدر از اين بشر خوشم مياد. خيلي بچه ي باحاليه... (راستي رضا جان، Movable Type رو برام نصب کردي يا نه؟!) (پنجره پشتي)
* اوووووف...! آقا يه جاسوس دو جانبه اومده بود از ساري! نفهميديم اين آقا مشهديه، سارويه، بابليه، کجاييه؟! اينقدر به ما و مخصوصا به من گير داد که من کم آوردم! (آخه من از دخترهاي ساري خيلي خوشم مياد، اين آقا هم غيرتي شده بود! ولي اومده بود تو جمع وبلاگنويسهاي مشهدي!) به خدا اين آقا نفوذي بود تو جمع ما! ولي کلا خيلي خوب بود. حيف که تنها وبلاگنويس سيگاريه جمع بود!‌ (خيلي جالبه، حتي يکي از وبلاگنويسهاي مشهد، سيگاري نيستن!) (پسر شمالي)
* يه شوريده ي ديوانه هم شب آخر اومد. گفتيم تا حالا کجا بودي؟ گفت الان خونه قولنامه کردم! خوشحال شديم که يکي از وبلاگنويسهاي مشهد هم صاحب خونه شد! ولي اين وبلاگ از اون جاهاييه که من از کمبود ويزيتورهاش واقعا ناراحت ميشم... خيلي قشنگ مي نويسه. (هذيان)
* و مهمان ويژه ي نمايشگاه: «يه عالمه مو که بهش يه وبلاگنويس وصل بود!!!»
از راه رسيده ميگه اکسير کيه؟ ميگم من. ميگه منو پت از تهران فرستاده بيام پيش تو!‌(معروفيت رو حال ميکنين؟ از تهران فقط به خاطر ديدن من اومده بود!!!)
ولي جاتون خالي، چه خالي اي مي بست اين بشر! قرار بود شب آخر هم بياد، ولي فکر کنم يه لقمه ي چربتر گيرش اومده بود! راستي، اين شماره ي موبايلشه. در به در دنبال صداي لطيف ميگشت تا تلفني باهاش حرف بزنه! ولي اسمش خيلي به قيافش مياد، يعني هرکي قيافش رو ببينه، ميگه دمت گرم که اسمت چقدر بهت مياد!‌ (گوليه)
* از اسپانسرهاي اصليمون يادم نره که غرفه ي ششصد تومني رو صد و پنجاه تومن برامون گرفتن! البته نبايد زحمات (!) سعيد رو تو اين تخفيف، ناديده گرفت!‌ (ارداويراف، شکار و طبيعت، ارتفاع صفر)
* ديگه يه شغال هم داشتيم، يه خبرنگار واقعي هم بود، يه قطره بارون هم چکيده بود و ... که ديگه حافظه کم آوردم! ميبخشين اگه اسمتون رو فراموش کردم.
در حاشيه:
* شب سوم، براي من بهترين شب نمايشگاه بود. اگه گفتين چرا؟!
* رفتن مسعود شب آخر، خيلي حال بچه ها رو گرفت... مخصوصا اينکه گفته حالا حالاها بر نميگرده مشهد و مخصوصاتر (!) اينکه من موقع خداحافظي باهاش نبودم تو غرفه! (نپرسين کجا بودم که نميگم! مگه از جونم سير شدم که بگم؟! مي خواين کله ام کنده بشه؟!)
* يه اسپانسر ديگه هم داشتيم که کمک غير نقدي کرده بود! يعني يه مشت فضا و دومين رو مفت و مجاني ريخته بود به پامون!
ولي چشمتون روز بد نبينه، ديگه داشت به خاطر اين کار خفه مون ميکرد از تبليغ خودش، سايتش، دوستاش و...! کم مونده بود آگهي بده که «ما پشت شما را هم مي خارانيم!»
ولي ناقلا نمي دونم چرا هميشه غرفه اش پر از خانوم بود؟! فکر کنم مصرف دومين و هاست خانومهاي غرفه دار اطرافش خيلي رفته بود بالا! مخصوصا وقتي فهميده بودن که سينا خان مجرد هستن و قصد قاطي مرغها شدن رو دارن! ولي من از طرف خودش و از اين تريبون اعلام ميکنم که «سينا هم مثل خودم صاحب داره! دست فضول کوتاه!»
* من خيلي نگران قند خون بچه ها بودم! از بس شکلات خوردن! بابا، اون شکلاتها مال مهمونها بود نه خود غرفه دارها!
* اين ماشين ما (يعني ماشين باباي ما!) هم شب اول حسابي ضد حال زد. دزدگيرش اتصالي کرده بود و تا خونه آژير کشون رفتيم! جالب اينجا بود که راننده ها فکر ميکردن ماشين پليسه و ميکشيدن کنار از جلومون! حالا هي بگين خودرو ملي... . ولي به زودي اندر محاسن و معايب خودروي ملي (سمند) براتون مي نويسم.
* اينترنت البرز داشت خودشو خفه ميکرد! پنجاه ساعت+ پونزده ساعت+ سي دي دو تا فيلم+ ...، ميداد دو هزار و پونصد تومن! کم مونده بود بگه بياين هفت شبانه روز شام و نهار و هفت دست لباس و کفش و کلاه و ... هم بهتون ميديم تا کارت البرز بخرين!
ولي آدم بايد ***باشه که البرز بخره! من حتي اگه بهم مجاني هم کارت البرز بدن، نميگيرم از بس که مزخرفه!
* ساحره هم اومد. خيلي از وبلاگش خوشم مياد ولي حيف که نشد باهاش حرف بزنم. اونم زود اومد و زود رفت.
* افق هم اومد. من فکر نمي کردم که افق خانوم باشه و اصلا فکر نمي کردم که مشهدي باشه. ولي نميدونم چرا تا فهميد من اکسيرم، فرار کرد؟!
* يه خانومي هم اومده بود که اسم وبلاگش رو نوشت، ولي مثل اينکه پشيمون شد، آدرسش رو ننوشت. و هي مي گفت آدرسش يادم رفته!!! خوب باباجان، يه کلام ميگفتي نميخوام خودمو معرفي کنم. ما که مجبورتون نکرده بوديم!
* تو ليست آخر وبلاگنويسهاي مشهدي که تنظيم شد، آدرس قبلي اکسير تايپ شده بود که حسابي فاتحه ي اخلاقم رو خوند!
* عکسهاي نمايشگاه رو هم ميتونين تو بعضي از اين وبلاگها که نوشتم، ببينين.
... خوب... فکر کنم خيلي وراجي کردم.( دهنم کف کرد!) ولي کلي حال کردم بعد از مدتي يه مطلب توپ نوشتم. مي بخشين اگه سرتون درد گرفت. خوش باشين. فعلا

 

لینکستان .::. comments(0) .::. Admin .::. 12:24 PM


Friday, August 08, 2003

به مناسبت ۱۷ مرداد روز خبرنگار، هيچ مطلبي نوشته نميشه!

 

لینکستان .::. comments(0) .::. Admin .::. 5:54 AM


Monday, August 04, 2003

آي مشهديها...
آي وبلاگنويسهاي مشهدي...
کجايين؟ بياين نمايشگاه...
جاتون امروز يعني يکشنبه و افتتاحيه، خيلي خالي بود...
بياين ديگه... منتظريم.
نمايشگاه بين المللي مشهد، سالن ابوسعيد. غرفه هاي ۳۴ و ۳۵.
پاتوق وبلاگنويسها و وبلاگ خوانهاي مشهدي و خراساني...

 

لینکستان .::. comments(0) .::. Admin .::. 12:37 AM