::‌اکسير::‌Exir::اکسیر::

Exir Weblog :: وبلاگ اکسیر ::

Monday, May 31, 2004

سلام.
اول اينکه مراسم بزرگداشت ياد «گل آقا»، توسط انجمن وبلاگنويسان مشهدي به خير و خوشي انجام شد و تموم شد. من اصلا نمي تونم گزارشش رو بنويسم، ولي بچه ها نوشتن، جالبه، اگه دوست داشتين بخونين. به ترتيب الفبا:
ارداويراف، اسکيزوفرني، بادمجان، حاج امير، دختر ترکمن، دفتر خط خطي، يادداشتهاي ساره و... با عرض معذرت اگه اسم کسي رو از قلم انداختم.
***
نامه اي به خدا...
اين نامه رو براي خدا نوشتم، اگه کسي بهش دسترسي داره، لطفا از طرف من بده بهش. و خواهش مي کنم نخونينش. براي «اون» نوشتم، جوابش رو هم از «خودش» مي گيرم.
سلام.
ميدونم که خوبي. از همون اول خوب بودي، الان هم خوبي، تا ابد هم خوب مي موني.
نمي دونم کي آخرين بار جواب سلامم رو دادي، يادم رفته. ولي خودت يادته.
نمي دونم الان چکار ميکني، داري کي رو عذاب ميدي، به کي داري کمک مي کني، حال کي رو مي گيري يا به کي داري حال ميدي. فقط اين رو ميدونم که ديگه منو تحويل نمي گيري.
اينو مي دونم که ديگه «من» هيچ جايي تو اون دستگاه عريض و طويلت ندارم. ديگه کاري کردي که صداي من به گوشت نرسه. چشمات رو هم به روي من بستي که ديگه قيافه ي نحس منو نبيني.
اشکال نداره، کاريش نميشه کرد. خدايي و هرکاري دلت بخواد مي توني انجام بدي.
مي دونم که الان هم اين نامه رو از من نمي گيري، ولي من ميدمش يکي ديگه تا بده بهت.
خودت دردام رو خوب مي دوني، گره هامو خوب مي شناسي، گيرهاي کارمو خوب بلدي، پس لازم نيست براي بار هزارم، يا صدهزارم، يا بار ... ام بهت بگم. اصلا اينجا جاش نيست تا حرفامو بهت بگم. نامحرم ميشنوه.
اين نامه رو نوشتم تا فقط بهت بگم که هنوز بهت محتاجم. به توجهت. به مهربونيت. به نگاهت.
اين نامه رو نوشتم تا خودمو خالي کنم. تا بهت يادآوري کنم که من هم هستم.
به خدا من هنوز هستم...
چرا ولم کردي؟ چرا بهم محل نمي ذاري؟ چرا تنهام گذاشتي؟
دکتر شريعتي ميگه: اگر تنهاترين تنها شوم، باز هم خدا هست.
ولي من الان تنهاترين تنهام، پس کجايي تو؟
مي دونم هستي، شک ندارم، ولي کجايي؟ چرا خودت رو ازم قايم ميکني؟ يعني اينقدر چندش آورم که حالت بهم مي خوره يه نيم نگاه بهم بندازي؟
يعني از اون گناهکاري که باهاش راه مياي، بدترم؟
يعني از اون کافري که به حرفش گوش ميدي، نجس ترم؟
يعني از اون سگي که به عو عوهاش جواب ميدي و يه تيکه استخون ميندازي جلوش، پست ترم؟
اشکال نداره... چاره اي ندارم... خدايي و زورت ميرسه...
ولي به خدا، به خودت قسم که کم آوردم... ديگه تحملم تموم شده... ديگه لبريز شدم...
يه ندايي بهم بده... يه گوشه ي چشمي بهم بنداز... به خودت قسم که حتي به نيم نگاهت هم راضيم...
خدا...
خيلي تنهام... چرا تنهام گذاشتي... چرا تنهام گذاشته... چرا به دادم نمي رسي...
مي بيني؟ افسرده شدم. خل شدم. زده به سرم. اينا رو مي بيني؟ مي فهمي که کم آوردم يعني چي؟ چرا دستم رو نمي گيري؟ چرا بهم لبخند نمي زني...
مگه تو خداي محمد و علي و عيسي نيستي؟
مگه خودت به اونا نگفتي که مهربون باشين، به داد درمونده ها برسين، جواب گداها رو بدين؟ پس چرا خودت به حرفاي خودت عمل نمي کني؟ پس چرا هواي منو نداري؟ پس چرا اين دستي که مدتهاست به طرفت دراز کردم رو پر نميکين، نمي گيريش؟
باشه... عيب نداره... تنهام بذار... کاريم نداشته باش... ولي ازت شکايت مي کنم، ازت نمي گذرم، به خودت شکايت مي کنم از خودت. ديگه نمي توني از زير اين يکي در بري...
تو که منو دوست نداري، پس چرا زودتر خلاصم نميکني؟ بذار گم بشم برم به جهنم تا از شرم خلاص بشي. ها؟
نه ميگي «بيا»، نه ميگي «برو»...
بازم دست از سرت بر نمي دارم. ولت نمي کنم. يعني در حقيقت، چاره ي ديگه اي ندارم جز دست به دامن تو شدن. کس ديگه اي رو جز خودت ندارم...
همه تنهام گذاشتن، تو هم تنهام گذاشتي. ولي من نمي ذارم که تنهام بذاري...
فقط اميدورام که يه روزي نرسه که ازت نااميد بشم... اونوقت همون کاري رو مي کنم که مدتهاست تو فکرشم... ميزنم به سيم آخر... تو که از من بدت مياد، اونجوري حسابي ازم متنفر ميشي. خلاص.
خوب مي بخشي که وقتت رو گرفتم. معذرت که حواست رو پرت کردم و نذاشتم به حرفهاي «بنده هاي خوبت» گوش بدي! مزاحمت شدم و نتونستي جواب اون «خود عزيز کن» هاتو بدي!
چاره اي نداشتم. اوني که هميشه به حرفام گوش ميداد، ديگه گوش نميده، مجبور شدم سر تو رو به درد بيارم.
منتظر جوابت هستم. خواهش ميکنم جوابم رو بده...
خوش باشي. به اميد ديدار...
اکسير- يازدهم خرداد ماه هزار و سيصد و هشتاد و سه

 

لینکستان .::. comments(0) .::. Admin .::. 1:03 PM


Tuesday, May 25, 2004

سلام. قبل از هرچيز:
مراسمي جهت بزرگداشت كيومرث صابري فومني (گل آقا)، روز جمعه هشتم خرداد ماه در محل سالن هلال احمر (خيابان امام خميني (باغ ملي) حد فاصل خيابان جم و ميدان ده دي) از ساعت 5 برگزار ميشود. از تمامي دوستداران، خوانندگان، دوستان، آشنايان، وبلاگنويسان، وبلاگ خوانان و آحاد ملت دعوت ميشود که بيان!
***
دوم خرداد که گذشت، علاوه براينکه سالروز حماسه ي خاتمي بود (که الان حوصله ندارم درموردش حرف بزنم)، يه چيز ديگه هم بود.
دوم خرداد هشتاد و يک، اکسير در بلاگ اسپات افتتاح شد و اولين نوشته اش پست شد...
يه متني به مناسبت تولد اکسير اون پايين نوشتم، اگه حالش رو داشتين بخونين.
***
چه حالي ميده آدم کامنت نداشته باشه ها! توصيه ميکنم که شما هم کامنتهاتون رو بردارين. خيلي احساس راحتي به آدم دست ميده...
***
شديدا دچار کمبود محبت شدم... افسرده شدم حسابي... اگر از بچه هاي روانشناسي يا روانپزشکي کسي حوصله داشت يه وقت ملاقات برام بذاره، باهاش چت کنم ببينه چه مرگم شده... خيلي خل شدم...
***
خانواده ام ميدونن که من وبلاگ دارم و چيزي مينويسم ولي تا حالا نذاشتم که اينجا رو بخونن! چند روز پيش از دستم در رفت و چند شماره از اون مجله اي که توش چيزي مي نويسم رو گذاشته بودم رو ميز و يادم رفته بود جمعش کنم. مامانم برداشتش و با بابام خوندن.
واي... اگه بدونين چقدر مامانم بهم حرف زد! از بس اشکال گرفت ازم. (آخه مادرم هم دستي تو نوشتن داره ولي مثل من درپيت نويس نيست!)
ميگفت فاتحه ي زبان فارسي رو خوندي با اينجور نوشتنت! چرا عاميانه مي نويسي؟ چرا شکسته مي نويسي. چرا فلان. چرا بهمان! گفتم غلط کردم. ولي وقتي مردم راحت تر ميتونن اين رو بخونن، من هم اينجوري مي نويسم. شما که اينقدر طرفدار زبان اصيل فارسي هستين و عشق اول و آخرتون انگلستان و نثر شکسپير هست، اگه تونستين تو همون انگلستان يه نفر رو پيدا کنين که مثل قديم و با نثر و سبک شکسپير بنويسه؟! ما هم بايد به روز پيش بريم.
باز هم مامانم کوتاه نيومد. ولي خداييش حق داره. با اين وبلاگ بازيهامون فاتحه خونديم تو زبان فارسي و رفت!
***
سوم خرداد هم مبارک. روز آزادي خرمشهر. روزي که قرار بود جنگ با پس گرفتن خرمشهر تموم بشه، ولي بعضيها نخواستن و چند سال ديگه هم جنگ رو براي رسيدن به مقاصدشون ادامه دادن... اگه يه ذره گوشي دستتون باشه، بايد دو زاريتون بيافته و بفهمين چي گفتم!
***
از بابام پرسيدم: خودم بايد قبل از اعزام سرم رو بتراشم يا تو پادگان مي تراشن؟
بابام گفت: اگه خواستي خودت بتراش، اگر نه ميري اونجا هشت قرون (قران) ميدي برات مي تراشن.
مامانم گفت: شوهر جان، هنوز نمي خواي قبول کني که سي سال از سربازي رفتنت گذشته و حکومت عوض شده؟!
من هم موندم که بالاخره خودم بايد کچل کنم يا کچلم مي کنن؟!
***
آقاي سيستاني داشتن حرفشون رو پيش ميبردن و آمريکا هم داشت قبول ميکرد و همه چيز داشت درست ميشد. يهو اين صدر کله خراب پيدا شد و همه ي کاسه کوزه ها رو بهم ريخت.
اين صدر هم از اون بيشعورهاست که فکر ميکنه ميتونه با چهارتا دهاتي ارتش آمريکا و انگليس رو از عراق بندازه بيرون. نتيجه اش هم اين شد که باهاش لج کردن و ريختن تو نجف و کربلا.
اين وسط عکس العمل ايران خيلي جالبه. هي ميگن: از نجف و کربلا خارج بشين. خارج بشين. اگر نرين بيرون ميدونيم چيکار کنيم ها. برين بيرون. داريم به زبون خوش بهتون ميگيم برين بيرون.اِ! مگه با شما نيستيم؟ برين بيرون ها! عصباني ميشيم ها! اگه عصبان بشيم بد ميشه ها! استغفرالله... برين بيرون ديگه...
خوب عصباني بشين ببينن چيکار ميکنين تا حساب کار بياد دستشون ديگه!
***
مخابرات گفته اگه از خارج بهتون زنگ زدن و يه شماره ي داخل افتاد براتون، سريعا اون شماره رو به ما گزارش بدين تا پدر صاب بچه اش رو دربياريم!
اتفاقا من چند تا از اون شماره ها دارم ولي عمرا اگه بدم به مخابرات. نه که خيلي کم ميخوره و خيلي داره زحمت ميکشه و خيلي کلاه سرش ميره، بهشون کمک بکنيم که يه منبع درآمد عظيم ديگه هم بياد دستشون و بيشتر بخورن و يه نوني رو هم که به بقيه ميرسه رو قطع کنن!
***
نتونستم از شر وسوسه ها خلاص بشم و بالاخره «مصائب مسيح» رو ديدم. مگه ميشه اکسير اينجور فيلمها رو از دست بده؟!
خيلي جالب بود. فقط براي درک بيشتر قضيه بايد قبلش يا انجيل رو خونده باشين يا يه کتاب درمورد حضرت مسيح (ع) مثلا آخرين وسوسه ي مسيح نوشته ي نيکوس کازانتزاکيس. البته مي تونين اين مطلبي رو که خودم درمورد حضرت عيسي(ع) نوشتم رو هم بخونين. براي تهيه اش يک کم زحمت کشيدم. البته کاملا معلومه که «مل گيبسن» فيلم رو از روي احساسات شديد مذهبي اش و براي خراب کردن يهوديها و تحريک مسيحيها ساخته.
قضيه خيلي غلو شده است. اصلا به عقل آدم جور درنمياد که يه انسان (حضرت عيسي (ع)) اينهمه تحمل داشته باشه، اينقدر اذيتش کنن و زنده بمونه! به قول يکي از بچه ها، مگه اصلا چقدر خون تو بدنش هست که اينهمه ازش ميره و هنوز زنده است؟!
ولي کلا من خيلي از ايشون خوشم مياد. آخر مهربوني و دلرحمي هستن. جايي که دارن تو دستاش ميخ ميکوبن، ميگه «خدايا اينها نمي دانند چکار ميکنند، ايشان را ببخش.» آخرشه به خدا...
دو صحنه هست خيلي رمانتيک دراومده. يکي جايي که زنه مياد روسريش رو ميده که عيسي (ع) براش تبرک کنه، يکي هم جايي که اون دزده بالاي صليب، کنار عيسي (ع) ازش ميخواد که شفاعتش کنه... تو مايه هاي گريه ام گرفت و اينا...
من خونده بودم که فيلم به زبان لاتينه. ولي فکر کنم که به زبان عبري باشه. کسي ميدونه به چه زبانيه؟ آخه خيلي شبيه عربيه.
ولي خداييش، خدا پدر و مادر و خود هيتلر رو بيامرزه که تا جاييکه ميتونست اين يهوديها رو کشت و نسلشون رو کم کرد. از بس بدذات و موذي ان. (باز گير ندين، مخلص کليميها و يهوديهاي ايران هم هستم دربست.)
***
بيل را بکش ۲ (Kill Bill 2) رو هم ديدم. به قشنگي اوليش نيست. ولي باحاله. باز هم موسيقي متنش خل ميکنه آدم رو! اين يکي خشونتش بيشتر از قبليه و اصلا هم تلطيف نشده. و واقعا به درد زير هيجده سال نميخوره.
با پررويي تمام ديدمش ولي اقرار ميکنم که از يه صحنه حالم به هم خورد. يه جا زنه داره با دشمنش ميجنگه، بعد ميبينه کم آورده، در يه چشم به هم زدن، دست ميکنه و چشم دشمن رو قلپي درمياره! حالا دشمنه داره از درد جون ميکنه، اين با يه دلبري و متانت خاص، چشم رو ميندازه زمين و با پاي لختش له ميکنه!
دوباره حالم بد شد... حالا تصور کنين بعد از اين فيلم، اون فيلم بالا رو ببيني و اون تو هم کلاغ بياد چشم يکي ديگه رو دربياره... ديشب همش خواب چشم ميديم!
***
توصيه بهداشتي: پزشکان دنيا توصيه ميکنن که زن و مرد بالاي چهل و پنج سال، هرشب قبل از خواب، ۸۰ ميليگرم Aspirin بخورن. يعني تقريبا هرشب يه آسپيرين بچه. اگه خودتون بالاي چهل و پنج هستين بخورين، اگر هم نيستين به اطرافيانتون حتما توصيه کنين بخورن. به دلايل زياد که يکيش جلوگيري از حمله ي قلبي است.
***
اينو براي غزلم مي نويسم، کسي نخونه. (مهدي اخوان ثالث)
من با تو نگويم که تو پروانه ي من باش
چون شمع بيا روشني خانه ي من باش
در کلبه ي من رونق اگر نيست، صفا هست
تو رونق اين کلبه و کاشانه ي من باش...
***
* يه کليپ که غزل دوستش داره. اميدوارم شما هم دوست داشته باشين.
* سايت ايراني Pars links. از اين سايتهايي که همه چيز پيدا ميشه پيدا کرد توش.
* مطلب وبلاگ طلوع نو درمورد مافياي وبلاگها رو بخونين.
* سايت تبادل اطلاعات براي ايرانيان مقيم کره ي جنوبي.
* يه عکس باحال از کارتون شرک که من خيلي دوستش دارم.
* اين هم يه عکس قشنگ ديگه. سرباز آمريکايي که از افغانستان برگشته به آغوش...!

خوب. هيچي ديگه. خوش باشين. ما رو هم وقت دعا فراموش نکنين...

 

لینکستان .::. comments(0) .::. Admin .::. 2:02 PM


تولد اکسير...
از وقتي يادم مياد، يه کتابخونه داشتيم که هميشه وسوسه ميشدم ببينم چي نوشته تو کتاباش. تا مدرسه رفتم و باسواد شدم و شروع کردم به کتاب خوندن. پدر و مادرم هم حواسشون بود و کتابهاي مناسب رو بهم ميدادن. از کلاس سوم، بابام رفت کانون پرورش فکري و ثبت نام کرد و هر هفته جديدترين کتابهايي که براي سنم مناسب بود، برام مي اومد.
تمام اين چيزا به خاطر اين بود که مادرم فرهنگي بود و پدر بزرگم يعني باباي مامانم هم فرهنگي و صاحب امتياز و مديرمسئول اولين هفته نامه ي خراسان بود. به همين خاطر کتاب خوندن، ژنتيکي تو من وجود داشت. چندين بار هم از مادرم خواستم که بره دنبال تجديد مجوز اون هفته نامه، ولي هربار ميگه که: «بايد چادر و مقنعه چونه دار سرم کنم و برم اداره ارشاد، من هم اهل اين کار نيستم!»
گذشت و رفتم راهنمايي. يه معلم پرورشي داشتيم که خيلي باحال بود. بعد از سه سال، يه روز ديديم که لباس شيخي تنشه! فهميديم که حجت الاسلام هست ولي اصلا رو نکرده بود! باحالترين شيخي بود که تو عمرم ديدم. خلاصه سال دوم يه امتحان گرفت از همه ي بچه هاي مدرسه و من و ده - دوازده نفر ديگه قبول شديم و برامون کلاس «آيين نگارش» گذاشت.
همون سال و سال بعدش، تو مسابقات داستان نويسي ناحيه و مشهد شرکت کردم و نفر اول شدم و داستانم هم داستان برتر شناخته شد. اين معلممون سر کلاسها قواعد نگارش و تاريخ ادبيات و اينجور چيزا بهمون درس ميداد. يه بخش جالبش هم اين بود که مي اومد شعرهاي فروغ و کتابهاي جلال رو برامون ميخوند و باهم درموردشون حرف ميزديم. از همون موقع بود که شدم عاشق جلال آل احمد و سبک نوشتنش. از يه طرف هم عاشق نوشته ها و طرز فکر مسعود بهنود بودم.
حتي برامون فيلم هم ميذاشت و نقد مي کرد و با هم در موردش حرف ميزدم. مثلا تمام فيلمهاي «مخملباف» رو تا اون زمان برامون گذاشته بود. حتي «نوبت عاشقي» و «شبهاي زاينده رود» که توقيف شده بودن.
ديگه نمي تونستم از نوشتن دل بکنم. يه روز ديدم يکي از بچه ها يه مجله ي بزرگ دستشه که کاريکاتور داره و شکلش با بقيه ي مجله ها فرق داره. ديدم اسمش «گل آقا» ست. (از همون لحظه تا الان تمام نشريه هاشو خريدم.) چندبار چيزي فرستادم ولي خبري نشد. تا اينکه يه هفته ديدم نوشته ام رو چاپ کردن و بعدش هم تکرار شد...
گذشت و يه روز تو سلموني (آرايشگاه!) يه مجله سينمايي ديدم. اسمش «گزارش فيلم» بود. ديوانه وار عاشقش شدم. بعد از چند سال، اونجا هم چند تا از نوشته هامو چاپ کرد. اونجا بود که با منصور ضابطيان آشنا شدم و ديدم عجب پسر (البته الان براي خودش مردي شده!) باحاليه. مخصوصا وقتي فهميدم که اصالتا مشهدي هم هست!
سال هفتاد و شش شد و جريان خاتمي پيش اومد و افتادم تو منجلاب سياست! هر روزنامه اي که چاپ ميشد رو مي خريدم. از «جامعه» گرفته تا «حيات نو»... سال هشتاد شد و دوباره انتخابات و خاتمي و ... يه روز تو ستاد نشسته بوديم، ديديم فرهاد جعفري (سردبير نشريه «يک هفتم» و کانديداي مجلس پنجم از مشهد. کسيکه من به عنوان اولين «اصلاح طلب» شناختمش.) از جلوي ستاد رد شد. رفتم دنبالش و آورديمش تو ستاد و يک کمي حرف زد برامون. ازش خواستم که حرفهاش رو برام بنويسه، ايشون هم گفت که فردا برات ميارم. وقتي نامه اش رو که يه مقاله ي کامل بود در مورد سياست، خوندم، خيلي عجيب نظرم با همه چيز عوض شد. بعد از اون معلم پرورشي راهنمايي ام (که شايد دوست نداشته باشه اسمش رو بيارم) آقاي جعفري بيشترين تاثير رو روي من و عقايدم گذاشت. انتخابات تموم شد و باز هم خاتمي اومد و من هم براي هميشه سياست رو بوسيدم و گذاشتم کنار.
تو «يک هفتم» بود که امير قادري رو ديدم و فهميدم مشهديه و قرار گذاشتيم باهم و ديدم عجب! اينم که بچه باحاليه!
همون زمان هم صفحه ي کامپيوتر «حيات نو» دست سينا مطلبي بود و حسين درخشان يه ستون داشت که از کانادا مطلب مي فرستاد و خيلي داشت از وبلاگ تعريف ميکرد و براي وبلاگش مشتري جمع ميکرد. سينا يه طرحي داشت براي مبارزه با سانسور و محدود سازي اينترنت در ايران. يه آدرس ميل هم داده بود که باهاش همکاري کنيم. من هم يه ايميل زدم و جواب داد و ... خلاصه سينا هم شد يه رفيق براي من. نمي دونم اصلا الان من رو ميشناسه و يادش مياد يا نه ولي من که خيلي ازش خوشم اومد و مياد هنوز. خيلي شديد توي گروهش کار ميکردم و تو مشهد هم دنبال مصاحبه با رييس ISP ها بودمو ...
از اون طرف هم يه روز تو مجله «يک هفتم» يه آدرس سايت ديدم که نوشته بود مجله ادبي و هنري «پندار». رفتم سر زدم بهش و خيلي از نيما نادري خوشم اومد و شدم پايه ي انجمنهاي گفتگوش. هرچي دلم ميخواست تو انجمنهاي پندار مي نوشتم. اونجا با يه خانوم به نام شرمين نادري آشنا شدم که فوق العاده خانوم خوبي بود (و هستش هنوز!). گفت من تو ويژه نامه «سيب» روزنامه ي «نوروز» کار ميکنم، نوشته هاتو بده اونجا چاپ کنم. تا اولين مطلب رو نوشتم و فرستادم، «نوروز» توقيف شد! ولي شرمين نادري گفت که ما داريم يه مجله ميزنيم به اسم «چلچراغ»، بيا اونجا بنويس. اولين شماره ي چلچراغ دراومد و ديدم به جز شرمين نادري، منصور ضابطيان ، آرش خوشخو ، علي ميرميراني، بزرگمهر حسين پور و... چند تا ديگه از بچه هاي «گزارش فيلم» هم هستن توش. چون «گزارش فيلم» هم توقيف شده بود، گفتم حتما اين همون مجله ايه که من مي خوامش. چند تا مطلب نوشتم و فرستادم، ولي فقط يکيش و با تغييرات و سانسور شديدي چاپ شد. بعدها ديدم که چلچراغ، بعد از روزنامه ي «مشارکت» و «نوروز» که توقيف شدن، تبديل شده به بولتن «جبهه ي مشارکت» و شديدا دايره ي بسته اي داره و هيچکس جز خودشون رو توش راه نميدن. ما هم بيخيالش شديم.
يه شب تو چت، سينا مطلبي بهم گفت که چرا وبلاگ نمي زني؟ من هم گفتم راستي چرا تا حالا به فکرم نرسيده؟!
فردا صبحش، يعني دوم خرداد هشتاد و يک، رفتم تو بلاگ اسپات. گفتم خوب حالا اسمش چي باشه؟ اون معلم پرورشي مون مي گفت که درويشها (دوريشهاي واقعي، نه اين گداها که اسمشون رو ميذارن درويش!) يه ظرفي شبيه کاسه دارن که به تبرزينشون آويزون ميکنن و هرکس که کمکي بهشون کرد، ‌ميريزن اون تو. نون، خرما، ميوه و ... اسمش هم کشکوله. من از اسم کشکول خوشم اومده بود. خواستم آي دي بلاگ اسپات رو کشکول بزنم، ديدم سالک خان، رييس «جارچي» گرفته اش! فکر کردم ديگه چه اسمي هست که هم کوتاه باشه، هم قشنگ و هم با معني؟ يه دفعه اکسير اومد تو ذهنم. زدم و ديدم کسي نگرفته!
بيست و هفتم خرداد، ديدم يه سايت براي وبلاگ هست که ايرانيه. خيلي حال کردم. رفتم و اکسير رو هم اونجا گرفتم و خونه ي اصلي اکسير شد اونجا. اکسير وبلاگ بيستم- سي امي بود که در «پرشن بلاگ» باز شد. همون پرشن بلاگي که الان هزاران وبلاگ داره!
خوب،‌بازم بگم يا نه؟ به هرصورت، اکسير اينجوري به دنيا اومد. تو آبان هشتاد و يک، وقتي داشتم ميرفتم مسافرت، براي اينکه اکسير تنها نمونه، يه مامان براش پيدا کردم که اسمش غزل بود! البته غزل تاحالا شايد فقط پنج تا مطلب نوشته باشه، ولي مهمترين دليل زنده موندن اکسير، غزله...
(به قول دزيره، دوست غزل، هر حرفي که ميزنم بايد آخرش يه جوري به غزل ختم بشه!)
به هرحال، اين داستان من و اکسير بود. نميدونم تا کي مي تونم زنده نگهش دارم. يک سال و نيمه که براش هوست و دومين گرفتم ولي هنوز وقت نکردم که خونه اش رو عوض کنم.
هرچي هست، اکسير تنها جاييه که مي تونم حرف دلم رو بزنم، به زمين و زمان گير بدم، وقتي دلم گرفته اينجا خالي کنم، وقتي خوشم اينجا فرياد بزنم و...
حالا هم که دارم ميرم سربازي، معلوم نيست که کجا برم و آيا بتونم اکسير رو سرپا نگه دارم يا نه، ولي همينجا و از اين طريق براي بار چندم از غزل ميخوام که اکسير رو برام نگه داره...
همين.

 

لینکستان .::. comments(0) .::. Admin .::. 1:59 PM


Thursday, May 20, 2004

سلام. حال و احوال؟ ما هم بد نيستيم، ميگذره!
***
راستي دفترچه ي اعزام به خدمتم هم اومد. ميگن «سالي که زوره، سيزده ماهه!» حالا شده جريان من، نه که خيلي از سربازي خوشم مي اومد، سه ماه هم اضافه خدمت خوردم! خدا به داد دل غزل برسه...
***
کم کم داره ترس برم ميداره... سر جريان اين عزاداري... بازم ميگم از هيچکس و هيچ چيز جز خدا نمي ترسم، ولي يکي برام کامنت گذاشته که: «تو داري در دين بدعت ميذاري...» اگه کسي جدي به اين جمله نگاه کنه، خيلي راحت ميشه يه پرونده ساخت مثل «پرونده ي همدان (آقاجري)» و يه اتهام سب النبي و سب الائمه هم بچسبونن بهش و ... به راحتي لنگهام رو سيخ کنن!
داداش، خر ما از کرگي دم نداشت. عيسي به دين خودش، موسي به دين خودش. ديگه لازم نمي بينم که عقايد مذهبي ام رو جار بزنم و اينجا بيان کنم. من اعتقادم اينا بود که گفتم، شما هم هر اعتقادي دارين، داشته باشين. اصلا بزنين خودتون رو براي چهارده معصوم و صد و بيست و چهار پيغمبر بکشين، به من چه!
فقط يه چيزي که بدجوري آتيشم زده رو جواب بدم و اين بحث رو براي هميشه ببندم. من گفته بودم که مطالعه ندارم. ولي شما خيلي جدي نيگرين اين قضيه رو. حاضرم شرط ببندم که مطالعه اي که من کردم از نود درصد شماها بيشتره. به اندازه ي موهاي سرتون کتاب خوندم که نصفش کتابهاي مذهبي و اعتقادي بوده. پس شکسته نفسي منو خيلي جدي نگيرين!
يه حرف هم براي مريم خانوم از تهران دارم که هيچ اثري از خودش نذاشته و من نميشناسمش ولي برام کامنت گذاشته، اگر دلتون خواست يه ميل به من بزنين تا جوابتون رو خصوصي بدم.
ديگه در اين مورد حرفي نميزنم. هرکس هم دلش خواست بحث کنه، ميل بزنه. والسلام.
***
توجه!
بالاخره بعد از کلي کلنجار رفتن با خودم و فکر و انديشه، به اين نتيجه رسيدم که سيستم نظرخواهي (کامنت) رو برداشتم. اين کارم دليلهاي زيادي داره که لازم نيست همش رو بگم ولي چندتاش اينا بودن:
اون اولي که اکسير رو باز کردم، يه خورده تعداد هيت و ويزيتور و بازديدکننده برام مهم بود. بعد ديگه هيچ اهميتي نداشت و دلم مي خواست که تعداد نظرها (کامنتها) زياد باشه. بعد اون هم ديگه ارزشي نداشت برام. چون کامنتهام اينا بود: يا ميگفتن به من لينک بده، يا الکي تعريف ميکردن، يا براي اينکه نشون بدن اومدن و من رو مجبور کنم بازديدشون رو پس بدم چيزي مي نوشتن، يا حرف مفت بود، يا فحش ميدادن و بد و بيراه ميگفتن.
فقط چند نفري درست و حسابي نظر ميدادن و انتقاد ميکردن. حالا هم اگر کسي انتقادي داره يا حرف مهمي داره مي تونه زحمت بکشه و ميل بزنه، با مسنجر هم چيزي نفرستين که آي دي من خرابه و آفها رو نگه نمي داره.
اينجوري براي شما هم بهتره، چون تو رودرواسي گير نمي کنين و مجبور نيستين به عنوان وظيفه کامنت بذارين! براي خودم هم بهتره چون وقتي نيستم، اگر هم کسي چرت بنويسه، لازم نيست غزل زحمت بکشه و پاکش کنه.
اگر دست خودم بود، اون کنتورهاي بغل رو هم برميداشتم، ولي چون چند نفر به من لينک دادن و من هم به اونا لينک دادم بايد کنتور باشه تا بفهمن که اکسير چند تا هيت داره.
بدون کامنت حس ميکنم که راحتتر ميتونم حرفهاي دلم رو بزنم و اعتماد به نفسم بيشتر ميشه.
بي رودرواسي بگم، اصلا برام مهم نيست که چند نفر ميان اينجا يا فلان دوستم مياد يا نه و بهمان دوستم برام کامنت ميذاره يا نه. نه براي کسي دعوتنامه فرستادم نه کسي رو مجبور ميکنم. هرکي مياد قدمش روي چشم، هرکي هم نمياد، دستش درد نکنه. همين.
***
جاتون خالي هفته ي پيش باباي فاطمه زنگ زد بهم که من و عمو پورنگ مشهديم يه برنامه بذار همو ببينيم. رفتيم فرودگاه و کلي حال کرديم. حيف که حال پورنگ رو گرفته بودن ولي خيلي خوشحال شدم که اين دو نفر رو از نزديک ديدم.
تا جايي که ميشد براي دخترهاي اطرافم از پورنگ امضا گرفتم و بعد که دادم بهشون همشون غش و ضعف کردن! يه خورده هم عکس گرفتيم با هم که پورنگ گفت نذار تو وبلاگت و من هم گفتم چشم.
ولي خيلي باحاله اين پسر. يه کوچولوي ريزه ميزه شيطون. (حالا هرکي اينو بخونه فکر ميکنه من دو برابر اون سن دارم و هيکلم هم سه برابرشه!) ولي يه صحنه خيلي باحال بود. تا اومد تو سالن، کم کم بچه ها و مامان و باباها مي شناختنش و مي اومدن طرفش. يه خانومي هم تو اطلاعات پرواز بود، تا پورنگ رو ديد کلي ذوق کرد و زنگ زد خونه اش تا بچه اش با عمو پورنگ حرف بزنه!
حالا قول داده که ايندفعه که اومد مشهد يه برنامه بذاريم بچه وبلاگيها رو هم خبر کنم تا دور هم جمع بشيم. ولي خدا کنه ايندفعه که مامانم رو ديد، به مامانم نگه «مادر» چون مامانم به اين کلمه خيلي حساسه و کلي بهش برخورده بود که پورنگ بهش گفته مادر!
***
نمي دونم تو مشهد اينجوريه يا همه جا اين قضيه هست. تو محله هاي قديمي، مردم کنار کوچه درخت توت ميکاشتن تا هم سايه داشته باشه هم رهگذرها از ميوه اش استفاده کنن و يه خدابيامرزي به صاحبش بدن. ولي نمي دونم چرا بعضيها اينجورين که چهارده تا شاخه رو ميشکنن و چهل تا برگ سبز رو ميکنن تا چهار تا دونه توت بخورن!
خوب کارد بخوره تو شيکمت، يعني ارزش داره که مثل ديوونه ها از درخت آويزون بشي يا کفشت رو دربياري و بندازي هوا (که ايشالا بخوره تو فرق سرت!) تا توت بخوري؟! کي قراره ما آدم بشيم، خدا ميدونه...!
***
«در درگيريهاي شديدي که ديروز در کرانه ي باختري رود اردن روي داد، سه کودک چهار، پنج و شش ساله بر اثر شليک گلوله هاي سربازان اسراييلي به شهادت رسيدند.»
اين جمله و مثل اين جمله رو تا حالا صدهزار بار تو اخبار شنيدين و خوندين.
آخه مگه تو جنگ حلوا پخش ميکنن و گل به سر همديگه ميزنن؟ معلومه که تيراندازي ميکنن. توقع دارين بچه ها رو نزنن و فقط بزرگها رو جدا کنن و بزنن؟! يکي نيست بگه تو ميدون جنگ، بچه هايي که هنوز به سن مدرسه رفتن نرسيدن، چيکار ميکنن؟!
وقتي بابا و ننه، بچه رو ول ميکنن تو کوچه و خيابوني که جنگه، انتظار دارن که بچه هاشون صحيح و سالم برگردن خونه؟! خوب دست اينا رو بگيرين بتمرگن تو خونه تا شهيد نشن!
***
آخ... چقدر خوب ميشه يه روز يکي زنگ در خونه مون رو بزنه، ببينم يه خانوم و آقاي پولدار، مثل دسته ي گل، بيان جلو و منو بغل کنن و بگن: «پسرم»!
من هم بفهمم که بابا و مامان واقعيم اونا هستن و بابا و مامان الانم منو از تو پرورشگاه برداشتن! بعد هم دو جفت ننه و بابا دارم که يه جفتشون پولدارن! من هم تک فرزندشون باشم و همه ي ارث و ميراثشون برسه به من و مامان و باباي ناتني ام! پيش همين فعليها زندگي کنم و پول اون اصليها رو خرج کنم... يعني ميشه من يه بابا و ننه ي پولدار پيدا کنم؟
يا کسي نيست بياد منو به فرزند خوندگيش انتخاب کنه؟! شرايطم هم خوبه. مهندس هستم، سربازي هم دارم ميرم، فقط پول ندارم که اونا بايد بهم بدن! نبود کسي؟ بريم؟!
***
اينو براي غزل مي نويسم، کسي نخونه:
غزل جان، تاحالا فرصت نشده که بهت بگم غذا چي دوست دارم. مي دونم که اصلا اهل آشپزي نيستي و فقط درحد نيمرو و املت بلدي! پس سعي کن تو اين مدت که من نيستم اين چيزا رو ياد بگيري:
آبگوشت پر دنبه تو ديزي سنگي (دنبه هاش بايد برق بزنه!)، املت سرد شب مونده براي صبحانه، پيتزاي سرد که مال ديشب باشه و نهار بخورم، سس مايونز رو هرچيزي حتي نيمرو. اين چيزا رو هم دوست ندارم: خورشت باميه و انواع و اقسام دمي ها. سعي کن پختن اينا رو ياد نگيري! خوب؟ از حالا برو از خواهرت بپرس که تا من برميگردم ياد گرفته باشي!
***
هنوز جرات نکردم که مصائب مسيح رو ببينم. از فيلم خشن کثيف بدم مياد. فکر نکنم که اصلا حاضر بشم اين فيلم رو ببينم.
یه دکتر ایرانی که در آمریکا طبابت میکنه برام تعریف می کرد که فیلم «مصائب مسیح» رو برای «جورج بوش» نشون دادن. بعد نظرش رو پرسیدن. گفته: «فیلم خیلی زیبایی بود. بسیار هنری ساخته شده بود. از نظر فیلمنامه هم حرف نداشت. ولی یک نکته برای من مبهم مونده. من نفهمیدم چرا از اول تا آخر فیلم، «یانی Yanni» رو اینقدر زدن؟»!
دکتره قسم ميخورد که اين قضيه رو تو روزنامه خونده!
***
اهل بازي هستين؟ Call of Duty رو بازي کردين؟ يه قسمتش هست که يه جمله از بزرگان تاريخ درمورد جنگ و اين حرفها مينويسه. يه جمله هم از حضرت علي(ع) مي نويسه:
He who has a thousand friends has not a friend to spare, and he who has one enemy will meet him every where.
فکر کنم تقريبا معنيش اين ميشه که: «هزار دوست کم است و يک دشمن بسيار.» خيلي کف کردم وقتي ديدم از ايشون تو يه بازي آمريکايي نقل قول کردن. دمشون گرم.
***
ديدين جاسمينا (Sam Healy) از سريال پرستاران (All saints) خارج شد؟ خيلي حيف شد... دلم براش تنگ ميشه...!!!
***
بسه فکر کنم. حوصله تون سر رفت...
* يه سايت معرکه پر از عکس و فيلم و اطلاعات سري د رمورد آمريکاست. مثل عکسهاي تابوتهاي سربازان آمريکايي يا عکسهاي زندان ابوغريب يا.... اگه تا حالا نديدين تا قبل از اينکه بسته بشه بهش سر بزنين. the memory hole
مثلا فيلم سر بريدن اين آمريکاييه Nick Berg.

* نمي دونستم زن سلمان رشدي يه مانکن معروفه! براي ديدن عکسهاش روي عکس کوچيک کليک کنين.

* بچه ايروني يه صفحه زده براي تبديل متن فارسي به کدهاي يونيکد. اگر کسي سرش تو کار باشه خيلي به دردش ميخوره. اين هم آدرسش.
* مدتيه نازک نارنجي آدرسش عوض شده. اون عکس بالاي سردرش خيلي نازه، ببينين.
* اين هم لينک سازمان بازيافت و تبديل مواد شهرداري مشهد!
* دو تا عکس مشتي از سايت روزي. فقط توجه کنين به Nokia 3650 ! بيخود نيست من اينقدر دوستش دارم...


زياده عرضي نيست. خوش باشين و مثل هميشه: التماس دعا

 

لینکستان .::. comments(0) .::. Admin .::. 10:55 AM


Monday, May 10, 2004

سلام. خوبين که ايشالا؟
عيد گذشته تون مبارک. نشد که قبلش تبريک بگم، حالا ميگم.
دفعه ي پيش يه چيزي درمورد عزاداري نوشتم و عکس گذاشتم که گويا اعصاب چند نفر رو ريخته به هم. چند نفري هم ميل زدن و منطقي حرفشون رو گفتن. چند نفر هم يه مقداري دري-وري گفتن! تو نوشته ي پاييني کامل جواب دادم و حرفهام رو گفتم. اگه دلتون خواست يه نگاهي بندازين.
***
ديدن گل آقا هم مرد... چقدر من شخصيت اين مرد رو دوست داشتم... اصلا گل آقا يه استاد بود براي من و من هم نوشتن رو از گل آقا ياد گرفتم... از سال هفتاد هر نشريه اي که چاپ کرد من خريدم و الان دارمشون.
يادش به خير، اولين باري که مطلب منو چاپ کرد، داشتم از خوشحالي بال در مي آوردم... يعني هر دفعه که يه چيزي از من چاپ ميکرد، به آسمون مي رسيدم... چند تا يادگاري دارم ازش. يه مجله ي امضا شده، يه کارت امضا شده، چند تا قلم گل آقايي، يه کارت تبريک عيد خيلي قشنگ... خدا بيامرزش...
درسته که هيچ وقت از نزديک نديدمش ولي گل آقا استاد من بود، خيلي بهش مديونم...
روحش شاد و ايشالا که بتونم با نوشتن چيزايي که يه خورده باعث شادي مردم ميشه، يه آرامشي هم به روح گل آقا برسونم...
***
واي چقدر دستم درد ميکنه... آخ... داره دستم فلج ميشه... نمي تونم تکونش بدم... اي داد... اي بيداد...
(مبادا کسي بپرسه که دستت چي شده! دارم خودمو جر ميدم که يکي بپرسه!)
آهان، آره، امروز رفتم واکسن منژيت زدم تا برم سربازي! ديگه حلال کنين ما رو... اول تير، پرواز به سوي مرد شدن!
(اه، اه، اه... هي من خودم رو لوس ميکنم، ولي هيچ کس دلش برام تنگ نميشه! يک کمي باهم ابراز همدردي کنين که اقلا خوشحال باشم يکي دلش برام ميسوزه و تنگ ميشه!)
راستي، نيک هم داره يه سري مطلب درمورد سربازي مينويسه، حتما حتما بخونين، چون معرکه است.
***
چقدر شکل ظاهري Blogger.com قشنگ شده و ساده. چه کار کردن باهاش آسون شده.
***
يادتونه پارسال- پيارسال تو مسابقه ي داستان نويسي طنز برنامه آدينه ي راديو شرکت کرده بودم و برنده شده بودم؟ بعد از يک سال و نيم و بعد از يه خروار پول تلفني که مصرف کردم، بالاخره ساعت به دستم رسيد. جالبي کار اينجاست که ساعته زنانه است! زنانه که چه عرض کنم، دخترانه است! از اين جينگيل مستون ها! روم نميشه بدم به غزل، مجبورم خودم دستم کنم و برم سربازي... ديگه هر بلايي اونجا سرم اومد، بدونين به خاطر اون ساعته است!!!
به هرحال ممنون از آقاي داريوش کاردان که خيلي لطف کردن و بنده رو خجالت زده کردن.
***
نمي دونم اين آقاي امير خادم چي از جون کي ميخواد؟! برادر من، ديگه نماينده ي مجلس شدي، نفر دوم تهران شدي، خيلي معروفتر شدي، بذار اين جوونها برن تو تيم ملي کشتي و برن المپيک.
شده جريان علي دايي که فکر کنم بعد از پنجاه سالگي جاش تو تيم ملي رو ميده به پسرش!
***
مي دونين به نظر من خنده دار ترين مناسبت تو ايران چيه؟ «هفته ي وحدت»! آخه يکي نيست بگه چطور ممکنه شيعه و سني با هم متحد بشن؟ هروقت تونستين آب و روغن رو با هم قاطي کنين، مي تونين شيعه و سني رو هم با هم پيوند بدين!
***
ديدين اين شيخا تازگيها عمامه هاشون (همون منديل!) رو مدل جديد ميذارن سرشون؟ اينا هم تابع مد شدن! راستي اين عکس آقاي کروبي رييس مجلس رو نگاه کنين. آقاي ابطحي يواشکي ازش گرفته!
***
گفتم شيخ يادم اومد که، مارمولک رو ديدين؟ سي دي ضبط شده از پرده اش دستم رسيد. کيفيت صداش خوب نبود ولي ميشد فيلم رو ديد و فهميد. لازم نيست که من تعريف کنم. فقط يک کلام: معرکه است. شاهکاره. هر کي نبينه از دست داده!
***
گفتم سي دي يادم اومد که، چند وقت پيش يه سي دي به دستم رسيد، گزارش باشگاه خبرنگاران جوان از دخترها و پسرهاي خياباني. خيلي آِنچناني نبود ولي يه صحنه با يه دختره تو توالت عمومي مصاحبه ميکنه که داره خودش رو آرايش ميکنه بره سر قرار. يه کمي جالب بود! يه تيکه هم مچ يه پسره رو ميگيرن که «ودکا» خريده داره ميره با دوستش بخوره. ميرن تو خونه و مراسم ودکا خوريشون رو نشون ميده. جالب اينجاست که با ته استکان ودکاي اشانتيون، مست هم ميکنن!
ولي مثلا زن و شوهرا و آدمهاي عادي رو هم نشون ميدن که آره، اينا دوستن و خلافکارن و اين حرفا. فيلم چرتيه ولي به يه بار ديدنش ميارزه.
***
گفتم فيلم يادم اومد که، (هي ميگم فلان ياد فلان چيز ميافتم!)،
فيلم بيل را بکش Kill Bill رو حتما ببينين. البته خيلي خشن و بالاي هيجده ساله است ولي من نمي دونم چرا اينقدر از اين فيلم خوشم اومد؟!
مثلا موسيقي متنش ديوانه کننده است يا در اوج خشونت صحنه، فيلم انيميشن ميشه و صحنه رو به صورت کارتون نشون ميده! يا دست و پا و سر همديگه رو که قطع ميکنن، خونش با يه صداي جالب فوران ميکنه!
هرچي بگم کم گفتم، حتما اگه اهل فيلم هستين اينو ببينين و سعي کنين بدون سانسورش رو گير بيارين. صحنه ي خيط نداره ولي الکي بعضي جاهاشو سانسور کردن.
***
يه چيز جالب بگم؟ پلاکهاي جديد تو جاي پلاکي ماشينهاي جديد جا نميشه! بايد گوشه هاشو تا بزنن! به خدا هيچ جاي دنيا ايران نميشه!
***
از يه کاري خيلي لذت ميبرم. اينکه بشينم دفتر خاطرات يا نامه و ايميلهاي شخصي ديگران رو بخونم! خدا هم بهم داد!
چون آخر سال شده، شاگردهاي مامانم (دخترهاي دبيرستاني) دفترهاي خاطراتشون رو ميدن که مامانم يادگاري بنويسه براشون. من هم دور از چشم مامانم يواشکي بعضيها رو ميخونم! (خدا منو ببخشه...!)
يکيش خيلي جالب بود. تو دفتري که ميده به معلمهاش داده بود دوست پسرش هم بنويسه! حالا پسره يک صفحه درميون چيزي نوشته بود ولي الکي امضا کرده بود، يه جا از دستش در رفته بود و اسمش رو نوشته بود و زيرش هم نوشته بود «دوستت دارم» و اين حرفا! آي خنديديم... آي خنديديم...
الهي شکر که نمي ترسم خودم، چون ميل باکس هام خالي خاليه!
***
اين رو براي غزل مي نويسم، لطفا کسي نخونه:
نشستيم تو ماشين، تو جاده ي شمال، پاييز، برگهاي زرد ميان زير چرخها، من و تو تنها، صداي Desert Rose - Sting هم داره پخش ميشه، تو هي از تو فلاسک برام چاي ميريزي، چون ميدوني من بعد از تو و شلغم، عاشق چاي هستم، من هم نمي خوام دستت رو رد کنم، همينجور صبح زود داريم ميريم و ميريم... نزديکهاي ظهر، از بس چاي به خوردم دادي دارم منفجر ميشم، ولي حتي يه آبادي هم اين نزديکيها نيست، نه يه پمپ بنزين، نه يه مسجد نه هيچ جايي که بشه...
هم ازت خجالت ميکشم، هم خودم خيلي از اين کار متنفرم، پس نمي تونم برم پشت يه درخت...
واي خدايا... به دادم برس!
***
* آدامسهاي Love is يادتونه که زمان بچگيهاي ما مد بود؟ پوستهاشو جمع ميکرديم و کلکسيون درست ميکرديم و با هم مبادله ميکرديم. حالا نمونه هاي اوليه اين کارتونها که کار Kim Casali ايتاليايي است و با عشق به همسرش کشيده رو اينجا مي تونين ببينين و ياد گذشته بيافتين. ولي خيلي باحاله، با دقت بخونين نوشته هاشو...
(گالري Love is)
* ابراهيم نبوي يه متن براي گل آقا نوشته، بخونين.
* يه سايت قديمي که هيچ وقت از مد نميافته! سايت محمد رضا گلزار با يه خروار عکس هاي مکش مرگ ما!
* جواد بازار هم اسباب کشي کرده ها! اگه از دستش بدين ضرر کردين!
* يه فلش فوق العاده که يک ساله زينب درست کرده ولي صداشو در نياورده بود! خيلي قشنگ و با احساسه. فلش جشن دلتنگي با صداي داريوش.
* تازه کارهاي وبلاگنويسي، حتما يه سري به وبلاگ مبتدي بزنن.
* بالاي هيجده سال: فهميدين يه سرباز زن آمريکايي به شکنجه هايي که عراقيها رو تو زندان ابوغريب ميکرده، اعتراف کرده؟ اين سرباز با پنج تا سرباز زن ديگه مامور شکنجه هاي ضد انساني عراقيها بودن. عکسهاي ياهو رو ببينين. عمرا اگه صدا و سيماي ايران اينا رو نشون بده!
* اين هم يه عکس که يواشکي از تو حرم امام رضا (ع) گرفتم. تقديم به همه ي اونايي که دلشون اينجاست و لي نمي تونن بيان پيش آقا... براي سايز اصلي روي عکس کليک کنيد.

خوش باشين و التماس دعا. تيمسار وظيفه: اکسير!!!

 

لینکستان .::. comments(0) .::. Admin .::. 12:33 PM


سلام. من يه حرفي زدم و عقيده ام رو درمورد عزاداري براي امام حسين (ع) گفتم و يه سري عکس گذاشتم تو اکسير، ولي گويا به مذاق عده اي خوش نيومد. حالا ميخوام اينجا مفصل درموردش صحبت کنم.
من گفته بودم محرم و صفر ماههاي نحسي هستن و يکي بهش برخورده بود! دوست عزيز اين دو ماه نحس نيستن؟ يعني خيلي برات ماههاي مبارکي هستن که توش پيامبر(ص)، امام حسن، امام حسين، امام سجاد، امام رضا (عليهم السلام) شهيد شدن؟! اگه خيلي دوست داري اين مناسبتها رو، پس من حرفي ندارم! ولي اگه ادعاي مسلمونيت ميشه، پيامبر (ص) فرمودن:‌ «هرکس تمام شدن ماه صفر را به من مژده دهد، به او عيدي خواهم داد.» اينو چي ميگي؟
به من گفتن تو مسلمون نيست و امام حسين(ع) رو قبول نداري و داري کفر ميگي.
باشه، لازم نيست که تو مسلمون بودن يا نبودن منو بهم يادآوري کني يا معيار من تو سنجش ميزان علاقه ام به ائمه باشي. خودم ميدونم و خداي خودم، نه از تو مي ترسم نه از تو بزرگترها. تنها کسي که نظرش برام مهمه اونيه که اون بالا نشسته. تموم شد و رفت.
وقتي من هي ميگم خدا باهم قهر کرده و اين حرفا، خيلي باورت نشه و ادعات نشه که من مسلمون نيستم! رابطه ي من و خدا طوري بود که تا ميگفتم ف برام مهيا ميکرد، حالا يه مدته که داره تنبيهم مي کنه (دليلش رو هم ميدونم) و براي خواسته هام بايد بيشتر دست به دامنش بشم. وگرنه هنوز هم اون خداي منه که بيشتر از هر چيزي تو دنيا بهم نزديکه و دوستش دارم...
به نظر تو هرچه ميزان علاقه به امام حسين(ع) بيشتر باشه، بايد خودمون رو محکمتر بزنيم، پس برو خودتو از فرط علاقه به ايشون بنداز وسط اتوبان تا صد تا ماشين از روت رد بشن و حسابي زجرکش بکشي تا نهايت علاقه ات رو به امام نشون بدي!
تو اگه مسلموني، بايد اينو بهتر از من بدوني که «صدمه رسوندن به خود جزو گناههاي کبيره است.» حالا برو قمه که هيچي، شمشير تيپو سلطان رو بزن تو فرق سرت تا ارادتت رو به آقا نشون بدي!
به من گفتن که تو مطالعه نداري و از چيزي سرت در نمياد. اينو کاملا قبول دارم. من کجا و مطالعه کجا! ولي همين رو ميدونم که امام حسين(ع) وصيت کردن تا ده سال بعد از شهادتشون براشون عزاداري کنن تا مردم از ظلم آل زياد و آل مروان و بني اميه و بقيه ي حکمرانهاي اون زمان باخبر بشن و بفهمن که چه جفايي به امام کردن. حالا که ما فهميديم و زيارت عاشورا ميخونيم، پس چرا باز هم عزاداري کنيم؟
من نميگم بزنيم و بخنديم! ميگم به جاي اينکه مثل ديوونه ها تو سر و کله مون بزنيم، بشينيم فکر کنيم که چي شد که اينجوري شد. اگر هم اهل فکر کردن نيستيم، بشينيم چهار خط قرآن و دعا براي شادي روحشون و خوشنوديشون بخونيم. نه اينکه با اين مسخره بازيها بيشتر آزارشون بديم.
از طرف ديگه، هيچ آدم عاقل و با احساسي نيست که با شنيدن ظلمي که به امام شده و ياد نامرديهايي که به ايشون شده، ناراحت نشه و غصه نخوره و گريه نکنه. ما آدم هستيم و احساس داريم و با شنيدن اين چيزا گريه مون ميگيره. ولي چرا بايد عادت کنيم که تا ميگن حسين، غش کنيم، بزنيم تو سر و کله مون، زنجير بکوبيم به پشتمون و قمه بزنيم تو فرقمون؟ معني اين کارهاي بي فکر و انديشه و تامل چيه؟!
يکي گفته که تو تا حالا کربلا نرفتي و نمي توني اين چيزا رو درک کني! لازم نيست بگم که بالاترين آرزوي من اينه که برم کربلا و هميشه از خدا خواستم قبل از مکه، کربلا رو برام مهيا کنه، لازم نيست اون چيزي که تو قلبم هست رو بگم ولي اين هم دليل نميشه که هرکي بره کربلا بايد خودشو بکشه براي امام حسين(ع)!
يه چيزي هم هست، يه عده عادت کردن که با عزاداري براي امام حسين(ع) و به اين بهانه، براي بقيه ي دردهاي دلشون گريه کنن و زاري کنن! اين رو هم فراموش نکنين. يه عده هم عزاداري براشون شده محل کسب درآمد. بيان با اون صداهايي که صد رحمت به صداي انکر الاصوات، زوزه بکشن، نفس نفس بزنن، حوسين حوسين بگن و هزار ادا و اطوار ديگه دربيارن تا دستمزدهاي ميليوني به جيب بزنن!
باز هم ميگم که به نظر من حضرت علي(ع) از امام حسين(ع) مظلومتر بود، چون اونقدر تنها بود که سر تو چاه ميکرد و فرياد ميکشيد و گريه ميکرد... و از علي مظلومتر، امام حسن(ع) بود که با اون وضعيت صلح کرد و شهيد شد...
هنوز خيلي حرف دارم ولي نه خودم ميتونم الان بنويسم و نه شماها حوصله ي خوندنش رو دارين.
در آخر يه چيزي رو درگوشي بهتون بگم، سعي کنين همينجا بمونه! وقتي شيخ صفي الدين خودش رو به حکومت رسوند، ترسيد که ممکنه مردم بو ببرن که چه کاسه اي زير نيم کاسه اش هست، با يه زيرکي خاص و يه ترفند معرکه، دوباره مذهب رو براي پوشوندن کارها علم کرد.
اين اسلام الان ما، اسلاميه که شيخ صفي الدين درست کرد و بعدش صفويه ادامه دادن. محض تنوع هم شده يه سر برين اردبيل، بقعه ي شيخ صفي الدين رو ببينين. نه به اون خرقه ي کنده پاره و ژنده اي که ميگن شيخ صفي مي پوشيده، نه به اون کاخ و تالار و بنايي که مثل قصر مي مونه!
همين. عرض ديگه اي نيست. خيلي خوشحال ميشم که گهگاه يه حرفايي ميزنم که باعث ميشه شما عکس العمل نشون بدين و با من حرف جدي بزنين. باز هم اگه کسي حرفي داشت، درخدمتم. خوش باشين و التماس دعا

 

لینکستان .::. comments(1) .::. Admin .::. 12:25 PM