::‌اکسير::‌Exir::اکسیر::

Exir Weblog :: وبلاگ اکسیر ::

Friday, January 28, 2005

معذرت مي خوام که الکي پينگ شده! دارم با قالبش ور ميرم! به زودي برميگردم، جايي نرين!
***
سلام. عيد غدير مبارک.
لطفا سيدها به صف يه گوشه واستن تا بيام ازشون عيدي بگيرم. لطفا يقه ها رو هم باز بذارين تا سينه هاشون رو هم ببوسم. (خدا مرگم نده! منظور آقايون سيد بود، ها! نه بي بي ها و سيده ها!!!) ولي با اجازه يا از رو پيرهن سينه رو مي بوسم يا اون سينه هاي بي مو رو فقط مي بوسم، چون خوشم نمياد مو بره تو دهنم! (مگه اينکه يه فکري به حال موهاي سينه شون بکنن!)
***
شرمنده که کامنتم خراب بود. وقت هم نکردم که درستش کنم. حالا يا الان درست شده يا مثل قبل از خيرش ميگذرم. به بزرگي خودتون ببخشين. فونت رو هم ريز کردم که کمتر جا بگيره.
***
خدا رو شکر. حالم خيلي خوبه فعلا. همه چيز داره به حالت عادي برميگرده. صبحها ميرم سرکار و عصرها هم همه ي هفته تو کلاسهاي مختلف اسم نوشتم. حسابي خودم رو خسته ميکنم و سرم رو گرم ميکنم تا بتونم همه چيز گذشته رو فراموش کنم. اين سه سال لعنتي که همه چيزم رو گرفت رو بايد از زندگيم بکنم و بندازم دور. بايد حافظه ام رو از اين سه سال پاک کنم.
مي دونين چي داره داغونم ميکنه؟‌ اينکه سه سال مثل يک دلقک باعث خنده ي دو- سه نفر شدم. سه سال سرشون رو گرم کردم، بعد که خسته شدن ازم،‌ عذرم رو خواستن و انداختنم دور. ولي فرق من با دلقک اين بود که دلقک مي دونه داره با کارها و حرفهاش مردم رو مي خندونه ولي من بدبخت خر، ‌نمي دونستم که مايه ي مضحکه شدم و اونا دارن به من و کارها و حرفها و ابراز عشقها و... که همه جدي بودن، مي خندن. همين آتيشم ميزنه... دلم به حال خودم ميسوزه که سه سال سر کار بودم و روحم خبر نداشت... بدجوري حسرت چيزهايي که تو اين سه سال از دست دادم رو ميخورم. عشق، احساسات، اعتماد، وقت...
***
پارسال يکي از دوستهام (از همونايي که گفتم ازدواج کرده و دو دستي چسبيده به زنش تا مبادا باد ببرش!) با دو تاي ديگه از بچه هاي دانشگاه،‌ يه شرکت ساختماني زده بود. من هم به دلايلي دوست نداشتم برم تو کار ساختمون که رشته ي اصليم بود و قاطي اونا نشده بودم. چند روز پيش زنگ زدم به دوستم و بعد از کلي حرف، ‌گفت چيکار ميکني؟ گفتم دنبال کارميگردم. گفت مگه پهلوي بابات نيستي؟ گفتم هروقت تو رفتي با بابات کار کني،‌ من هم ميرم! گفت بيا با من. گفتم باشه. گفت شوخي ميکني؟ گفتم نه والا،‌ ميام. گفت دمت گرم، پس معطل نکن، ‌زود باش که نيرو کم داريم! من هم از همون روز رفتم تو شرکت. شکر خدا هم کارش عاليه هم تو اين دو سال شناخته شده و پروژه هاي سنگيني دستشه، هم با سليقه و روحيه ي من جور درمياد و هم يه آب باريکه اي هست! ديگه از شر تهران رفتن و بم و عسلويه و اين حرفها هم خلاص شدم. همينجا گوشه ي مشهد دستم بند شد!
***
عجب نمايشگاه کامپيوتر مزخرفي بود! جز سي دي ارزون و کارت اينترنت تخفيف دار،‌ هيچ چيز به دردبخور ديگه نداشت.
ما هروقت دلمون براي وبلاگ نويسهاي مشهدي تنگ ميشه، ‌يه قرار ميذاريم که همديگه رو ببينيم. جالب اينجاست که حدود پانزده نفر سيبيل هستيم که هميشه فقط همين پونزده نفر هم ميان! جالبتر اينجاست که ما پونزده نفر هم تقريبا هر هفته همديگه رو ميبينيم و اصلا احتياجي به قرار گذاشتن نيست!
نمي دونم آيا واقعا ما اينقدر ترسناکيم که هيچ بلاگر مشهدي ديگه اي نمياد قاطي ما بشه، ‌يا از ما خوشش نمياد يا خجالت ميکشه يا اصلا همين ده- پونزده نفر تو مشهد وبلاگ مي نويسن و همه هم سيبيلن و جنس لطيف توشون نيست! به هرحال خوشحال ميشيم که همه افتخار بدن و به جمع ما پيرمردهاي بلاگر مشهدي بپيوندن.
***
تو نمايشگاه سه نفر رو هم ديدم. تا چشمم بهش افتاد يه لحظه سرم گيج رفت و حالم بد شد ولي زود به خودم اومدم. اون هم من رو ديد و يه لحظه جا خورد و به دو تا دوستش که منو مي شناختن نشون داد. من که خودم رو زدم به اون راه تا کاري به کارشون نداشته باشم. آخه بهش قول دادم که ديگه تا آخر عمرم مزاحمش نشم و جلوش ظاهر نشم. خدا رو شکر که اونها هم خودشون رو زدن به اون راه و رفتن.
***
تو رو خدا مواظب باشين که فيلمهاي خصوصي تون لو نره. باز يه سي دي دستم رسيد که از يه پارتي مختلط جديد گرفته شده بود و خيلي وضعش افتضاح بود. هر کار ميکنين، ‌سعي کنين تو خودتون بمونه و به بيرون درز پيدا نکنه. هم براي خودتون بد ميشه و هم شايد کسي از بينتون نخواسته باشه که فيلمش تو همه ي ايران دست به دست بچرخه.
نميدونم تا حالا چند تا از اين فيلمها به دستم رسيده. چه آدمهاي معمولي و چه آدم معروفها. مثلا استقلاليها و عروسي «زيبا بروفه» و اون پسره تو خط قرمز و .... مواظب باشين تورو خدا.
***
اطلاعيه خيلي مهم و فوري
پيرو مذاکرات قبلي، ‌بدينوسيله آمادگي مجدد خود را براي همراهي يک عدد جنس لطيف در کافي شاپ «شکر» و سپس سرو (صرف غلطه!) شام در «گريل هاوس» و سپس رساندن ايشان به در خانه شان،‌ اعلام ميدارد.
تبصره يک: محدوده ي سني فرد مذکور بايستي بين هيجده تا بيست و چهار سال باشد.
تبصره دو: از نظر ظاهري هيچ محدوديتي وجود ندارد.
تبصره سه: جنس لطيف مي تواند حداکثر يک نفر را به عنوان همراه با خود بياورد. به شرطيکه سن آن همراه بيشتر از سه سال نباشد.
تبصره چهار: امنيت جاني و رواني جنس لطيف و همراه احتمالي، صد در صد و با قول شرف، تضمين ميشود.
تبصره پنج: به همراه داشتن رضايت نامه ي کتبي پدر يا ولي قانوني جنس لطيف،‌ براي جلوگيري از هرگونه خطر احتمالي، الزاميست.
تبصره شش:‌ براي داوطلبان ساکن شهرهاي ديگر ايران بليت رفت و برگشت و اقامت در مشهد به مدت يک هفته در نظر گرفته شده است.
تبصره هفت: داوطلبان مجاز به آوردن حداکثر شش سي دي صوتي با خود ميباشند.
تبصره هشت: در صورت تمايل جنس لطيف، مراسم چرخ زني در شهر و چاي خوري در طرقبه هم بعد از مراسم شام اجرا خواهد شد.
تبصره هشت: در صورت وصول درخواستهاي متعدد، جنس لطيفي برنده خواهد شد که در مصاحبه ي حضوري، نمره ي بالاتري کسب کند.
مواد آزمون مصاحبه: مقيم مشهد بودن (ضريب دو)، صداقت و رو راستي (ضريب دويست)، حجب و حيا (ضريب دوهزار)، تحصيلات حداقل دانشجوي کارداني (ضريب بيست)، شوخ طبعي (ضريب صد)، اهل هنر (ضريب پنجاه)، اهل کامپيوتر و اينترنت(ضريب پنجاه)، دستپخت عالي (ضريب صد)، خانه دار (ضريب صد)، وضع مالي و قيافه ظاهري (بدون ضريب است)، قد حداکثر صد و هفتاد و وزن حداکثر پنجاه.
توجه يک: درصورت تمايل داوطلب، سرويس اياب و ذهاب از در منزل ايشان به سمت مقصد، تامين خواهد شد.
توجه دو: برادران زحمت کش اطلاعات،‌ لطفا جدي نگيريد و کوتاه بياييد!
مهم: جدي ميگم ها! داوطلبان درصورت تمايل براي ثبت نام، به اينجانب ميل بزنند.
***
دارم خودم رو با فيلم ديدن خفه ميکنم. هفته ي پيش هم شنبه (چون نصف قيمته!) با خانواده رفتم «سيزده گربه روي شيرواني». فقط در حد يک ساعت و نيم سرگرم کردن و نيم ساعت بعد حرف زدن در موردش ارزش داره. ولي به درد اونايي که عاشق «محمدرضا گلزار» و «مهناز افشار» هستن ميخوره. لطفا طرفداران «حسام نواب صفوي» نرن فيلم رو ببينن که بهشون بر ميخوره چون در طول مدت فيلم فقط دوبار ايشون مثل شير غرش ميکنه و حتي يک جمله هم ديالوگ نداره! ولي از حق نگذريم اين «مهناز افشار» هم به چشم «دختر مردمي» خيلي چيز آسيه،‌ خدا حفظش کنه!
***
توصيه: تيتراژ پاياني مسابقه ي «سيمرغ» رو که گروه ناشنوايان اجرا ميکنن، به هيچوجه از دست ندين. البته اگر دفعه ي اول ديده باشين در قسمت موسيقي بدون کلام، گروه درحال رقص بودن که دفعه هاي بعد سانسور کردن!(جمعه شبها،‌ کانال يک). همينطور «پرستاران» (سه شنبه شبها، کانال يک) و «مامورين پرونده هاي راکد» (سه شنبه شبها، کانال سه). تو يک سريال مزخرف ايراني، از همين سريالهايي که هر شب و روز پخش ميشه و گوشت تن منو آب ميکنه، هم «حسن جوهرچي» رو با يک شکل و شمايل جديد، ببينيند! خيلي خنده دار شده قيافه ي برادر بسيجي، «محمد منصوري»!
***
چه خوب شد که اشکهايم شيرين نيست،‌ وگرنه تمام زندگيم، شبانه روز، چسبناک بود...
***
دو تا تيکه ي باحال از روي ديوار ناهار خوري پادگان:
زندگي دو روزه ولي خدمت بيست ماهه!
يادگاري از حضرت آدم به تاريخ: ۱/۱/۱ !
***
بعد از شش ماه رفتم سلموني! آرايشگره باهام قهر بود که کجايي شش ماهه؟ نيم ساعت طول کشيد تا حاليش کردم که دو بار رفتم و تمديد خوردم و معاف شدم و برگشتم! خياطه باهام قهره که کجايي شش ماهه لباس نياوردي براي دوختن؟ عکاس باهام قهره که کجايي چرا عکسهات رو نمياري براي چاپ؟ کتابفروش قهر که کجايي...؟ بساطي دارم ها!
***
خداييش عروسها خيلي جلف شدن تو عروسيها. يادم مياد وقتي بچه بودم، در طول مراسم، عروس و داماد فقط دو- سه دقيقه و با اصرار مهمونها مي رقصيدن و زود مي نشستن. ولي حالا مامانم تعريف ميکنه که تو عروسيها از اول تا آخر، عروسها با همه ي آهنگها مي رقصن و شو اجرا ميکنن! ميگفت اصلا تو يه عروسي،‌ عروسه رفته کفشها و لباسهاش رو عوض کرده چون دامنش دست و پاگير بوده و نميذاشته برقصه! تو اين فيلم عروسي «زيبا بروفه» هم طفلک اصلا رقص بلد نيست ولي از اول تا آخر با داماد دم-اسبيش ميرقصه! (اگه فيلم رو ديدين، ‌دقت کنين سر ميز شام که داماد غذا دهن عروس ميکنه، دهنش چقدر آب ميافته!)
***
تو مسجد بودم (نمي گم چرا رفته بودم مسجد تا ريا نشه!)، بغل دستم دو تا پيرمرد نشسته بودن. انگار با هم مسابقه گذاشته بودن، ‌يکي اين بادگلو (آروغ) ميزد، يکي اون طرفي! از اون بادگلوهاي پر صدا و پر بو! فکر کنم يکيشون ظهر پياز خورده بود، يکي ديگه سير و ترب، خيلي شبيه بوي اينا بود! و هي با صدا لاي دندونهاشون رو تميز ميکردن! هي اونا بادگلو ميزدن، هي بهشون ميگفت عافيت باشه حاج آقا، ولي از رو نمي رفتن!حيف که قتل کار زشتيه وگرنه ترتيبشون رو ميدادم! نمي دونين چقدر به بادگلو و تميز کردن دندون با صدا و ترکوندن آدامس حساسيت دارم. به معناي واقعي گوشت تنم آب ميشه.
ياد يه داستاني افتادم که مردم تو مسجد نشسته بودن و يه پيرمرد دهاتي وارد ميشه و کنار يکي از اصحاب پيامبر (صل الله عليه و آله) ميشينه. اون آقا از جاش بلند ميشه و ميره اون طرف و پيامبر (صل الله عليه و آله) ناراحت ميشن. من اگه جاي اون آقا بودم ميگفتم: يا رسول الله، به خدا از بوي گند عرق و دهن و بادگلو بدم مياد،‌ دست خودم نيست، حالت تهوع بهم دست ميده!
***
توصيه به پسرها:
هيچ دختري لياقت عشق شما رو نداره. مبادا خر بشين و عاشق بشين ها!
***
داستان شماره چهار:
متخصص بيهوشي به مريضي که در اتاق عمل روي تخت خوابيده: خوب عزيزم، از يک تا ده بشمر.
مريض: يک، دو، سه،...، ده
متخصص: حالا از ده تا يک بشمر
مريض: ده، نه، هشت،...، يک
متخصص: حالا از يک تا صد بشمر
مريض: يک، دو، سه،...، صد
متخصص: از صد تا يک بشمر
مريض: صد، نود و نه،...، يک
متخصص: حالا از يک تا هزار، اعداد اول رو بشمر
مريض: يک، دو، سه، پنج، هفت، يازده، ... نهصد و نود و هفت.
متخصص: حالا مضارب اول کوچکتر از مجذور اعداد هفت ميليون و چهارصد و بيست و هفت هزار و هفتصد و چهل و نه رو تا دويست و پنجاه و شش، به صورت مرکب که حاصل جمعشون بر عدد پي يک عدد ثابت باشه رو به صورت يک درميون و برعکس، همراه با مقسوم عليه اولشون که در يک ضريب عدد فيبوناچي ضرب شده باشه و جمعش از مجذور مربعش کمتر باشه رو بشمر
مريض: (مريض مي شمره)
متخصص رو به دکترهاي جراح که در حال چرت زدن هستن: ببخشيد آقايون، داروهاي بيهوشي ما روي اين آقاي «ابو علي سينا» عمل نميکنه، از پتک استفاده کنم؟!
***
چقدر جفنگ گفتم!
* گالري آخرين عکسهاي «محشر» يا همون «دي جي مريم».
* گالري عکس هاي «جشنواره ي ايران زمين» در خوزستان که گروه رقص زنهاي ارمنستان توش رقصيدن و اونقدر سر و صدا راه افتاد و اون بساط پيش اومد!
* يک مبدل فارسي نويس عالي با يک عالمه امکانات. سايت بيتا وب.
* وبلاگ بچه ايروني دات کام.
* اين هم عکس سنگ قبر «ايرج بسطامي» در بهشت زهراي شهر بم، در سالگرد زلزله ي بم. خدا بيامرزش ولي اصلا از صداش خوشم نمي اومد!

خوب. مثل هميشه خوش باشين. مثل هميشه التماس دعا. تا بعد

 

لینکستان .::. comments(1) .::. Admin .::. 2:11 PM


Wednesday, January 19, 2005

سلام. حالتون چطوره؟ خوبين؟ خوشين؟ ايشالا که هميشه شاد و خوش باشين.
***
ميخوام يک کم بچه مسلمون بازي دربيارم! پنجشنبه «روز عرفه» است. يا به قولي «روز نيايش». يعني روزيه که همه ي دعاها برآورده ميشه (اگر به صلاح بنده باشه) و هر توبه اي (اگر واقعي باشه) قبول ميشه. اين روز چند تا کار داره، غسل و توبه و زيارت امام حسين (عليه السالام) و زيارت عاشورا و... و مهمترين عمل اين روز، دعاي عرفه امام حسين (عليه السالام) است که بايد هنگام غروب خونده بشه. خيلي دعاي قشنگيه. خيلي پر معني و پر سوز و گدازه. من، يکي عاشق اين دعا هستم يکي عاشق دعاي کميل و از اين دعا خيلي خاطره دارم. به هرحال سعي کنين اين دعا رو از دست ندين. بچه هايي که مشهد هستن، سعي کنن بيان مسجد الرضا (عليه السلام)، احمدآباد، انتهاي بلوار رضا.
اونايي که اهلش هستن که نماز روز عيد قربان رو هم فراموش نميکنن. ايشالا حرم امام رضا (عليه السلام). التماس دعاي مخصوص دارم از همه ي اونايي که اهل اين حرفها هستن. تورو خدا منو فراموش نکنين...
***
داستان خلقت جهان به روايتي ديگر:
(خدا منو ببخشه، قصدم فقط شوخيه!)
از روز ازل، خدا نشسته بود و بيست و چهار ساعته فرشته هاش دورش ميگشتن و قربون و صدقه اش ميشدن و بهش سجده ميکردن و عبادتش ميکردن. کم کم خدا حوصله اش سر رفت. گفت چيکار کنم چيکار نکنم تا يه تنوعي برام درست بشه و سرم گرم بشه؟
تصميم گرفت جهان رو بسازه. به يه چشم بهم زدني اراده کرد و جهان رو ساخت. ديد اي بابا، اينم که نشد سرگرمي. تو يه لحظه تموم شد همه چيز! گفت پس يک کم جک و جونور بريزم توش تا تنوعي بشه.
حيوونها رو ساخت و انداخت تو جهان. چند روزي (که تقريبا به زبون ما ميشه چندين ميليارد سال) تفريح کرد، بعد ديد اينم فايده نداره. يه مشت جونور زبون نفهم که هيچي حاليشون نميشه. گفت چيکار کنم چيکار نکنم، يهو يه فکر جرقه زد.
گفت يه موجودي ميسازم تا عقل داشته باشه. نشست و با گل آدم رو ساخت. بعد چون خود خدا هم تنها بود و طعم تنهايي رو چشيده بود،‌ تصميم گرفت يه زوج هم براي آدم بسازه که ايکاش همچين تصميمي نگرفته بود! خلاصه از بغل آدم يک کم گل برداشت و حوا رو ساخت. بهشون جون که ناگهان داد شيطون پدرسوخته، شروع کرد به جفتک انداختن و نافرماني. خدا هم گفت برو به جهنم که نمي خوام ريخت نحست رو ديگه ببينم. شيطون هم گفت هم خودم ميرم به جهنم هم آدمها رو ميبرم. خدا هم گفت بچرخ تا بچرخيم.
بعد اون دو تا رو ول کرد به حال خودشون تو بهشت و نشست به تماشا کردن و کيف کردن. يه روز اين حواي شکمو به حرف اون شيطون گور به گور شده کرد و سيب (يا گندم) رو خورد و خدا هم که دنبال بهانه ميگشت تا بيشتر بخنده به کارهاي اين دو تا، انداختشون بيرون و گفت برين براي خودتون زندگي کنين تا ببينم چند مرده حلاجين. خلاصه، اين دو تا اومدن رو زمين و.... بقيه اش رو هم که همه مي دونن.
ولي اصل هدفم از تعريف اين جريان اين بود که بگم: وقتي خدا کارهاي «حوا» رو ديد،‌گفت: «جل الخالق»! خود خدا هم موند تو کف اين موجودي که ساخته! بعد با خودش گفت: «به جون خودم، خودم هم گاهي وقتها نمي تونم بفهمم که اين موجود (يعني زن) چيکار ميکنه!»
حالا ديدين که خود خدا هم مونده تو کار اين زنها، چه برسه به آدمها!
(استغفرالله! خدا جان بهت برنخوره، شوخي کردم باهات! به خانومهاي عزيز هم برنخوره، شنيدن حقيقت سخته!)
***
حالا از مود روحانيت در بيايم! بچه هاي مشهد به گوش باشن براي يک قرار وبلاگي در نمايشگاه کامپيوتر. ايشالا برنامه اش که رو به راه شد خبرتون ميکنيم.
اگه خدا بخواد، کامنت هم راه افتاد. فقط تو رو خدا حرفهاي واجبتون رو بنويسين. نه الکي تعريف کنين، نه بد و بيراه بگين، نه تبليغ کنين و... فقط نظر واقعي،‌ لطفا!
ايميل هات ميلم به کل از بين رفت! هرچي هم ميل از دوستام داشتم توش رفت رو هوا. از يک طرف ناراحتم ولي از يک طرف خوشحالم چون از اول هم از هات ميل بدم مي اومد.
اورکات باهام آشتي کرد و سيستم scrap رو برام درست کرد. هرچي دلتون مي خواد اونجا بنويسين.
***
جاتون خالي جمعه ظهر حاجي خجالت دادمون و رفتيم «باغ سالار» تو جاده ي شانديز. تا حالا نرفته بودم. عجب جاي مشتيه! واقعا معرکه، ‌باکلاس، کيفيت غذا عالي، قيمت مناسب، محيط با صفا و خلاصه از همه نظر توپ. توصيه ميکنم اگر مشهد هستين و يا مياين مشهد يه سري بهش بزنين.
مامانم ميگفت جون ميده براي مراسم عروسي گرفتن. بابام ميگفت جون ميده آدم دست نامزدش رو بگيره بياره اينجا. بعد روش رو کرد به من و گفت يه بار دست فلاني (منظورش همون بنده خدا بود) رو بگير و بيارش اينجا. من فقط خنديدم. طفلکي بابام دلش خوشه. چه جوري به ماما ن و بابام بگم که همه چيز تموم شد؟
***
بحث غذا شد، ميخوام يه نظر کارشناسي بدم براي اونايي که قصد دارن بيان مشهد يا مشهد هستن.
غذاي بيرون شهر با کيفيت عالي: رستوران آبشار- طرقبه
غذاي بيرون شهر با کلاس: باغ سالار- شانديز
چلو گوشت: پسران کريم- بلوار خيام
کباب: کبابي سيد- وکيل آباد، سيد رضي
شله ي مشهدي: کباب در حضور مشتري- چهارراه بعثت (فقط ماه رمضون)
حليم مشهدي: (اسمش رو يادم رفته!) - اول رضاشهر، دور فلکه ي تلويزيون (فقط ماه رمضون)
ديزي سنگي: رستوران آبشار- طرقبه
پيتزا: پيتزا پيتزا- کوهسنگي
ساندويچ سرد: صدف- احمد آباد
همبرگر: کرنر- فرامرز عباسي
پيتزا و ساندويچ باکلاس: گريل هاوس- ابوذر غفاري
پيتزا و ساندويچ دنج و مکان(!): کرنر- فرامرز عباسي
ساندويچ سوسيس خوشمزه ولي بي کلاس: حميد- چهارراه پل خاکي (تو مايه هاي نشاط تهران!)
پيراشکي: (اسمش رو نمي دونم!)- دور ميدون ده دي (سوم اسفند سابق)
Fast Food: فست فود پروما- ميدان جانباز، مجتمع تجاري پروما
غذاي آماده: (اسمش رو يادم رفته!)- بلوار وکيل آباد، اول کوثر
کافي شاپ: شکر- بلوار فلاحي
البته اينا نظر شخصي منه و ممکنه بقيه قبول نداشته باشن. ولي من اينجاها رو پيشنهاد ميکنم.
***
بعد از مدتها رفتم سينما، اون هم با خانواده. «قدمگاه». بد نبود. جالب بود. با روحيه ي داغون من حسابي جور بود و داغونترم کرد! ولي اشتباهي که کردم با خانواده رفتم. من هميشه اولين سيانس صبح ميرم که هم خلوته، هم بچه ي عرعرو تو سالن نيست، هم مي تونم دو سيانس بشينم،‌ هم مي تونم هر احساساتي که دلم مي خواد نشون بدم و...! ولي چشمتون روز بد نبينه... از بس سينما شلوغ بود و بچه هاي قد و نيم قد زر زدن و صداي چيپس و پفک اومد و بوي گند راه افتاد و .... همه يک طرف، اين زوجهاي جوان دلداده که اومده بودن هم نور علي نور بود! يک زوج جلوي ما نشسته بودن،‌ منتظر موندن چراغها خاموش بشه، شروع کردن! من که جلوي خانواده مرده بودم از خجالت از کارهاي اين دوتا! حالا من هم حساس و اعصاب خراب، فکر کنين چي کشيدم تو اين دو ساعت!
***
گفتم زوج جوان ياد يه جرياني افتادم. تو اين مدت که هي ميرفتم تهران و برميگشتم، براي اينکه کمرم زير بار خرج و مخارج خم نشه، مجبور بودم با قطار برم! يه بار با اين قطار «دليجان» مي اومدم، چهار تخته بود. اين کوپه ي بغلي رو يه دختر و پسر دربست گرفته بودن. چشمتون روز بد نبينه... از ساعت هشت و نيم که شام دادن و تموم شد، سر و صداي اينا شروع شد تا ... صبح! از هرهر و کرکر و خنده بگيرين تا...! حالا ديوارها هم نازک، من بدبخت هم افتاده بودم طرف کوپه ي اينا! تا صبح نتونستم پلک رو هم بذارم! اعصابم خورد شده بود. خستگي و گيرهايي که تو کارم بود يه طرف، گرماي وحشتناک هوا يک طرف، حسودي به اين دو تا هم يک طرف. نمي دونين چي کشيدم تا رسيدم مشهد!
***
يه مقاله در شماره ي سيصد و بيست و شش مجله ي فيلم،‌ صفحه ي شصت و شش، «‌آيدين آغداشلو» درمورد فيلم مزخرف «اسکندر Alexander» نوشته،‌ معرکه است. اگه گير آوردين بخونين. فيلم رو با خاک يکسان کرده!
***
يه شب شام با بچه هاي جواد بازار رفتيم بيرون،‌ با يه پسر عربي که بچه ها تو فرودگاه باهاش آشنا شده بودن. دانشجوي پزشکي نيو زلاند بود. خيلي حال داد. قبلش اين کليپ ها و فيلم هايي که بچه ها ساختن رو ديدم، معرکه است. خيلي قشنگه. خدا کنه زودتر بذارن تو سايت تا همه ببينن.
***
چند شب پيش يه جايي رفتم که خواهرزاده ي اون بنده خدا هم بود. همون «فرناز» که قبلا گفته بودم دو- سه ساله است و من دلم ضعف ميره براش. نمي دونين چقدر اين بچه رو دوست دارم. کلا من بچه ي کوچيک بين يک و نيم سال تا شش- هفت سال خيلي دوست دارم،‌ ولي عاشق اين فسقلي پدر صلواتي ام. نمي دونين چقدر بانمکه. هزار ماشالاه. حيف که مي ترسم کسي چشمش بزنه، ‌وگرنه چند تا از عکسهاش رو ميذاشتم اينجا. حدود صد تا ازش عکس گرفتم! اسم منو کامل ياد گرفته. تا مي بينه منو مي پره مياد بغلم. وقتي هم پيش منه به حرف هيچ کس جز خودم گوش نميده. وقتي هم که ميخوام برم، از بغلم با زور و گريه مياد بيرون. تو سربازي دلم فقط براي همين نيم وجبي تنگ شده بود. خدا حفظش کنه.
***
حتما کتاب «دلواپس شادماني تو هستم» رو بخونين. نامه هاي عاشقانه ي «جبران خليل جبران» به معشوقه اش «ماري». خيلي قشنگ و لطيفه. حيف که آخرش اين دو تا بهم نمي رسن. يعني اصلا يه جورايي انگار اين کتاب سرگذشت منه...
***
اين قسمت «پرستاران» رو ديدين؟ پيرزن سرطاني بود و کور هم شده بود. ديدين شوهره چطور عاشقانه نگران حالش بود؟ اون زن ديگه هم که سر شوهرش کنده شده بود چطوري عاشق شوهرش بود. گفت: «باز اون کلاه گيس مسخره رو سرش گذاشته بود تا خوش تيپ بشه. نمي دونست که همينجوري هم براي من خوش تيپ ترين مرد روي زمين بود...» چه عشقهاي قشنگي... پيرزن سرطاني هم يه جمله ي قشنگ گفت که انگار از ته دل من گفت: «کاش يه جايي بود که برم گم شم...»
***
شنيدين يه پيرزن شصت و هفت ساله دو قلو زاييده؟! ماشالاه به اين پشتکار! ماشالا به اين اعتماد به نفس که از ده سال پيش يعني وقتي پنجاه و هفت ساله بوده داشته نازاييش رو مداوا ميکرده! ماشالا به اين رو که اجازه داده خبرش رو تو دنيا پخش کنن! و از همه مهمتر، ماشالا به اون شوهر که...!
***
مشهد يک قبرستان عمومي داره که خيلي باصفاست و من خيلي اونجا رو دوست دارم. به نام «خواجه ربيع». درست يادم نيست اين آقا کي بوده، ولي مقبره ي خودش هم اونجاست. وصيت کردم که منو اونجا دفن کنن. دوست ندارم تو حرم دفنم کنن که ميليونها تومن پول رو بريزن تو جيب «آستان قدس»! اينم عکسش. خيلي اينجا رو دوست دارم، خدا کنه هرچه زودتر برم...

***
يه جاي ايراني مثل اورکات. کلوب.
يه فيلترشکن توپ.
يک سايت ماشين.
و يک سايت تبريزي.
اين دفعه چون زود نوشتم،‌ کمتر مي نويسم. خوش باشين هميشه. التماس دعاي مخصوص مخصوص...

 

لینکستان .::. comments(0) .::. Admin .::. 4:30 PM


Tuesday, January 11, 2005

سلام. خوبين؟ خوش ميگذره؟ الهي شکر. من هم بدک نيستم. ميگذره.
ميگن هرکس امام رضا (عليه السلام) رو به پسرش جواد الائمه (عليه السلام) قسم بده، امکان نداره که دست خالي از پيششون برگرده. امروز هم شهادته جواد الائمه (عليه السلام) است. پس اگه اهلش هستين، هرچي مي خواين از اين پدر و پسر بگيرين.
***
ماه ذيحجه شروع شد. کاري ندارم و نميخوام درموردش حرفي بزنم. ولي همين رو ميگم تا يادآوري باشه براي اونايي که اهلش هستن. دهه ي اول ذيحجه يه نمازي داره که بين نماز مغرب و عشا خونده ميشه. دو رکعته که بايد بعد از حمد و سوره، يه آيه ي ديگه رو هم بخونيم. به نماز «و واعدنا» هم معروفه. اگه اهلش هستين تو کتابهاي دعا و مخصوصا «مفاتيح الجنان» بگردين و پيداش کنين. روايته که هرکي تو اين دهه اين نماز رو بخونه با ثواب حاجيها شريک ميشه. اگر خوندين ما رو هم از دعاتون فراموش نکين.
***
خيلي جالبه، حالا که همه ي اهل دنيا به من گير ميدن، ياهو و هات ميل و اورکات هم روش! Hotmail که ايميلم رو بست. با هرچي ميل مهم توش داشتم. ديگه هم منو توش راه نميده! Yahoo Messenger هم هيچ آفي برام نگه نميداره و منو شرمنده ي دوستام ميکنه. Orkut هم قسمت Scrap پروفايلم رو بسته و کسي نمي تونه برام بنويسه! يعني يه جورايي تمام راههاي ارتباطي بين من و دوستام بسته شده!
اين آدرس ايميل جديد منه: exiran@gmail.com و لطف کنين و آف نذارين و هرکاري داشتين فقط ميل بزنين. مي دونم سخته ولي فعلا چاره اي نيست. به زودي هم کامنت اينجا رو درست ميکنم تا بتونين چيزي بنويسين. اگر هم هرکسي تو اين مدتي که نبودم به اکسير لينک داده و من نتونستم جبران کنم، لطفا زود بهم بگه تا جبران کنم.
***
«پدرخونده» روش عبور از فيلتر اورکات رو نوشته. مرسي از پدرخونده و اينکه شرمنده اش شدم که اومد مشهد و من نفهميدم تا ببينمش.
***
صبح زود با صداي بلند قرآن از خواب بيدار ميشم. حواسم که سر جاش مياد مي بينم داره سوره ي الرحمن رو مي خونه. يه خورده مي ترسم. ميرم تو کوچه ميبينم که همسايه ي ديوار به ديوارمون، يه پيرمردي که سالها مريض بود ولي سرحال، مرده. لباس مي پوشم و ميرم خونه اش. زنش و بچه هاش که همه زن و مردهاي بزرگي هستن و نوه و نتيجه هاش دارن گريه ميکنن و به سرشون ميزنن. آمبولانس بهشت رضا (عليه السلام) اومده. تابوت رو ميبرن تو اتاقش. جسد رو ميذارن توش و روش ترمه ميکشن. ميارن تو حياط. همسايه جمع شدن تو حياط. دور حياط ميگردوننش تا به اصطلاح از دنيا و خونه و زندگيش دل بکنه. ميذارنش وسط حياط تا بچه هاش باهاش خداحافظي کنن. همه گريه شون ميگيره. من هم نمي تونم خودم رو کنترل کنم. زنش ميافته روي جسد و ترمه رو ميزنه کنار و گريه کنان قربون و صدقه ي شوهر مرده اش ميشه و صورتش رو مي بوسه. ميگن پيرمرده نود ساله اش بوده و زنش هفتاد سال. بيست سال اختلاف سن و بعد از پنجاه و چند سال زندگي هنوز هم عاشق شوهرشه. تابوت رو بلند ميکنن. بلند بگو لااله الالله. پاهاي جسد از زير ترمه بيرون مونده. پاهاي لاغري که حالا سفيد سفيد شده. يکي مي پوشونه پاها رو. چه خبره. همه گريه ميکنن. فاميلهاي مرده براي مرده و غريبه ها براي خودشون که دير يا زود قسمت خودشون ميشه. ميذارنش تو آمبولانس و تموم.يه زندگي ديگه هم تموم شد. به همين راحتي.
معذرت ميخوام اگه حالتون رو گرفتم. ولي عيب نداره گاهي حالمون گرفته بشه. چرا عبرت نمي گيريم از اين چيزا تا اينقدر خودمون رو به اين دنياي کثافت و لجن نچسبونيم... خوش به حال اون پيرمرد که بعد از چندين و چند سال کسي رو داشت که عاشقش باشه...
***
يک سال از زلزله ي بم گذشت. براي ما به چشم بهم زدني بود ولي خدا ميدونه براي بمي ها چطور گذشت. دوستم تو بم کار ميکنه، ميگه تا حالا حتا پنجاه متر هم جايي رو نساختن تا تحويل مردم بدن. فقط کانکس دادن. تنها جايي که مثلا ساخته شد و به بهره برداري رسيد يک بيمارستان بود که خاتمي افتتاح کرد. دوستم ميگفت خاتمي قرار بوده سه روز تو بم بمونه ولي همون روز اول مردم از بس شلوغ کردن و بهش فحش دادن و کار داشته خطرناک ميشده، از بقيه ي سفرش منصرف شده.
يادش بخير. پارسال اين روزهاي زلزله چه روزهايي بود. همه به خودمون افتاده بوديم و جو گرفته بودمون و انسان دوستيمون گل کرده بود! گروه «مژده ي وصل» يادتونه؟ ساخته بودم تا بازمانده هاي زلزله رو تو همه جاي ايران به هم برسونيم. با کمک بچه ها و خواننده هاي اکسير، حدودا ده خانواده رو جمع و جور کرديم و به هم رسونديم. خيلي ها کمک کردن. ميبخشين اگه همه رو اسم نمي برم ولي سه نفر خيلي بيشتر کمک کردن. يکي مريم خانوم بود از تهران (آدرس نداره که بهش لينک بدم) که سر اين جريان باهاش آشنا شدم. ايشالا همراه با همسرش خوش و خوشبخت باشه هميشه. يکي ديگه يه مريم خانوم ديگه بود از ساري که از خيلي وقت پيش خودش و برادر و خواهرش رو ميشناختم. تازگيها هم همراه با دارلينگش اينجا رو راه انداخته. يکي ديگه هم حسين بود از مشهد که وبلاگش رو تعطيل کرده. يادش به خير...
***
موهام داره به خير و خوشي درمياد! چيزي که هم خودم و هم بقيه اذعان (!) ميکنن اينه که اون جاهايي که ريخته بود هم سبز شده! مامانم با تمام وجود داره سعي ميکنه که منو برسونه سر وزن قبليم! هنوز انگشتهاي هر دو تا پام، به جز شصتهام، به خاطر پوتينها بيحسن. جدي ميگم. انگشتهام حس ندارن. براي تسويه حساب يک هفته تو پادگان مي دويدم. به معناي واقعي مي دويدم. از اينور به اون ور تا امضاها رو جمع کنم که کردم. پوستم کم کم داره درست ميشه چون اونجا به خاطر آفتاب و سرما پوستم مثل پوست کرگدن شده بود! مثل ... چاي ميخورم، چون عاشق چاي بودم ولي تو سربازي از چاي درست و حسابي خبري نبود و خيلي بهم سخت گذشت. ولي به هرحال گذشت.
***
يه ضرب المثل ميگه که «گوشت بوفالوي برزيلي فقط در سه جا مصرف ميشه: اول باغ وحشهاي دنيا که ميدن به شير و پلنگهاشون. دوم ارتش ايران که ميدن به سربازهاشون. سوم دانشگاههاي ايران که ميدن به دانشجوهاشون!» من که شير نبودم ولي اون دو تاي ديگه رو تجربه کردم و ديدم اين ضرب المثل راسته!
***
از اين دفعه تو هر نوشته سعي ميکنم يکي دو تا داستان کوتاه بنويسم. نميگم که راسته يا دروغ ولي خودتون مي تونين حدس بزنين.
داستان شماره ي يک
عليرضا گفت: فرزانه، بهت وصيت ميکنم که بعد از مرگم هرکدوم از اعضاي بدنم رو که به درد بخور هست، بدي به اونايي که لازم دارن.
فرزانه: حرف مفت نزن.
عليرضا: نه به خدا جدي ميگم. قول بده بهم.
فرزانه: حالا باشه.
عليرضا: خوب خودت کدوم عضوم رو برميداري؟
فرزانه حالت عصباني به خودش گرفت و گفت: باز بي تربيت شدي؟
عليرضا جا خورد و گفت: تو فکرت منحرفه، تقصير من چيه. من دارم جدي ميگم.
فرزانه حالت فکر کردن به خودش گرفت و سرسري گفت: قلبت.
عليرضا خيلي راحت گفت: ديوونه، اون که چند ساله مال تو شده...
***
خيلي تنها شدم. همه چيز تموم شد. رسما تموم شد. جدا شديم. ديگه هيچکس تو اين دنيا برام نمونده. نه همدمي نه همزبوني نه حتا کسي که فقط به حرفهام گوش بده. فقط همين اکسير مونده برام. دعا کنين که خدا اينجا رو هم ازم نگيره...
***
دوست دارين نمونه ي کامل واژه ي «مبتذل» به معناي واقعي کلمه رو ببينين؟ کافي فقط يه نگاهي به يک قسمت سريال مزخرف، مسخره، تهوع آور و... «کمربندها را ببنديم» بندازين. نمي دونم چه جوري پول مردم و بيت المال از گلوي صدا و سيما و تهيه کننده ها با اين برنامه هاشون پايين ميره. من شخصا راضي نيستم يک ريال از مالياتي که بابا و مامانم ميدن و پولي که روي قبض برق خودم ميدم،‌خرج اين برنامه ها بشه. اون از سريالهاي عهد دقيانوسشون که دوباره و صد باره شروع کردن به نشون دادن. اون از سريالهاي جديد که يکي از يکي آشغالتر و آبگوشتي تر. تنها سريالي که تو تلويزيون الان سرش به تنش ميارزه، يکي «مامورين پرونده هاي راکد» و يکي هم «پرستاران». ايول به آقاي ضرقامي که گل کاشتن!
***
يه زماني که دوستام دور و برم بودن، با يک تلفن شش هفت نفر ميشديم دو تا ماشين و ميرفتيم گردش. حالا ممکن بود اين گردش خيابون گردي باشه يا طرقبه گردي يا مسافرت. ولي به هرحال جمعمون جمع بود. ولي حالا هيچکس نمونده ديگه. دو تا از بچه ها ازدواج کردن و آنچنان چسبيدن به خانومهاشون که مبادا يه لحظه ازشون جدا بشن و باد خانوماشون رو ببره! يکي سربازه. يکي ادامه تحصيل ميده. يکي رفت شهر ديگه براي کار. يکي باباش مرد و مغازه ي باباش دستشه و نمي تونه جم بخوره. يکي رفت خارج و... حالا فقط من موندم تک و تنها. علي مونده و حوضش.
دلم براي يه طرقبه رفتن با بچه ها تنگ شده. بريزيم تو ماشين،‌ از لحظه ي اول چرت و پرت بگيم و بخنديم. بريم يه دست بيليارد و دو سيخ کباب و يه قوري چاي و يه پک قليون بزنيم. تو راه به يه ماشين پر از دختر که مثل خودمون علاف بودن بربخوريم. يک کم کل کل کنيم. تا آماده شدن که شماره تلفن بگيرن، گاز رو تخته کنيم و اونا رو بذاريم تو کف و برگرديم مشهد. چون ديروقته بازرسي بسيج بهمون گير بده و کارت ماشين بخواد و ماشين رو بگرده و دهن هامون رو بو کنه و چون هيچ چيزي گير نياورده معذرت خواهي کنه و بذاره بريم و ما هم بزنيم زير خنده. از بس از سرشب خنديديم عضله هاي گونه هامون درد گرفته باشه. تو اين بين مامان همه ي بچه ها سه دفعه زنگ بزنن که کجايين؟ چرا نمياين؟ و ما هم هي بگيم اومديم. وقتي هم ميريم خونه خيلي يواش در رو باز کنيم و ببينينم همه خوابن و ما هم بريم بخوابيم.
همين تفريحهاي ساده رو هم از دست دادم...
***
مامانم بعد از سي سال دبيري، بازنشسته شد. خوبه که من برگشتم خونه وگرنه با اين افسردگي بعد از بازنشستگي اگه من هم نبودم که واويلا ميشد! ميدونم که هيچوقت چشمش نميافته به اينجا ولي وظيفه ي منه که بهش تبريک بگم: مامان، بازنشستگيت مبارک. ايشالا که سالهاي سال کنار بابا، خوش و خرم، براي ما بمونين.
***
داستان شماره ي دو
وقتي دختر داشت از ماشين پياده مي شد، پسر گفت: «خوش باشي هميشه، دوست دارم تا آخر دنيا.» دختر پشتش رو کرد و درو بست و رفت. حتا به خودش زحمت نداد تا براي آخرين بار خداحافظي کنه.
***
با وبلاگ مريخ هم تازه آشنا شدم. مطالب جالبي درمورد کامپيوتر و اينترنت داره. حتما يه سري بهش بزنين.
***
گزارش تصويري از سالم ماندن مسجدها در زلزله ي آسيا.
اولين صد Domain دات کام در جهان.
***
نه که خيلي شاد نوشتم، اينم يه عکس شاد! زلزله ي آسيا.

يه چيزي بگم؟ بسه ديگه. فعلا خسته شدم. خوش باشين هميشه. التماس دعا. تا بعد

 

لینکستان .::. comments(0) .::. Admin .::. 11:58 AM