::‌اکسير::‌Exir::اکسیر::

Exir Weblog :: وبلاگ اکسیر ::

Thursday, May 26, 2005

آخرين خبر: همين الان کامنت درست شد!
***
سلام. خوبین ایشالا؟ ما هم بد نیستم. نفسی میاد ومیره. (خدا کنه یواش بره!)
* خدا رو شکر مريضمون عملش موفقيت آميز بود و به خير گذشت. حالش هم خوبه.
* رسما ياهو مسنجرم از کار افتاد. ديگه حتا يک خط آفلاين مسيج هم به دستم نميرسه. بيشتر اوقات هم آنلاين ميشم و مسنجرم رو باز نمیکنم. کم کم دارم چت رو ترک میکنم.
* کنکور استخدام ادواری رو هم دادیم رفت پی کارش. چقدر مسخره بود. به بابام گفتم، با این کنکور اگه تو وزارت خارجه استخدام نشم، صد در صد تو وزارت نفت استخدام میشم!
***
حالم گرفته است. علاوه بر سیصد و شصت روز از سال که حالم گرفته است، دو زمان دیگه هم حالم گرفته تر میشه. یکی اول مهر که بچه ها میرن مدرسه و من نمیرم. یکی هم خرداد که بچه ها امتحان میدن و من نمیدم. دلم برای درس تنگ نمیشه، برای حال و هوای مدرسه تنگ میشه...
هم حالم گرفته است، هم دلم. فقط یه امیدی اون ته قلبم هست که خوشحالم میکنه. یه حس قشنگ...
***
حس اینکه بدونی و مطمئن باشی کسی تو این دنیا هست که واقعا دوستت داره، دلش برات تنگ میشه، هرچقدر ناخواسته باهاش بد برخورد کنی ولی بازم ببخشدت، چشم انتظارت باشه، کوتاهی هاتو ندیده بگیره و بازهم تو رو بخواد و... خیلی حس قشنگیه...
***
ممنون از اونایی که تولد بچه ام رو تبریک گفتن. ایشالا تو تولد و عروسی و ختنه سوران و حنا بندان و خنچه کشان و ... خودتون و بچه هاتون خدمت کنیم!
و اما قالب جدید چطوره؟ خوبه؟ خوشگله؟ سریع بالا میاد؟ خودم که خیلی ازش خوشم اومده. به راحتی می تونم بگم که بهترین قالبیه که تا حالا زدم. حالا هی کم کم درستش میکنم. یه توضیح مختصر در موردش میدم:
اول اینکه ممنون از بهرنگ که مستقیم و غیر مستقیم، خیلی بهم تو ساخت این قالب کمک کرد. یه نکته جالب که خیلی سعی کردم به کار ببرم اینه که تو این قالب به جز رنگ آبی که رنگ استاندار لینکه، فقط و فقط از طیفهای سبز استفاده کردم. یعنی هیچ رنگی به جز آبی لینک و سبز تو اکسیر نیست. برعکس قالب قبلی که سیاه و سفید بود، این یکی هیچ سیاه و سفیدی توش نداره.
چرا سبز؟ چون هم آرامش بخشه و هم من خیلی دوستش دارم و هم میگن که رنگ ساله!
اون لوگوی بالا هم یه طرح از یکی از بچه ها بود که من دست بردم توش و به قول خودش «فاتحه اش رو خوندم»! اون تو هم فقط رنگ سبزه.
چرا سیب؟ چون من سیب رو خیلی دوست دارم. به نظر من سیب یه استثا تو میوه هاست. مفید ترین میوه است. تنها میوه ایه که همه جور طعم داره: شیرین، ترش، گس، بیمزه، آبدار، خشک و... و تنها میوه ایه که رنگهای متنوعی داره: سفید، سبز، زرد، قرمز، نارنجی و...
مزیت دیگه این قالب اینه که به جای table از DIV استفاده کردم. برتری DIV به جدولها اینه که در جدولها صفحه باید کاملا بارگذاری بشه تا نشون داده بشه ولی در DIV به مرور که صفحه دانلود میشه، نشون داده هم میشه.
دلیل دیگه کم شدن حجم صفحه اینه که لینکهای اضافه رو به صفحه «لینکستان» منتقل کردم. حالا هم اونجا لینکها بیشتر به چشم میاد و هم اینجا خلوت تر شده و محدودیتی برای لینک دادن به بقیه به خاطر ترس از زیاد شدن حجم صفحه ندارم.
«لینکستان» قسمتیه که خیلی وقته دوست داشتم راه بندازم. چون هی لینک جالب گیر می آوردم و می خواستم بهتون نشون بدم ولی باید صبر میکردم تا تو اکسیر بنویسم و بعد لینک بدم و از ترس حجم زیاد مجبور میشدم بعضیها رو سانسور کنم. ولی الان شاید روزی بیست- سی تا لینک باحال میذارم تو این صفحه. توصیه میکنم که این صفحه (یعنی لینکستان) رو جدی بگیرین و حتما ببینین، چون حتما چیزهای به دردبخور و جالب گیرتون میاد!
یه قسمت دیگه که مدتها بود دوست داشتم داشته باشم، قسمت «حالت روحی روانی» بود. این گوشه سمت راست یه صورتک هست که حالت من رو در هر لحظه نشون میده! این میتونه بهتون کمک کنه تا اگه یه زمانی خیلی خطرناک یا افسرده یا غمناک شده بودم، بهم نزدیک نشین!
چیز دیگه ای یادم نمیاد. ایشالا اگه خدا بخواد یه فتوبلاگ هم دارم میزنم که عکسهام رو بذارم توش و دیگه حجم اکسیر رو زیاد نکنم.
***
فعلا دارم رو «قالیباف» تحقیق میکنم، تا اطلاع ثانوی یا «تحریم انتخابات» یا «قالیباف»! ولی به این نتیجه رسیدم که تو این کشور تحریم انتخابات خلی کار مسخره ایه. مثل مجلس هفتم که همه تحریمش کردن ولی «پر شکوهترین» انتخابات مجلس از کار دراومد و مردم «مشت محکمی» به دهنمون زدن! تو ایران که حزب معنی نداره و نود درصد مردم سرشون از چیزی درنمیاد، تحریم به در نمی خوره. باید مردانه ایستاد و از بین بد و بدتر، انتخاب کرد! (یهو جو منو گرفت! بدجوری حرف زدم، نه؟!)
***
چند روزه آلرژی داره خفه ام میکنه. از بس فین کردم و دماغم رو مالیدم و فشار-فشورش دادم، اون دماغ کوچولو و جمع و جورم(!) سه برابر شده! دیگه فکر کنم وقتشه که برم عملش کنم و سرش رو بدم بالا و بغلهاش رو بکشم تو! ولی تورو خدا شما که می خواین برین دماغتون (از دستی میگم دماغ، چون اسم این عضو بدن دماغه نه بینی!) عمل کنین، برین پیش یه متخصص که کارش درست باشه، نه اینکه برین مغازه قصابی سر کوچه و بگین آقا نیم کیلو از این دماغ منو ببر!
خدا وکیلی تو عمرم دو-سه تا دماغ عمل کرده قشنگ، بیشتر ندیدم. یکیش دماغ یه پسره از فروشنده های «پاتن جامه» احمد آباده! و بهترین و زیباترین دماغ عمل شده هم مال یکی از دخترهای وبلاگنویس بود که یه زمانی خیلی باهام شیش شده بود و هزاران عکسش رو در حالتهای مختلف برام می فرستاد و نفهمیدم چی شد که یه دفعه زد به سرش و باهام قهر کرد و رفت پی کارش!
خلاصه یا دماغاتون رو عمل نکنین یا خوب عمل کنین تا مثل نوک گنجشک و دماغ خوک و خرطوم فیل و سایر اعضای حیوانات نشه!
***
آگهی جدی و واقعی
دنبال یکی از این تلفنهای قدیمی سیاه که خیلی بزرگ و سنگین هستن، سالمش میگردم. اگه کسی سالم و تمیزش رو سراغ داره و فروشنده است، بهم بگه چون واقعا خریدارم.
***
فیلم «آفتاب سرخ» «آلن دلون» و «چارلز برانسون» رو دیدین که تلویزیون گذاشت؟ من بچه که بودم این رو هم با ویدئوهای نوار کوچیک دیده بودم. بهترین صحنه اش که خیلی خوب و واضح یادم مونده، یه جایی بود که آلن دلون و دختره با هم تنها بودن و دختره یهو لباسش رو درآورد و لخت شد تا خودش رو بشوره! یادمه وقتی با خانواده داشتیم اونجا رو میدیدم، یهو بابام جا خورد و نفهمید چه جوری کانال تلویزیون رو عوض کنه!
***
دلم هنوز گرفته...
***
دوست عزیز،
هر انسانی یه تاریخ انقضا داره. یکی هست که یه روز دیگه تاریخش به سر میاد و گندش درمیاد، یکی دو هفته دیگه، یکی سه ماه دیگه، یکی چهار سال دیگه و... همه مون بالاخره یه روزی گندمون درمیاد. هم من، هم تو.
***
اینا بالاخره «روور» رو خریدن؟ بیچاره «روور» که گیر چه کسانی میافته. اگه ورشکسته بشه و با خاک یکسان بشه، بهتره که با پراید یا آردی فامیل بشه!
***
از توقف تولید «پیکان» ناراحت شدم چون هر ایرانی بالاخره یه جورایی با پیکان اخت شده و یه خاطره هایی ازش داره. ولی همه چیز یه طرف، حیف اون علامت قشنگش که بیانگر ایران باستان بود...
***
- الو؟
+ جانم؟
- سلام *** (اون کسی که پشت خط بود در این لحظه اسم منو گفت!)
+ سلام *** (من هم در این لحظه اسم اون شخص رو بردم!)
- فردا صبح می تونی بیای دفتر مجله؟
+ آره، برای چی؟
- ساعت ۹ بیا کار مهمی باهات دارم.
تق (صدای قطع شدن ارتباط!)
فردا صبح رفتم دفتر مجله.
- آقا، می خوایم یه صفحه ورزشی از این هفته در بیاریم. هستی؟
+ آره، ولی من که سرم از ورزش در نمیاد...
- عیب نداره، یه جوری ردیفش کن دیگه!
+ خوب من بیشترین ورزشی که تا حالا کرده، تخته نرد با مانع (مانع=بابام که نمیذاشته بازی کنم!) بوده!
- عیب نداره، ردیفش کن.
+ حالا برای کی می خواین؟
- فردا!
+ ...؟!
- فردا مطالبت رو بیار.
+ ...؟!
و اینگونه صفحه ورزشی مجله ما به دنیا آمد!
***
من حالا تازه فهمیدم چرا هی تو این مملکت زلزله میاد. چون استخونهای شاعرامون مثل «سعدی»، «حافظ»، «مولانا» و مخصوصا «فردوسی» دائما داره می لرزه! این هم یه دلیلش:
«آلاله من / گل لاله من / مگه تو نمی شنوی / آه و ناله من / پس چرا نمی شوی / گل لاله من؟!»
***
از این غرفه نمایشگاه گل مشهد خیلی خوشم اومد. انواع و اقسام «رز» رو داشت.

خوش باشین، التماس دعا و بای!

 

لینکستان .::. comments(0) .::. Admin .::. 4:05 PM


Sunday, May 22, 2005

برای خواندن دست نوشته، روی عکسها کلیک کنید و برای خواندن متن تایپی، به این آدرس مراجعه کنید.


 

لینکستان .::. comments(0) .::. Admin .::. 5:26 PM


Wednesday, May 11, 2005

سلام. خوبين؟
***
يه ضرب المثل هست که ميگه: «سه پلشک آيد و زن زايد و مهمان ز در آيد»! يعنی در یک کلمه: همه بدبختی ها یهو رو سر آدم خراب میشه! دقیقا شده جریان من.
ویندوزم قاطی کرده بود، اومدم دوباره نصبش کنم، سی دی وسط کار خطا داد. رفتم از تو ۹۸ نصب کنم، چون NTFS بود نشد. بردم پیش یکی از دوستام گفتم تا من میرم جایی و برمیگردم اینو درست کن. آقا هم از تو ۹۸ رفته، دیده که درایو D باید فرمت بشه، فرمت کرده. نگو که چون NTFS بوده D رو نشناخته و به جاش E رو فرمت کرده. یعنی همه ی زندگیم فرمت شد و رفت پی کارش! یعنی باید بشینم ۲۱ گیگ رو Recovery کنم!
این یه طرف، از طرف دیگه هم پسورد ایمیلم رو عوض کردم و حالا فراموشش کردم! اینم یه طرف، از طرف دیگه هم نمایشگاه داریم و باید کارهای اونجا رو انجام بدم! از اون طرف ديگه رفتم يه فريم عينک پسنديدم، دادم يارو روش شيشه بندازه، فاتحه اش رو خونده داده دستم! این هم یه طرف، از طرف آخر هم یکی از بچه ها به خاطر من رفت تهران تا من هم برم و اونجا تو نمايشگاه هم رو ببینیم و من هم نتونستم برم و قهر کرده باهام! از همه اينا که بگذريم دو روز داشتم زور ميزدم که پسورد اينجا يادم بياد! (نميدونم چرا تازگيها پسوردهام يادم ميره؟!) حالا دلتون نسوخت برام؟
***
خدا هر از گاهی یه پس گردنی بهم میزنه تا حواسم جمع باشه و باز خر نشم. نمی دونم چی شده بود که باز داشتم راهم رو گم میکردم ولی یه صحنه برام پیش آورد که درست سر بزنگاه به خودم اومدم و فهمیدم چی به چیه. داشتم همه بلايي هم که سرم اومده بود و دروغهايي که شنيده بودم رو فراموش ميکردم که خدا به دادم رسيد. میخوام از اینجا و از این طریق از خدا تشکر کنم. شاید اینجا رو بخونه!
خدا جون، مرسی که دوباره چشمام رو باز کردی و منو به خودم آوردی.
شاید تنها دعایی که باید تو زندگیمون بکنیم این دعا باشه. یعنی به نظر من اگه فقط همین یک چیز رو از خدا بخواهیم، دیگه لازم نیست هیچ چیز دیگه ازش بخواهیم. این رو قبلا هم گفتم ولی بازم میگم: «خدایا، چشممون رو به حقیقت باز و دلمون رو در برابر واقعیت محکم کن و بهمون ایمان و صبر و عقل بده تا در برابر مشکلات موفق بشیم.»
(داشتم یواش یواش گول میخوردم و خر میشدم که به خیر گذشت...)
***
اگه «میر حسین موسوی» نیاد، فکر کنم من به «قالیباف» رای بدم. حالا صبر کنین یک کم، دارم در موردش تحقیق میکنم. به زودی خبرش رو بهتون میدم!
***
می خوام يه جريان واقعی براتون تعریف کنم. بعد از اینکه خوندینش نظرتون رو بگین. می خوام بدونم که شما هم به قضا و قدر اعتقاد دارین یا نه؟
یه پنجشنبه با دوستام قرار گذاشتیم که تفنگ منو برداریم و بریم اطراف مشهد، ببینینم چی گیر میاریم که بزنیم. هرچند که من از این کار بدم میاد ولی بچه ها اصرار کردن. رفتیم و رفتیم تا رسیدیم به یه مزرعه. بچه ها پیاده شدن و بعد از کلی ساچمه حروم کردن، یه پرنده ی بیابونی رو زدن. دل همه مون خیلی سوخت. یک کم دیگه رفتیم و دیدیم یه دسته پرنده ی سبز و قشنگ نشستن رو درختا، بچه ها یکی از اونا رو هم زدن.
گفتیم خوب حالا ما که این غلط رو کردیم، ولی اهل خوردن گوشت اینا نیستیم، گذاشتیم تو ماشین و برگشتیم شهر. ناگفته نماند که حال همه مون هم بد بود و وجدانمون به خاطر کشتن این دو تا بی زبون خیلی در عذاب بود.
سر راه گفتیم بریم کارگاه یه سری بزنیم. دم در کارگاه یه توله سگ ولگرد بود که خیلی قیافه ی بدبخت و نزاری داشت. گفتیم حالا یکی از این پرنده ها رو بدیم این بخوره. انداختیم جلوش و اون بیچاره هم مثل اینکه روزها بود گوشت نخورده بود، حتا پرهای پرنده رو هم خورد. دیدیم گناه داره، گفتیم اون یکی رو هم بدیم بخوره. چون می خواستیم «تاکسی درمی» کنیمش. خلاصه اون قشنگه رو هم انداختیم جلوش به این امید که شاید یک کم وجدانمون راحت بشه که خوشبختانه راحت شد.
فرداش که رفتیم کارگاه، دیدیم که جنازه ی سگه افتاده کنار جاده. می خواسته از جاده رد بشه که ماشین زیرش کرده بود.
حالا فکر کنین، چهار نفری رفتیم که یه چیزی بزنیم، دو تا پرنده ی بی زبون رو اون سر شهر کشتیم، اینهمه راه آوردیم، دادیم به یه توله سگ کثیف و مریض، سیر شد، فرداش مرد... آیا این جز قضا و قدر و تقدیر، چیز دیگه ایه؟ یک کم فکر کنین...
***
خدا به خیر کنه! یه کامنهتایی برام میذارن که اگه کسی ببینه، حکمش اعدامه! دستم به دامنتون، من اهل سیایت نیستم، از این چیزا اینجا ننویسین!
***
دیدین Steph تو «پرستاران» مرد؟ خیلی دلم سوخت. این خارجیها هم بلد نیستن فیلم خوب بسازن. تا می خوان بازیگری رو از تو فیلم خارج کنن، می کشنش! باید از ایرانیها یاد بگیرن که وقتی قرارداد یه بازیگر تو سریال تموم میشه، از قسمت بعد یکی دیگه رو میارن و میگن قیافش عوض شده یا عروس و دامادش میکنن و می فرستنش خونه ی بخت! ولی خدا «براون» رو حفظ کنه. همونی که با شوهر استف تو اورژانس کار میکنه!
***
دفعه ی پیش تبلیغ یه کنسرت تو مشهد رو نوشته بودم. به لطف اون مقامی که باید آخرین امضا رو میکرد، به خیر و خوشی، با اونهمه خرجی که برای کنسرت کرده بودیم، در روز آخر لغو شد! این گروه «پارت» چند تا نوازنده جوون هستن که دور هم جمع شدن و یه NGO و یه گروه موسیقی تشکیل دادن. دست بر قضا، داداش من هم تو این گروهه. حالا گوش به زنگ باشین که هر وقت خبرتون کردم، بدوین و برین کنسرتشون. چون با اینکه همه جوون و نوجوون هستن ولی واقعا کارشون درسته.
***
ویژه نامه «گل‌ آقا» رو دیدین؟ من که با خوندن این شماره ی هفته نامه و اون شماره ایکه برای چهلم گل آقا درآوردن و شماره ی آخرش، به جای اینکه لذت ببرم و بخندم، گریه ام گرفت. خدا بیامرزه گل آقا رو. هم خودش و هم هفته نامه حیف شدن...
***
هفته ی پیش با بچه ها رفتیم اون شهری که دانشگاه میرفتیم. هیچوقت فکر نمیکردم که برای کار دوباره برم اونجا. از وقتیکه پام رو گذاشتم تو شهر تا چند ساعت بعد از برگشتن، یه حس بدی بهم دست داد که نگو. همش اون لحظه های خوشی که با بچه ها اونجا بودیم برامون تداعی میشد. چه دوران خوبی بود. چه روزایی داشتیم...
ولی چی شده اون دانشگاه! سال اول که ما رفتیم، دانشگاه یه ساختمون دو طبقه بود با تقریبا پونزده تا کلاس تو در تو و فسقلی. کم کم جاش عوض شد و رشد کرد. حالا که رفتیم دیدیم اصلا یه شهرک دانشگاهی درست کردن. خوابگاهها اومده تو شهرک، چه ساختمونهایی، چه بند و بساطی. اون زمان خودمون رو به در و دیوار زدیم و جر دادیم تا مجوز «انجمن اسلامی» بگیریم و راه بندازیم ولی رییسش اجازه نداد. حالا یه انجمن اسلامی درست و حسابی راه انداختن. چه آزمایشگاهها، سوله ی ورزشی، کلاسها...
ولی از همه جالبتر خوابگاه دخترها بود که از جلوش رد شدیم. خوبیش این بود که پنجره هاش رو به خیابون باز میشه و هوا هم گرم بود، فقط یه بوق زدیم و تا دلتون بخواد خانوم مهندس و پرستار و ... ریختن پشت شیشه ها! اون هم با چه سر و وضعي! هميشه دوست داشتم بدونم دخترها تو خوابگاههاشون چه جورين که ديدم! کاش زمان ما هم این مسایل بود!
***
یعنی واقعا نفهمیدی که اون جوک دفعه ی پیش سرکاری بود؟! حالا در عوض این جوکها رو گوش بدین. چند تاش رو خودم ساختم، با حفظ کپی رایت برای بقیه تعریف کنین!
* آقا گرگه میره در خونه ی شنگول و منگول زنگ میزنه، میگه منم منم مادرتون، میگن دروغ نگو ما آیفون تصویری داریم!
* آقا گرگه میره در خونه ی شنگول و منگول زنگ میزنه، میگه منم منم مادرتون، یه یارو سیبیل کلفته میاد در رو باز میکنه و گرگه رو میزنه. میگه فلان فلان شده دست از سرم وردار، یک ساله که از اینجا رفتن!
* آقا گرگه میره در خونه ی شنگول و منگول زنگ میزنه، مامان بزی در رو باز میکنه میگه بیا تو، بچه ها نیستن!
* آقا گرگه میره در خونه ی شنگول و منگول زنگ میزنه، میگه منم منم مادرتون، شنگول و منگول بزرگ شدن میان میزننش!
* آقا گرگه میره در خونه ی شنگول و منگول زنگ میزنه، فرار میکنه!
* آقا گرگه میره در خونه ی شنگول و منگول زنگ میزنه، حبه انگور میاد پایین با هم سوار ماشین میشن و میرن!
* آقا گرگه میره در خونه ی شنگول و منگول زنگ میزنه، میگه منم منم مادرتون، آقا بزی از سفر برگشته، میاد پدر گرگه رو در میاره!
***
کیا آزمون استخدام ادواری شرکت کردن؟ سخته یا آسون؟ اصلا به درد میخوره یا نه؟ برم سر جلسه یا نه؟
***
به جز دو تا از دوستای داداشم، هیچ کس دیگه از آشناها من رو نمی شناخت. پیارسال از دستم در رفت، دختر همسایه مون هم منو شناخت. تو نمایشگاه آی تی هم منو دید و حسابی کار خراب شد. مهمونی بودیم با همسایه ها، بهم گفت قصدت از ینکه همه ی زندگیت رو تو اکسیر مینویسی چیه؟ چرا همه چیزت رو برای هم میگی؟ اونجا بهش گفتم چون اینجوری تخلیه میشم و ارضا میشم. ولی بعدش فکر کردم دیدم واقعا نمی دونم قصدم چیه؟ چرا همه باید رازهای زندگی منو بدونن؟ خیلی فکرم مشغول این قضیه شده...
***
تبلیغ فروش «تویوتا» با SMS بهتون رسیده؟ ایول به تویوتا!
***
مد جدید می دونین چیه؟ یارو به دوستش یا به عشقش یا به نامزدش یا... خیانت میکنه، بعد میگه: «این به نفعته. بعدا میفهمی که چرا این کار رو کردم»! درست این قضیه که برام پیش اومد، سر یکی دیگه از بچه ها هم اومده و طرف مقابل عین این جمله رو بهش گفته! مواظب باشین که این مد سرتون پیاده نشه!
***
این هم یه شعر که «علی آقا» (دوست داداشم) برام فرستاده:
خوب رویان جهان، رحم ندارد دلشان
باید از جان گذرد، هرکه شود عاشقشان
روز اول که سرشتند ز گل پیکرشان
سنگی اندر گلشان بود، همان شد دلشان...
***
حال و حوصله ندارم، پسوردم رو هم که گم کردم و عصبانی ام، هرچی آدرس سایت باحال و عکس هم داشتم فرمت شده و رفته پی کارش، پس نتیجه میگیریم که خداحافظ! ببينم ميشه يه دفعه بدون لينک و عکس کار کرد يا نه؟
خوش باشین همیشه. اگر هم دلتون خواست دعا کنین، اگر هم دعا نکردین، فدای سرتون!

 

لینکستان .::. comments(0) .::. Admin .::. 6:01 PM