::‌اکسير::‌Exir::اکسیر::

Exir Weblog :: وبلاگ اکسیر ::

Sunday, August 10, 2003

سلام. (مي بينيد چه بچه ي خوبي ام؟ هر وقت ميام سلام مي کنم!)
نمايشگاه IT هم تو مشهد تموم شد. (الان حالتون به هم ميخوره از بس درباره ي اين نمايشگاه چيزي شنيدين!) ولي چيکار کنم که بايد گزارش بدم...
جاي همه تون خالي بود، چه مشهديها، چه غيره. و ممنون از همه ي اونايي که اومدن.
اين چند روز خيلي خوش گذشت. چون هم دوستاي جديدي پيدا کردم، هم دوستاي قديمي رو ديدم و هم تقريبا يک هفته تو يک جمع يکدست و يکرنگ و يکجور بودم...
الان خيلي دلم براي اون روزها تنگ شده... ياد روزهاي انتخابات و ستادهاي انتخاباتي افتادم که وقتي تموم ميشد، همه دلشون مي گرفت که دارن بعد از چندين روز از هم جدا ميشن. بگذريم.
از اينجا ميگيم که: انجمن وبلاگنويسان مشهد و خراسان، براي نمايشگاههاي بعدي، دنبال اسپانسر ميگرده. همه ديدن که غرفه ي ما شلوغترين و پر بازديد کننده ترين غرفه بود. پس بشتابيد که غفلت موجب پشيمانيست!
حالا گوش کنيد که چه خبر بود تو نمايشگاه:
بچه ها خيلي زحمت کشيدن. همه. چه اونهايي که پول خرج کردن، چه اونهايي که نکردن!
از غرفه آرايي و چيدن وسايل و تايپ و تکثير و دوندگي و پاچه خواري و...
در مورد اين قضيه مي تونين تو وبلاگ مشهديها کامل بخونين. من ترجيح ميدم بگم کيا اومده بودن که من ميشناختمشون:
* چون از قديم گفتن که خانومها فرست (!) پس اول بگم که اون «دختر لوس» هم اومده بود! راستش تا وقتي که من با چشمهاي خودم نديدمش، باور نکردم که واقعا دختر باشه! آخه کي مياد اسم و فاميل واقعيش رو بذاره آدرس وبلاگش؟! ولي فهميدم که وقتي داشته فرم وبلاگش رو پر ميکرده، به جاي آدرس، اسم و فاميلش رو وارد کرده و بعد هم تو رودواسي گير کرده و مونده! ولي چه دختر خوبيه!‌(بابا دستم به دامنتون، برامون شايعه نسازين! من خودم صاحب دارم، اين وصله ها به من نمي چسبه!) (آه اندوه بيکران بگريز)
* اون وبلاگ نويسي که شيزوفرني داره رو که ميشناسين؟! اون بود. يعني «اون خيلي بود»! از کله ي سحر تا بوق سگ تو غرفه بود و از خودش انرژي در ميکرد و «لق وزد»! (اسکيزوفرني)
* «لاله و لادن» هم که به هم نچسبيده بودن، از روز اول تا آخر مشغول دَوَران بودن و کارت وبلاگهاشون رو به زور به مردم ميدادن! يعني چهار تا هيت، ارزش اين کارها رو داره؟ اي بيچاره هاي هيت نديده! اگه ويزيتور ميخواين به خودم بگين تا يه لينک بهتون بدم، کتنورتون بترکه! اين کارا چي بود که کردين؟ (حاج امير و امام امير) (جالبه، اين دوتا با هم داداشن، ولي هم اسماشون يکيه، هم فاميلهاشون!)
*«چريک همداني» هم اومده بود! خدا خيرش بده که با ۴۰۵ اش، يه شب ما رو رسوند! ولي شب آخر... نگم بهتره!‌ (ارنستو)
* «بابا بزرگ وبلاگنويسهاي مشهد» هم دو شب اومد. مي خواست از اون بيسکوييت هاي تاريخ مصرف گذشته اش به زور به خورد ماها بده که با عکس العمل به موقع ما روبرو شد و نقشه هاي شومش، نقش بر آب شد! ولي حيف شد که شب اول تو همايش، متن سخنرانيش (!) رو عوض کرد، چون تو متن قبلي از من خيلي اسم برده بود!‌(بابا حميد)
* «آقا برزگ وبلاگنويسهاي مشهد» هم اومده بود!‌(با بالايي اشتباه نشه. بالايي «بابا بزرگ» بود يعني از نظر سني، اين يکي آقا بزرگ بود، يعني از نظر سايزي!)
ماشالاه به خودش و اون دوتا وروجکش که هرکدومشون براي به هم ريختن يک همايش، کافي بودن! ولي جاي خانومشون خالي بود. (رايان)
* «علي قالپاق» هم اومده بود با پشت موهاي دم کفتريش! نمي دونين چه کشته مرده اي تو دخترا داشت... ريخته بودن سرش هم ازش امضا بگيرن، هم از موهاش به عنوان يادگاري يه مشت بکنَن!‌ نميدونم موهاشو براي يادگاري مي خواستن يا از بس مزخرف مينويسه ميخواستن کچلش کنن؟!‌ ولي واقعا «بادمجون» بهش مياد، چون هم خيلي سياهه، هم عين بادمجون بم ميمونه که آفت نداره! من که خيلي ازش خوشم اومد.(بادمجان و جواد بازار)
* «داونه، بچه مثبت خط خطي» هم اومده بود! نميدونين اين بشر چه قدر مثبته. وقتي راه ميره، از خودش همين جور انرژي مثبت در ميکنه! حيف که کم اومد و فرداي اختتاميه هم مي خواست بره ...! نميگم کجا، شايد آبروش بره!‌(دفتر خط خطي)
* يه «سرباز فراري کچل» هم اومده بود! تا قبل از اينکه از نزديک ببينمش، فکر ميکردم که دختره، چون اسمش رو گذاشته «نيکي»! ولي وقتي ديدم... همه ي آرزوهام بر باد رفت! (دنياي گمشده)
* يه مهندسي هم بود که براي ترم آخرش هشتاد و سه واحد داره! ولي از حالا به خودش ميگه «مهندس»! نمي دونم کي به ايشون حکم «مدير عاملي انجمن وبلاگنويس خراساني» رو داده؟! ولي نکته ي جالب اين بود که شب آخر، تونست دختر همسايه ي ديوار به ديوارشون رو که تا حالا نديده بود، ببينه و ...! آهان، يه عکس هم از زمان مرگش تو وبلاگ «لادن» هست که حتما بايد همه ببينن! (مهندس سعيد=دانشجوي وامانده)
* آقاي «نهايت احساس خوش تيپي و دختر پسندي» هم اومده بود! البته با کراوات و موبايلش که خدا رو شکر هيچ کس بهش زنگ نميزد! ولي خيلي از خودش فعاليت نشون ميداد. مخصوصا وقتي چشمش به يه دختر مي افتاد! (فرقي نداشت چه جور دختري باشه، فقط دختر باشه...!) مثلا دختره مي اومد از من سوال کنه، اين آقا از اون طرف غرفه شيرجه ميزد رو ميز من، تا جواب خانوم رو بده! شب آخر هم با اينکه دو قدم تا خونه شون فاصله داشت، ولي ترجيح داد چهار نفر با تاکسي برن، و ايشون با ۴۰۵! (نيمه ي گمشده من)
* يه خبرنگاري هم بود که نه خودکار داشت با خودش، نه ماشينش از دنده دو بيشتر ميرفت! روز اول اومد و آخر و ما رو با گزارشهاش که همه جا چاپ شد، خجالت زده کرد!‌ جالب اينجاست که ايشون دو ساله بيست و دو سالشه! (من احسان ۲۲ سال دارم)
* يه پسر خوشگل و تر و تميز و مرتب هم بود که فقط يه نظر ديده شد و بقيه ي وقتش رو به غرفه هاي ديگه که آب و هواي بهتري داشت (!) اختصاص داده بود! و بعد از مدتها شروع کرده به وبلاگنويسي. (کوير سرزمين عشق)
* يادم رفته بود، «مخ اينترنت، کامپيوتر، MT، IT و ...» هم اومده بود. آقا من چقدر از اين بشر خوشم مياد. خيلي بچه ي باحاليه... (راستي رضا جان، Movable Type رو برام نصب کردي يا نه؟!) (پنجره پشتي)
* اوووووف...! آقا يه جاسوس دو جانبه اومده بود از ساري! نفهميديم اين آقا مشهديه، سارويه، بابليه، کجاييه؟! اينقدر به ما و مخصوصا به من گير داد که من کم آوردم! (آخه من از دخترهاي ساري خيلي خوشم مياد، اين آقا هم غيرتي شده بود! ولي اومده بود تو جمع وبلاگنويسهاي مشهدي!) به خدا اين آقا نفوذي بود تو جمع ما! ولي کلا خيلي خوب بود. حيف که تنها وبلاگنويس سيگاريه جمع بود!‌ (خيلي جالبه، حتي يکي از وبلاگنويسهاي مشهد، سيگاري نيستن!) (پسر شمالي)
* يه شوريده ي ديوانه هم شب آخر اومد. گفتيم تا حالا کجا بودي؟ گفت الان خونه قولنامه کردم! خوشحال شديم که يکي از وبلاگنويسهاي مشهد هم صاحب خونه شد! ولي اين وبلاگ از اون جاهاييه که من از کمبود ويزيتورهاش واقعا ناراحت ميشم... خيلي قشنگ مي نويسه. (هذيان)
* و مهمان ويژه ي نمايشگاه: «يه عالمه مو که بهش يه وبلاگنويس وصل بود!!!»
از راه رسيده ميگه اکسير کيه؟ ميگم من. ميگه منو پت از تهران فرستاده بيام پيش تو!‌(معروفيت رو حال ميکنين؟ از تهران فقط به خاطر ديدن من اومده بود!!!)
ولي جاتون خالي، چه خالي اي مي بست اين بشر! قرار بود شب آخر هم بياد، ولي فکر کنم يه لقمه ي چربتر گيرش اومده بود! راستي، اين شماره ي موبايلشه. در به در دنبال صداي لطيف ميگشت تا تلفني باهاش حرف بزنه! ولي اسمش خيلي به قيافش مياد، يعني هرکي قيافش رو ببينه، ميگه دمت گرم که اسمت چقدر بهت مياد!‌ (گوليه)
* از اسپانسرهاي اصليمون يادم نره که غرفه ي ششصد تومني رو صد و پنجاه تومن برامون گرفتن! البته نبايد زحمات (!) سعيد رو تو اين تخفيف، ناديده گرفت!‌ (ارداويراف، شکار و طبيعت، ارتفاع صفر)
* ديگه يه شغال هم داشتيم، يه خبرنگار واقعي هم بود، يه قطره بارون هم چکيده بود و ... که ديگه حافظه کم آوردم! ميبخشين اگه اسمتون رو فراموش کردم.
در حاشيه:
* شب سوم، براي من بهترين شب نمايشگاه بود. اگه گفتين چرا؟!
* رفتن مسعود شب آخر، خيلي حال بچه ها رو گرفت... مخصوصا اينکه گفته حالا حالاها بر نميگرده مشهد و مخصوصاتر (!) اينکه من موقع خداحافظي باهاش نبودم تو غرفه! (نپرسين کجا بودم که نميگم! مگه از جونم سير شدم که بگم؟! مي خواين کله ام کنده بشه؟!)
* يه اسپانسر ديگه هم داشتيم که کمک غير نقدي کرده بود! يعني يه مشت فضا و دومين رو مفت و مجاني ريخته بود به پامون!
ولي چشمتون روز بد نبينه، ديگه داشت به خاطر اين کار خفه مون ميکرد از تبليغ خودش، سايتش، دوستاش و...! کم مونده بود آگهي بده که «ما پشت شما را هم مي خارانيم!»
ولي ناقلا نمي دونم چرا هميشه غرفه اش پر از خانوم بود؟! فکر کنم مصرف دومين و هاست خانومهاي غرفه دار اطرافش خيلي رفته بود بالا! مخصوصا وقتي فهميده بودن که سينا خان مجرد هستن و قصد قاطي مرغها شدن رو دارن! ولي من از طرف خودش و از اين تريبون اعلام ميکنم که «سينا هم مثل خودم صاحب داره! دست فضول کوتاه!»
* من خيلي نگران قند خون بچه ها بودم! از بس شکلات خوردن! بابا، اون شکلاتها مال مهمونها بود نه خود غرفه دارها!
* اين ماشين ما (يعني ماشين باباي ما!) هم شب اول حسابي ضد حال زد. دزدگيرش اتصالي کرده بود و تا خونه آژير کشون رفتيم! جالب اينجا بود که راننده ها فکر ميکردن ماشين پليسه و ميکشيدن کنار از جلومون! حالا هي بگين خودرو ملي... . ولي به زودي اندر محاسن و معايب خودروي ملي (سمند) براتون مي نويسم.
* اينترنت البرز داشت خودشو خفه ميکرد! پنجاه ساعت+ پونزده ساعت+ سي دي دو تا فيلم+ ...، ميداد دو هزار و پونصد تومن! کم مونده بود بگه بياين هفت شبانه روز شام و نهار و هفت دست لباس و کفش و کلاه و ... هم بهتون ميديم تا کارت البرز بخرين!
ولي آدم بايد ***باشه که البرز بخره! من حتي اگه بهم مجاني هم کارت البرز بدن، نميگيرم از بس که مزخرفه!
* ساحره هم اومد. خيلي از وبلاگش خوشم مياد ولي حيف که نشد باهاش حرف بزنم. اونم زود اومد و زود رفت.
* افق هم اومد. من فکر نمي کردم که افق خانوم باشه و اصلا فکر نمي کردم که مشهدي باشه. ولي نميدونم چرا تا فهميد من اکسيرم، فرار کرد؟!
* يه خانومي هم اومده بود که اسم وبلاگش رو نوشت، ولي مثل اينکه پشيمون شد، آدرسش رو ننوشت. و هي مي گفت آدرسش يادم رفته!!! خوب باباجان، يه کلام ميگفتي نميخوام خودمو معرفي کنم. ما که مجبورتون نکرده بوديم!
* تو ليست آخر وبلاگنويسهاي مشهدي که تنظيم شد، آدرس قبلي اکسير تايپ شده بود که حسابي فاتحه ي اخلاقم رو خوند!
* عکسهاي نمايشگاه رو هم ميتونين تو بعضي از اين وبلاگها که نوشتم، ببينين.
... خوب... فکر کنم خيلي وراجي کردم.( دهنم کف کرد!) ولي کلي حال کردم بعد از مدتي يه مطلب توپ نوشتم. مي بخشين اگه سرتون درد گرفت. خوش باشين. فعلا

 

لینکستان .::. .::. Admin .::. 12:24 PM