::‌اکسير::‌Exir::اکسیر::

Exir Weblog :: وبلاگ اکسیر ::

Monday, November 03, 2003

گزارش رالي بزرگ مشهد، جام پپسي:
آقا جاي همه تون خالي! منظورم آقاها نيست، جاي همه خالي!
جمعه دوم آبان هشتاد و دو، پيست اتومبيلراني ثامن، جاده ي شانديز.
اول براي اونايي که نمي دونن رالي چيه يا فرقش رو با بقيه ي مسابقه هاي اتومبيلراني نمي دونن چيه، بگم:
رالي يعني، در زمان معيني، از نقطه ي معيني در مسير معيني با سرعت معيني به مقصد معيني رسيدن. (عجب تعريف جامع و کاملي!) خلاصه يعني اينکه نبايد سرعت يا مسير يا زمانت با اوني که بهت گفتن، فرق داشته باشه.
من و دو تا از دوستام، با ماشين يکي از اون دو تا. آخه بابام به من اجازه نداد ماشين وردارم! از دو سه شب قبلش، به خودمون افتاده بوديم که ماشين رو چيکارش کنيم! حالا همه دارن تمرين مي کنن، ما ماتم گرفتيم که چيکار کنيم! تا شب مسابقه... هنوز هيچ کار نکرده بوديم! ساعت دوازده شب، بالاخره به اين نتيجه رسيديم که دو تا قوطي رنگ بگيريم، خودمون يه خاکي به سرش بريزيم!
بعد از کلي رنگ زدن و تميز کردن و دوباره رنگ زدن، تصميم گرفتيم که زيبايي در سادگيه! دوتا شکل اجق- وجق کنارش کشيديم و من با هزار فيلم و کلک دو تا EXIR بغلهاي ماشين نوشتم! و شماره هامون رو زديم بغل در.
خلاصه، شب ساعت دو خوابيديم تا فردا صبح ساعت شش بيدار شيم. با حدود يک ساعت تمرين! صبح مثل مستها به زور از خواب پريدم، دوستم اومد دنبالم و رفتيم دنبال اون يکي ديگه. حالا تو وکيل آباد يادمون اومده که بنزين نداريم! خدا رو شکر پمپ بنزين دانشجو سر راه بود.
به هر بدبختي که بود رسيديم محل مسابقه. ساعت هفت و نيم.
وايييي... جاي همه خالي... فکر کنم نود درصد جيگرهاي مشهد ريخته بودن اونجا! اون ده درصد ديگه هم ميشد من و دو تا دوستم و بقيه ي جيگرهايي که مي شناختم و نبودن!
از نظر مدل ماشين کم نياورديم، ولي از نظر رنگ آميز فکر کنم در حد صفر بوديم! آنچنان دچار کمبود اعتماد به نفس شده بوديم که نگو...! فهميديم بيشتر از صد و هشتاد ماشين ثبت نام کردن! چند نفر از قهرمانهاي ايران و تهران هم براي بالا بردن سطح مسابقه دعوت شده بودن. اسپانسر مسابقه هم شرکت پپسي مشهد بود.
يک زانتيا ديدم، يک مزدا، دو سه تا پروتون که فکر کنم نمايندگي پروتون از رو رفاقت داده بود به مهمونا، چند تا پرشيا، چند تا ۴۰۵ و تا جايي که دلتون بخواد ۲۰۶ و پرايد و ماتيز! تک و توک ماشينهاي ديگه هم بودن.
ساعت هشت اولين ماشين راه افتاد و نوبت ما ساعت نه شد. نقشه و کارت رو بهمون دادن و يا علي...
حالا دوستم راننده بود، اون يکي ديگه کمک Navigator (نقشه خوان) و من هم محاسب! آخه فکر مي کرديم که قضيه خيلي جديه! تا در پاکت نقشه رو باز کرديم... چشمتون روز بد نبينه... سه تايي مثل بي سوادا، يک *** گيجه اي گرفتيم که نگو! سي و دو صفحه با دويست و خورده اي مقطع!
به هر مصيبتي بود از در پيست خارج شديم و افتاديم تو مسير، حالا اولين مسيرها هم تو بيايون و خاکي!‌ يه گرد و خاکي راه افتاده بود که چشم چشم رو نمي ديد. ولي کلي حال داد، حسابي تو حس رالي بين شهري و صحرايي رفتيم!!!
نيم ساعتي طول کشيد تا حواسمون بياد سرجاش، ولي خداييش تو اون قسمت بيابون تنها ماشيني بوديم که مسير رو درست رفتيم! بالاخره رسيديم به آبادي! مسير اينجوري بود:
شانديز، جاده ي سنتو، قاسم آباد (که يک ساعت فقط تو قاسم آباد چرخيديم! پيشنهاد ميکنيم که اصلا تو قاسم آباد يه رالي مخصوص بذارن! از بس سوراخ سمبه داره و بزرگه و بي در و پيکره!)، بلوار سيد رضي، آب و برق، بلوار پيروزي ( يک ساعت ديگه هم تو پيروزي گشتيم! به کسي نگين، ولي يه ايستگاه رو گم کرديم، يه مهر از دست داديم و تصميم گرفتيم کلا اون قسمت نقشه رو بيخيال بشيم!)، به هر بدبختي بود رسيديم آبادگران. يه جايي بالاي کوه که مجتمع رفاهي دارن مي سازن با سيستم Time sharing.
اونجا نيم ساعت استراحت داشتيم. جاتون خالي عجب جيگر بازاري بود! آقاي جاسمين (ساندويچ جاسمين) هم دقيقا سر گردنه رو گير آورده بود! به اسم نهار و ساندويچ، يه لقمه نون و کالباس رو هزار تومن مي فروخت! باور کنين يه لقمه بود!
خلاصه يک کمي روحيه گرفتيم(!) و يه ربع بعد راه افتاديم. جالب اينجا بود که هيچکس نمي دونست که از برنامه عقبه يا جلو! فقط نقشه رو مي خونديم و مي رفتيم!
بعد رفتيم کوهسنگي، سيمتري، کلاهدوز، قاضي طباطبايي، هجرت، سجاد، فرامرز عباسي، رسالت، پل قائم، باز قاسم آباد!، صد متري، خواجه ربيع و افتاديم تو جاده ي کلات.
چشمتون روز بد نبينه، تو جاده ي سنگلاخ، گرم، سر ظهر، خسته، عصبي، يک ساعتي هم اونجا رفتيم تا رسيديم شهر توس و از بغل فردوسي رد شديم! جاده شهرک صنعتي، جاده سنتو و جاي کارخونه پپسي هم ازمون پذيرايي مفصلي کردن!‌ (يه شيشه پپسي با يه کيک!) و باز شانديز و پيست اتومبيلراني و پايان مسابقه.
وقتي رسيديم نصف ماشينها رسيده بودن. جالب اينجا بود که هرکسي تو کارتش يه جور مهر داشت! هيچ دو تا ماشيني مثل هم نبودن و به همين دليل هيچکس نفهميد چيکار کرده!
قضيه مهر هم اينه که هر چند مسير که ميريم بايد کارتمون رو بديم به ايستگاههاي کنار مسير که يا مهر کنترل مسير يا کنترل زمان رو برامون بزنن. فکر کنم ما دو تا کم داشتيم، دو تاي ديگه اضافي!
ولي تو بعضي ايستگاهها حسابي خستگيمون در ميرفت! آخه مسئولهاي ايستگاه...!!!
به نظر من بهترين جاي مسابقه، سر ظهر بود که از جلوي خونه ي دوستم رد شديم. ماشين رو زديم کنار و دويديم تو خونه اش. خوبي خونه شون اين بود که شمالي بود و توالتش تو حياط بود!!!
يک پرايدي هم بود که سه تا خانوم خوب(!) توش بودن، يه جايي گم کرده بودن و مونده بودن، تا ما رسيديم راه رو بهشون نشون داديم، ولي دريغ حتي از يه نيم نگاه!
يه ماشين ديگه هم بود که شيشه هاي پشتش سياه بود. جلو دو تا پسر بودن ولي راستش نفهميدم عقب چي بود! دو تا، سه تا يا تعداد بيشتري دختر!!!
از مدل رنگ کردن ماشينا ميشد پي به سليقه ي دخترها يا دوست دخترها و خواهرهاي راننده ها برد! چه شکلها و نقشهايي... ولي زيبايي در سادگي بود!
خلاصه اينجوري بود. هنوز تا اين لحظه که بهمون خبر ندادن چيکار کرديم. ولي اگه بخت يارمون باشه و شانس بياريم، بالاي صدم بشيم خيلي خوب ميشه!

 

لینکستان .::. .::. Admin .::. 1:22 PM