::‌اکسير::‌Exir::اکسیر::

Exir Weblog :: وبلاگ اکسیر ::

Saturday, December 13, 2003

اين داستان رو با تمام وجود، تقديم ميکنم به غزل.

***
دلدارهاي جاودان


به بغل دستيش گفت:‌ «هنوز نوبت تو نشده؟»
«نه. تو چطور؟»
«فکر کنم داره نوبت من ميرسه.»
«خوش به حالت. کاش نوبت دوتاييمون با هم ميشد.»
«آره. من هم دوست داشتم با هم بريم. ولي غصه نخور، جايي نميرم تا تو هم بياي پيشم.» چشمکي زد و دوتايي خنديدن. ولي خنده ي شادي يا رضايت نبود. خنده ي از روي ناچاري و درماندگي بود. ناچار بودن اين راه رو برن، هيچ گريزي هم نداشتن.
«واي! فکر کنم من رفتني شدم. تو هم زود بيا، غصه نخوريها، دلتنگي هم نکن. قول ميدم برات منتظر بمونم... فعلا خدافظ...» خداحافظ رو توي راه گفت و از ديد بغل دستيش خارج شد.
نرم و سبک و آرام، رقصيد و تاب خورد تا رسيد به زمين. روي زمين خيلي احساس تنهايي ميکرد. بيشتر دوستهاش روي زمين بودن ولي عشقش هنوز روي درخت مونده بود...
از جاييکه افتاده بود، نمي تونست محبوبش رو روي درخت ببينه. ناچار بود صبر کنه تا خودش بياد پيشش. ولي نگران بود، دلشوره داشت که نکنه تا قبل از رسيدن دلدار، از اونجا ببرنش... خدا خدا ميکرد تا اون هم برسه و بعد، هرجا که بايد برن، برن.
انتظارش يک روز بيشتر طول نکشيد. فردا صبح زود، با اولين نسيم صبح، عشقش هم از درخت کنده شد و درست بغلش روي زمين افتاد.
«سلام، من هم اومدم!»
دوتايي از خوشحالي نمي دونستن چيکار کنن. خوشبختانه کنار هم افتاده بودن. حالا اصلا براشون مهم نبود که ديگه چي ميشه، اونا با هم بودن. اون دو تا، الان خوشبخت ترين زوج دنيا بودن.
دو تا برگ، که از وقتي به دنيا اومدن و جوانه هاي کوچکي بودن، کنار هم بودن و تا لحظه ي مرگشون که از درخت کنده شدن و افتادن زمين، همديگه رو ترک نکردن.
از جواني، تا سبزي و زردي و خشکي... خوش به حالشون...

 

لینکستان .::. .::. Admin .::. 12:21 PM