::‌اکسير::‌Exir::اکسیر::

Exir Weblog :: وبلاگ اکسیر ::

Thursday, April 01, 2004

سلام.
متن قبلي رو من وسط عيد نوشته بودم ولي نشد بفرستم. حالا هر دو رو باهم ميفرستم. پس قبل از اين يکي، اگه دلتون خواست قبلي رو بخونين!
***
همه چيز خيلي سريع و عجيب اتفاق افتاد. يه روز نشسته بوديم، مامانم گفت تو نميخواي ازدواج کني؟ خيلي بي رودواسي گفتم چرا! گفت پس منتظر چي هستي؟ گفتم منتظر اينکه ازم بپرسين! گفت حالا که پرسيديم!
مامانم گفت کسي رو سراغ داري يا بايد راه بيافتيم برات دختر پيدا کنيم؟ گفتم نه، يکي رو دارم! همه خيلي جا خوردن! با اينکه يه چيزايي بو برده بودن ولي عجيب بود براشون که اينقدر رک حرف بزنم! گفتن کي؟ گفتم غزل!
گفتن همون غزل...؟! گفتم آره! گفتن از کجا گيرش آوردي؟ گفتم خيلي وقته با هم هستيم، شما هم فيلم بازي نکنين که مثلا قضيه رو نمي دونستين! همه خنديدن.
بابام گفت خوب تلفنشون رو بده که وقت بگيريم. گفتم اجازه بدين اول باهاش صحبت کنم.
شبش به غزل زنگ زدم و گفتم: کي مامان و بابات خونه هستن؟ گفت چيکار داري؟ گفتم ميخوام مامان و بابام رو بفرستم خواستگاريت!
چند دقيقه اي ماتش برده بود و حرف نميزد! بالاخره باور کرد. گفت فردا مامانت زنگ بزنن.
مامانم فرداش زنگ زد و وقت گرفت و با بابام و خاله ام و عمه ام رفتن. براي بار دوم هم قرار گذاشتن که من هم برم.
صبح روز خواستگاري، خودم رو تر و تميز کردم و ماشين رو بردم کارواش و عصر خوشگل و خوش تيپ، شيريني و گل گرفتيم و مامان و بابام و عمه و خاله رو برديم جلسه.
همه چيز يه طرف، چاي گرفتن غزل يه طرف! جفتمون مرده بوديم از خنده! من يواشکي بهش نگاه ميکردم و مسخره بازي درمياوردم، اونم به زور جلوي خنده اش رو گرفته بود!
بعدش گفتن برين تو اتاقش باهم حرفاتون رو بزنين. اينو بگم که به جز مامان و بابام کس ديگه نمي دونست که من و غزل قبلش با هم رفيق بوديم.
نفهميديم چه جوري خودمون رو انداختيم تو اتاقش و يه دفعه ترکيديم از خنده! اتاقش رو تو عکسهاش ديده بودم. چيزايي که بهش داده بودم رو تو دکورش بهم نشون داد. گفتم خوب، حالا حرف بزنيم! من.... تا اومد جدي حرف بزنم دوباره منفجر شديم از خنده! چند ساله داريم با هم حرف ميزنيم، ديگه چيزي نمونده براي گفتن!
نيم ساعتي الکي وقت گذرونديم و خنديديم، بعدش اومديم بيرون.
رفتيم خونه و قرار شد خبرش رو بگيريم. هفته ي بعدش گفتن بعله! يه عقد محرميت کرديم و قرار شد بعد از محرم و صفر نامزدي باشه و بعد که تکليف سربازي من معلوم شد...
به هرحال، ما هم رفتيم قاطي مرغا!
اين هم از اين. حالا با اجازه... خوش باشين و التماس دعا.

 

لینکستان .::. .::. Admin .::. 1:17 AM