::‌اکسير::‌Exir::اکسیر::

Exir Weblog :: وبلاگ اکسیر ::

Thursday, May 20, 2004

سلام. حال و احوال؟ ما هم بد نيستيم، ميگذره!
***
راستي دفترچه ي اعزام به خدمتم هم اومد. ميگن «سالي که زوره، سيزده ماهه!» حالا شده جريان من، نه که خيلي از سربازي خوشم مي اومد، سه ماه هم اضافه خدمت خوردم! خدا به داد دل غزل برسه...
***
کم کم داره ترس برم ميداره... سر جريان اين عزاداري... بازم ميگم از هيچکس و هيچ چيز جز خدا نمي ترسم، ولي يکي برام کامنت گذاشته که: «تو داري در دين بدعت ميذاري...» اگه کسي جدي به اين جمله نگاه کنه، خيلي راحت ميشه يه پرونده ساخت مثل «پرونده ي همدان (آقاجري)» و يه اتهام سب النبي و سب الائمه هم بچسبونن بهش و ... به راحتي لنگهام رو سيخ کنن!
داداش، خر ما از کرگي دم نداشت. عيسي به دين خودش، موسي به دين خودش. ديگه لازم نمي بينم که عقايد مذهبي ام رو جار بزنم و اينجا بيان کنم. من اعتقادم اينا بود که گفتم، شما هم هر اعتقادي دارين، داشته باشين. اصلا بزنين خودتون رو براي چهارده معصوم و صد و بيست و چهار پيغمبر بکشين، به من چه!
فقط يه چيزي که بدجوري آتيشم زده رو جواب بدم و اين بحث رو براي هميشه ببندم. من گفته بودم که مطالعه ندارم. ولي شما خيلي جدي نيگرين اين قضيه رو. حاضرم شرط ببندم که مطالعه اي که من کردم از نود درصد شماها بيشتره. به اندازه ي موهاي سرتون کتاب خوندم که نصفش کتابهاي مذهبي و اعتقادي بوده. پس شکسته نفسي منو خيلي جدي نگيرين!
يه حرف هم براي مريم خانوم از تهران دارم که هيچ اثري از خودش نذاشته و من نميشناسمش ولي برام کامنت گذاشته، اگر دلتون خواست يه ميل به من بزنين تا جوابتون رو خصوصي بدم.
ديگه در اين مورد حرفي نميزنم. هرکس هم دلش خواست بحث کنه، ميل بزنه. والسلام.
***
توجه!
بالاخره بعد از کلي کلنجار رفتن با خودم و فکر و انديشه، به اين نتيجه رسيدم که سيستم نظرخواهي (کامنت) رو برداشتم. اين کارم دليلهاي زيادي داره که لازم نيست همش رو بگم ولي چندتاش اينا بودن:
اون اولي که اکسير رو باز کردم، يه خورده تعداد هيت و ويزيتور و بازديدکننده برام مهم بود. بعد ديگه هيچ اهميتي نداشت و دلم مي خواست که تعداد نظرها (کامنتها) زياد باشه. بعد اون هم ديگه ارزشي نداشت برام. چون کامنتهام اينا بود: يا ميگفتن به من لينک بده، يا الکي تعريف ميکردن، يا براي اينکه نشون بدن اومدن و من رو مجبور کنم بازديدشون رو پس بدم چيزي مي نوشتن، يا حرف مفت بود، يا فحش ميدادن و بد و بيراه ميگفتن.
فقط چند نفري درست و حسابي نظر ميدادن و انتقاد ميکردن. حالا هم اگر کسي انتقادي داره يا حرف مهمي داره مي تونه زحمت بکشه و ميل بزنه، با مسنجر هم چيزي نفرستين که آي دي من خرابه و آفها رو نگه نمي داره.
اينجوري براي شما هم بهتره، چون تو رودرواسي گير نمي کنين و مجبور نيستين به عنوان وظيفه کامنت بذارين! براي خودم هم بهتره چون وقتي نيستم، اگر هم کسي چرت بنويسه، لازم نيست غزل زحمت بکشه و پاکش کنه.
اگر دست خودم بود، اون کنتورهاي بغل رو هم برميداشتم، ولي چون چند نفر به من لينک دادن و من هم به اونا لينک دادم بايد کنتور باشه تا بفهمن که اکسير چند تا هيت داره.
بدون کامنت حس ميکنم که راحتتر ميتونم حرفهاي دلم رو بزنم و اعتماد به نفسم بيشتر ميشه.
بي رودرواسي بگم، اصلا برام مهم نيست که چند نفر ميان اينجا يا فلان دوستم مياد يا نه و بهمان دوستم برام کامنت ميذاره يا نه. نه براي کسي دعوتنامه فرستادم نه کسي رو مجبور ميکنم. هرکي مياد قدمش روي چشم، هرکي هم نمياد، دستش درد نکنه. همين.
***
جاتون خالي هفته ي پيش باباي فاطمه زنگ زد بهم که من و عمو پورنگ مشهديم يه برنامه بذار همو ببينيم. رفتيم فرودگاه و کلي حال کرديم. حيف که حال پورنگ رو گرفته بودن ولي خيلي خوشحال شدم که اين دو نفر رو از نزديک ديدم.
تا جايي که ميشد براي دخترهاي اطرافم از پورنگ امضا گرفتم و بعد که دادم بهشون همشون غش و ضعف کردن! يه خورده هم عکس گرفتيم با هم که پورنگ گفت نذار تو وبلاگت و من هم گفتم چشم.
ولي خيلي باحاله اين پسر. يه کوچولوي ريزه ميزه شيطون. (حالا هرکي اينو بخونه فکر ميکنه من دو برابر اون سن دارم و هيکلم هم سه برابرشه!) ولي يه صحنه خيلي باحال بود. تا اومد تو سالن، کم کم بچه ها و مامان و باباها مي شناختنش و مي اومدن طرفش. يه خانومي هم تو اطلاعات پرواز بود، تا پورنگ رو ديد کلي ذوق کرد و زنگ زد خونه اش تا بچه اش با عمو پورنگ حرف بزنه!
حالا قول داده که ايندفعه که اومد مشهد يه برنامه بذاريم بچه وبلاگيها رو هم خبر کنم تا دور هم جمع بشيم. ولي خدا کنه ايندفعه که مامانم رو ديد، به مامانم نگه «مادر» چون مامانم به اين کلمه خيلي حساسه و کلي بهش برخورده بود که پورنگ بهش گفته مادر!
***
نمي دونم تو مشهد اينجوريه يا همه جا اين قضيه هست. تو محله هاي قديمي، مردم کنار کوچه درخت توت ميکاشتن تا هم سايه داشته باشه هم رهگذرها از ميوه اش استفاده کنن و يه خدابيامرزي به صاحبش بدن. ولي نمي دونم چرا بعضيها اينجورين که چهارده تا شاخه رو ميشکنن و چهل تا برگ سبز رو ميکنن تا چهار تا دونه توت بخورن!
خوب کارد بخوره تو شيکمت، يعني ارزش داره که مثل ديوونه ها از درخت آويزون بشي يا کفشت رو دربياري و بندازي هوا (که ايشالا بخوره تو فرق سرت!) تا توت بخوري؟! کي قراره ما آدم بشيم، خدا ميدونه...!
***
«در درگيريهاي شديدي که ديروز در کرانه ي باختري رود اردن روي داد، سه کودک چهار، پنج و شش ساله بر اثر شليک گلوله هاي سربازان اسراييلي به شهادت رسيدند.»
اين جمله و مثل اين جمله رو تا حالا صدهزار بار تو اخبار شنيدين و خوندين.
آخه مگه تو جنگ حلوا پخش ميکنن و گل به سر همديگه ميزنن؟ معلومه که تيراندازي ميکنن. توقع دارين بچه ها رو نزنن و فقط بزرگها رو جدا کنن و بزنن؟! يکي نيست بگه تو ميدون جنگ، بچه هايي که هنوز به سن مدرسه رفتن نرسيدن، چيکار ميکنن؟!
وقتي بابا و ننه، بچه رو ول ميکنن تو کوچه و خيابوني که جنگه، انتظار دارن که بچه هاشون صحيح و سالم برگردن خونه؟! خوب دست اينا رو بگيرين بتمرگن تو خونه تا شهيد نشن!
***
آخ... چقدر خوب ميشه يه روز يکي زنگ در خونه مون رو بزنه، ببينم يه خانوم و آقاي پولدار، مثل دسته ي گل، بيان جلو و منو بغل کنن و بگن: «پسرم»!
من هم بفهمم که بابا و مامان واقعيم اونا هستن و بابا و مامان الانم منو از تو پرورشگاه برداشتن! بعد هم دو جفت ننه و بابا دارم که يه جفتشون پولدارن! من هم تک فرزندشون باشم و همه ي ارث و ميراثشون برسه به من و مامان و باباي ناتني ام! پيش همين فعليها زندگي کنم و پول اون اصليها رو خرج کنم... يعني ميشه من يه بابا و ننه ي پولدار پيدا کنم؟
يا کسي نيست بياد منو به فرزند خوندگيش انتخاب کنه؟! شرايطم هم خوبه. مهندس هستم، سربازي هم دارم ميرم، فقط پول ندارم که اونا بايد بهم بدن! نبود کسي؟ بريم؟!
***
اينو براي غزل مي نويسم، کسي نخونه:
غزل جان، تاحالا فرصت نشده که بهت بگم غذا چي دوست دارم. مي دونم که اصلا اهل آشپزي نيستي و فقط درحد نيمرو و املت بلدي! پس سعي کن تو اين مدت که من نيستم اين چيزا رو ياد بگيري:
آبگوشت پر دنبه تو ديزي سنگي (دنبه هاش بايد برق بزنه!)، املت سرد شب مونده براي صبحانه، پيتزاي سرد که مال ديشب باشه و نهار بخورم، سس مايونز رو هرچيزي حتي نيمرو. اين چيزا رو هم دوست ندارم: خورشت باميه و انواع و اقسام دمي ها. سعي کن پختن اينا رو ياد نگيري! خوب؟ از حالا برو از خواهرت بپرس که تا من برميگردم ياد گرفته باشي!
***
هنوز جرات نکردم که مصائب مسيح رو ببينم. از فيلم خشن کثيف بدم مياد. فکر نکنم که اصلا حاضر بشم اين فيلم رو ببينم.
یه دکتر ایرانی که در آمریکا طبابت میکنه برام تعریف می کرد که فیلم «مصائب مسیح» رو برای «جورج بوش» نشون دادن. بعد نظرش رو پرسیدن. گفته: «فیلم خیلی زیبایی بود. بسیار هنری ساخته شده بود. از نظر فیلمنامه هم حرف نداشت. ولی یک نکته برای من مبهم مونده. من نفهمیدم چرا از اول تا آخر فیلم، «یانی Yanni» رو اینقدر زدن؟»!
دکتره قسم ميخورد که اين قضيه رو تو روزنامه خونده!
***
اهل بازي هستين؟ Call of Duty رو بازي کردين؟ يه قسمتش هست که يه جمله از بزرگان تاريخ درمورد جنگ و اين حرفها مينويسه. يه جمله هم از حضرت علي(ع) مي نويسه:
He who has a thousand friends has not a friend to spare, and he who has one enemy will meet him every where.
فکر کنم تقريبا معنيش اين ميشه که: «هزار دوست کم است و يک دشمن بسيار.» خيلي کف کردم وقتي ديدم از ايشون تو يه بازي آمريکايي نقل قول کردن. دمشون گرم.
***
ديدين جاسمينا (Sam Healy) از سريال پرستاران (All saints) خارج شد؟ خيلي حيف شد... دلم براش تنگ ميشه...!!!
***
بسه فکر کنم. حوصله تون سر رفت...
* يه سايت معرکه پر از عکس و فيلم و اطلاعات سري د رمورد آمريکاست. مثل عکسهاي تابوتهاي سربازان آمريکايي يا عکسهاي زندان ابوغريب يا.... اگه تا حالا نديدين تا قبل از اينکه بسته بشه بهش سر بزنين. the memory hole
مثلا فيلم سر بريدن اين آمريکاييه Nick Berg.

* نمي دونستم زن سلمان رشدي يه مانکن معروفه! براي ديدن عکسهاش روي عکس کوچيک کليک کنين.

* بچه ايروني يه صفحه زده براي تبديل متن فارسي به کدهاي يونيکد. اگر کسي سرش تو کار باشه خيلي به دردش ميخوره. اين هم آدرسش.
* مدتيه نازک نارنجي آدرسش عوض شده. اون عکس بالاي سردرش خيلي نازه، ببينين.
* اين هم لينک سازمان بازيافت و تبديل مواد شهرداري مشهد!
* دو تا عکس مشتي از سايت روزي. فقط توجه کنين به Nokia 3650 ! بيخود نيست من اينقدر دوستش دارم...


زياده عرضي نيست. خوش باشين و مثل هميشه: التماس دعا

 

لینکستان .::. .::. Admin .::. 10:55 AM