::‌اکسير::‌Exir::اکسیر::

Exir Weblog :: وبلاگ اکسیر ::

Tuesday, May 25, 2004

تولد اکسير...
از وقتي يادم مياد، يه کتابخونه داشتيم که هميشه وسوسه ميشدم ببينم چي نوشته تو کتاباش. تا مدرسه رفتم و باسواد شدم و شروع کردم به کتاب خوندن. پدر و مادرم هم حواسشون بود و کتابهاي مناسب رو بهم ميدادن. از کلاس سوم، بابام رفت کانون پرورش فکري و ثبت نام کرد و هر هفته جديدترين کتابهايي که براي سنم مناسب بود، برام مي اومد.
تمام اين چيزا به خاطر اين بود که مادرم فرهنگي بود و پدر بزرگم يعني باباي مامانم هم فرهنگي و صاحب امتياز و مديرمسئول اولين هفته نامه ي خراسان بود. به همين خاطر کتاب خوندن، ژنتيکي تو من وجود داشت. چندين بار هم از مادرم خواستم که بره دنبال تجديد مجوز اون هفته نامه، ولي هربار ميگه که: «بايد چادر و مقنعه چونه دار سرم کنم و برم اداره ارشاد، من هم اهل اين کار نيستم!»
گذشت و رفتم راهنمايي. يه معلم پرورشي داشتيم که خيلي باحال بود. بعد از سه سال، يه روز ديديم که لباس شيخي تنشه! فهميديم که حجت الاسلام هست ولي اصلا رو نکرده بود! باحالترين شيخي بود که تو عمرم ديدم. خلاصه سال دوم يه امتحان گرفت از همه ي بچه هاي مدرسه و من و ده - دوازده نفر ديگه قبول شديم و برامون کلاس «آيين نگارش» گذاشت.
همون سال و سال بعدش، تو مسابقات داستان نويسي ناحيه و مشهد شرکت کردم و نفر اول شدم و داستانم هم داستان برتر شناخته شد. اين معلممون سر کلاسها قواعد نگارش و تاريخ ادبيات و اينجور چيزا بهمون درس ميداد. يه بخش جالبش هم اين بود که مي اومد شعرهاي فروغ و کتابهاي جلال رو برامون ميخوند و باهم درموردشون حرف ميزديم. از همون موقع بود که شدم عاشق جلال آل احمد و سبک نوشتنش. از يه طرف هم عاشق نوشته ها و طرز فکر مسعود بهنود بودم.
حتي برامون فيلم هم ميذاشت و نقد مي کرد و با هم در موردش حرف ميزدم. مثلا تمام فيلمهاي «مخملباف» رو تا اون زمان برامون گذاشته بود. حتي «نوبت عاشقي» و «شبهاي زاينده رود» که توقيف شده بودن.
ديگه نمي تونستم از نوشتن دل بکنم. يه روز ديدم يکي از بچه ها يه مجله ي بزرگ دستشه که کاريکاتور داره و شکلش با بقيه ي مجله ها فرق داره. ديدم اسمش «گل آقا» ست. (از همون لحظه تا الان تمام نشريه هاشو خريدم.) چندبار چيزي فرستادم ولي خبري نشد. تا اينکه يه هفته ديدم نوشته ام رو چاپ کردن و بعدش هم تکرار شد...
گذشت و يه روز تو سلموني (آرايشگاه!) يه مجله سينمايي ديدم. اسمش «گزارش فيلم» بود. ديوانه وار عاشقش شدم. بعد از چند سال، اونجا هم چند تا از نوشته هامو چاپ کرد. اونجا بود که با منصور ضابطيان آشنا شدم و ديدم عجب پسر (البته الان براي خودش مردي شده!) باحاليه. مخصوصا وقتي فهميدم که اصالتا مشهدي هم هست!
سال هفتاد و شش شد و جريان خاتمي پيش اومد و افتادم تو منجلاب سياست! هر روزنامه اي که چاپ ميشد رو مي خريدم. از «جامعه» گرفته تا «حيات نو»... سال هشتاد شد و دوباره انتخابات و خاتمي و ... يه روز تو ستاد نشسته بوديم، ديديم فرهاد جعفري (سردبير نشريه «يک هفتم» و کانديداي مجلس پنجم از مشهد. کسيکه من به عنوان اولين «اصلاح طلب» شناختمش.) از جلوي ستاد رد شد. رفتم دنبالش و آورديمش تو ستاد و يک کمي حرف زد برامون. ازش خواستم که حرفهاش رو برام بنويسه، ايشون هم گفت که فردا برات ميارم. وقتي نامه اش رو که يه مقاله ي کامل بود در مورد سياست، خوندم، خيلي عجيب نظرم با همه چيز عوض شد. بعد از اون معلم پرورشي راهنمايي ام (که شايد دوست نداشته باشه اسمش رو بيارم) آقاي جعفري بيشترين تاثير رو روي من و عقايدم گذاشت. انتخابات تموم شد و باز هم خاتمي اومد و من هم براي هميشه سياست رو بوسيدم و گذاشتم کنار.
تو «يک هفتم» بود که امير قادري رو ديدم و فهميدم مشهديه و قرار گذاشتيم باهم و ديدم عجب! اينم که بچه باحاليه!
همون زمان هم صفحه ي کامپيوتر «حيات نو» دست سينا مطلبي بود و حسين درخشان يه ستون داشت که از کانادا مطلب مي فرستاد و خيلي داشت از وبلاگ تعريف ميکرد و براي وبلاگش مشتري جمع ميکرد. سينا يه طرحي داشت براي مبارزه با سانسور و محدود سازي اينترنت در ايران. يه آدرس ميل هم داده بود که باهاش همکاري کنيم. من هم يه ايميل زدم و جواب داد و ... خلاصه سينا هم شد يه رفيق براي من. نمي دونم اصلا الان من رو ميشناسه و يادش مياد يا نه ولي من که خيلي ازش خوشم اومد و مياد هنوز. خيلي شديد توي گروهش کار ميکردم و تو مشهد هم دنبال مصاحبه با رييس ISP ها بودمو ...
از اون طرف هم يه روز تو مجله «يک هفتم» يه آدرس سايت ديدم که نوشته بود مجله ادبي و هنري «پندار». رفتم سر زدم بهش و خيلي از نيما نادري خوشم اومد و شدم پايه ي انجمنهاي گفتگوش. هرچي دلم ميخواست تو انجمنهاي پندار مي نوشتم. اونجا با يه خانوم به نام شرمين نادري آشنا شدم که فوق العاده خانوم خوبي بود (و هستش هنوز!). گفت من تو ويژه نامه «سيب» روزنامه ي «نوروز» کار ميکنم، نوشته هاتو بده اونجا چاپ کنم. تا اولين مطلب رو نوشتم و فرستادم، «نوروز» توقيف شد! ولي شرمين نادري گفت که ما داريم يه مجله ميزنيم به اسم «چلچراغ»، بيا اونجا بنويس. اولين شماره ي چلچراغ دراومد و ديدم به جز شرمين نادري، منصور ضابطيان ، آرش خوشخو ، علي ميرميراني، بزرگمهر حسين پور و... چند تا ديگه از بچه هاي «گزارش فيلم» هم هستن توش. چون «گزارش فيلم» هم توقيف شده بود، گفتم حتما اين همون مجله ايه که من مي خوامش. چند تا مطلب نوشتم و فرستادم، ولي فقط يکيش و با تغييرات و سانسور شديدي چاپ شد. بعدها ديدم که چلچراغ، بعد از روزنامه ي «مشارکت» و «نوروز» که توقيف شدن، تبديل شده به بولتن «جبهه ي مشارکت» و شديدا دايره ي بسته اي داره و هيچکس جز خودشون رو توش راه نميدن. ما هم بيخيالش شديم.
يه شب تو چت، سينا مطلبي بهم گفت که چرا وبلاگ نمي زني؟ من هم گفتم راستي چرا تا حالا به فکرم نرسيده؟!
فردا صبحش، يعني دوم خرداد هشتاد و يک، رفتم تو بلاگ اسپات. گفتم خوب حالا اسمش چي باشه؟ اون معلم پرورشي مون مي گفت که درويشها (دوريشهاي واقعي، نه اين گداها که اسمشون رو ميذارن درويش!) يه ظرفي شبيه کاسه دارن که به تبرزينشون آويزون ميکنن و هرکس که کمکي بهشون کرد، ‌ميريزن اون تو. نون، خرما، ميوه و ... اسمش هم کشکوله. من از اسم کشکول خوشم اومده بود. خواستم آي دي بلاگ اسپات رو کشکول بزنم، ديدم سالک خان، رييس «جارچي» گرفته اش! فکر کردم ديگه چه اسمي هست که هم کوتاه باشه، هم قشنگ و هم با معني؟ يه دفعه اکسير اومد تو ذهنم. زدم و ديدم کسي نگرفته!
بيست و هفتم خرداد، ديدم يه سايت براي وبلاگ هست که ايرانيه. خيلي حال کردم. رفتم و اکسير رو هم اونجا گرفتم و خونه ي اصلي اکسير شد اونجا. اکسير وبلاگ بيستم- سي امي بود که در «پرشن بلاگ» باز شد. همون پرشن بلاگي که الان هزاران وبلاگ داره!
خوب،‌بازم بگم يا نه؟ به هرصورت، اکسير اينجوري به دنيا اومد. تو آبان هشتاد و يک، وقتي داشتم ميرفتم مسافرت، براي اينکه اکسير تنها نمونه، يه مامان براش پيدا کردم که اسمش غزل بود! البته غزل تاحالا شايد فقط پنج تا مطلب نوشته باشه، ولي مهمترين دليل زنده موندن اکسير، غزله...
(به قول دزيره، دوست غزل، هر حرفي که ميزنم بايد آخرش يه جوري به غزل ختم بشه!)
به هرحال، اين داستان من و اکسير بود. نميدونم تا کي مي تونم زنده نگهش دارم. يک سال و نيمه که براش هوست و دومين گرفتم ولي هنوز وقت نکردم که خونه اش رو عوض کنم.
هرچي هست، اکسير تنها جاييه که مي تونم حرف دلم رو بزنم، به زمين و زمان گير بدم، وقتي دلم گرفته اينجا خالي کنم، وقتي خوشم اينجا فرياد بزنم و...
حالا هم که دارم ميرم سربازي، معلوم نيست که کجا برم و آيا بتونم اکسير رو سرپا نگه دارم يا نه، ولي همينجا و از اين طريق براي بار چندم از غزل ميخوام که اکسير رو برام نگه داره...
همين.

 

لینکستان .::. .::. Admin .::. 1:59 PM