::‌اکسير::‌Exir::اکسیر::

Exir Weblog :: وبلاگ اکسیر ::

Thursday, August 12, 2004

اين مطلب کاملا خصوصيه. لطفا نخونيد.
***
پنجشنبه، بيست و دوم مرداد ماه هزار و سيصد و هشتاد و سه.
بيست و يک سال پيش درست چنين روزي بود که در يک گوشه از اين دنيا دختري به دنيا اومد که همه اطرافيانش از اومدنش خوشحال شدن.
چند سالي گذشت و پسري با اين دختر آشنا شد. يعني با هم فاميل بودن و سلامي داشتن ولي از يه مرحله به بعد، اون دختر شد همه ي فکر و ذکر اون پسر.
پسره حتي يه لحظه هم نمي تونست بدون فکر به اون دختر زندگي کنه. يعني نميشد، چون هر لحظه اون دختر تو فکر اون پسر بود.
پسره ديد که بدجوري عاشق شده، هيچ چاره اي نداره، نمي تونه يک دم دختره رو فراموش کنه. بلافاصله به دختره جريان رو گفت.
دختره اول خنديد، بعد پسره رو مسخره کرد، بعد لبخند زد... ولي ديد پسره ول کن نيست. گفت باشه، عاشق بمون.
پسره تا اون لحظه عاشق دختره بود ولي بعد از اون دختره رو مي پرستيد. دختره شده بود همه ي زندگي پسره. پسره حاضر بود براي دختره جون بده، کافي بود دختره لب تر کنه.
در يک کلام، پسره براي دختره مي مرد و دختره شده بود همه ي زندگي پسره.
ولي اين وسط شيطون هم بيکار ننشسته بود،‌ يا مي خواست فکر پسره رو عوض کنه يا يه چيزايي به دختره ميگفت.
خلاصه... گذشت و گذشت و گذشت تا رسيد به زمان حال.
هنوز پسره با همون شدت اول و بيشتر از اول عاشق دختره است ولي دختره...
خوب، قصه ي ما تموم شد. هنوز هيچ چيزي از عاقبت اين دو تا معلوم نيست. هنوز پسره تو برزخ دست و پا ميزنه و دختره...
يادم رفت بگم، اسم دختره غزل بود و پسره هم اکسير.
***
غزل عزيزم، تولدت مبارک.
تنها آرزوم اينه که هميشه، همه جا و باهرکسي که بودي، خوش باشي.
خدا خودش مي دونه که عزيزترينم بودي و هستي و خواهي بود ولي زندگي هزار پيچ و خم داره و هيچکس نمي تونه ثانيه ي بعد رو حدس بزنه...
با اينکه ميدوني چقدر از رز زرد متنفرم ولي چون تو دوست داري،
اين غنچه رز زرد رو از باغچه مون تقديم ميکنم بهت.
خوش باشي. اکسير تو
***
غزل هروقت زنگ ميزد به من و کس ديگه اي جواب ميداد،‌ قطع ميکرد. شماره اش رو به اسم يکي ديگه ذخيره کرده بودم و هي داداشم ميگفت چرا فلاني حرف نميزنه؟ يه روز داداشم شماره رو چک کرد و بهم شک کرد من هم حقيقتش رو بهش گفتم. يه روز با داداشم بودم که غزل زنگ زد، من هم گفتم بيا با داداشم حرف بزن، مي خواست سرم رو بکنه ولي گوشي رو دادم به دادشم! از اون روز غزل با داداشم هم طبيعي شد.
***
يه مدت بود ازش بيخبر بودم. بابام هي بهم گير ميداد که چته؟ چرا مثل خلها شدي؟ يه روز که با بابام تنها بودم قضيه غزل رو بهش گفتم. گفت همون دختر آقاي...؟ گفتم آره. گفت فراموشش کن. گفتم نمي تونم، خيلي دوستش دارم. از اون روز هم با بابام طبيعي شدم! (شجاعترين روز زندگيم همون روز بود که به بابام گفتم!)
***
غزل بهم گفته بود که کوفته و دلمه خيلي دوست داره. من هم که مامانم متخصص اينجور غذاها و غذاهاي ترکيه. يه روز که مامانم داشت دلمه درست ميکرد بهش گفتم غزل هم دوست داره ميشه بيشتر درست کنين که به اونا هم بديم؟ مامانم هم زد زير گريه و گفت الهي بميرم براش که مامان نداره و... باشه درست ميکنم ببر بهش بده. اينجوري هم با مامانم طبيعي کردم!
***
از همون اول دوستيمون غزل به دوستاش جريان رو گفته بود. دو تا دوست صميمي داره. دزيره و عسل. يه دختر عمو هم داره که مثل خواهرشه. عالمي داريم با اين دوستاش. از بس سر به سرم ميذارن و من هم تو رودرواسي نمي تونم چيزي بگم بهشون، يه بار تو ماشين خجالت رو گذاشتم کنار و جوابشون رو دادم! حالا خيلي طبيعي و ريلکس شديم با هم!
***
هر بار زنگ ميزدم خونه ي غزل و خواهرش گوشي رو برميداشت، ميگفتم منزل فلاني (يه فاميل مخصوصي). خواهرش کاملا فهميده بود. بهم ميگفت آقاي فلاني (همون فاميل)! يه روز بيرون بوديم با غزل،‌ از تلفن من زنگ زد به خواهرش، خواهرش گفت با آقاي فلاني هستي؟! با خواهرش هم طبيعي شديم!
***
فقط و فقط مونده بابا و داداش غزل که جريان رو بفهمن. باباش که بفهمه اول سر غزل رو ميذاره لب جوي آب و گوش تا گوش ميبره،‌بعد هم سر منو ميبره!
داداشش هم که بفهمه مياد دم در خونه مون و همونجا با ماشين از روم رد ميشه! خدا به خير کنه وقتي اين دو نفر بفهمن!
***
اين وسط ساره خانوم محبتش رو به ما تموم کرد. مثل يه خواهر براي من و غزل کار کرد. نمي دونم چه جوري اين همه لطفش رو جبران کنم. ساره خانوم، خيلي ممنونيم ازت. ايشالا که بشه جبران کنيم برات.

 

لینکستان .::. .::. Admin .::. 12:31 AM