::‌اکسير::‌Exir::اکسیر::

Exir Weblog :: وبلاگ اکسیر ::

Tuesday, September 28, 2004

سلام. نيمه ي شعبان، تولد سرورم، عزيزم، تنها مونس و رفيقم، ‌يار و ياورم، کسيکه تا آخر دنيا گدا و نوکرش مي مونم و به اين گدايي و نوکري افتخار ميکنم، امام زمان، ‌حضرت مهدي (عجل الله فرجه) مبارک.
فردا،‌يعني جمعه، دهم مهر هزار و سيصد و هشتاد و سه، به نظر من بزرگترين عيد شيعه هاست. تولد تنها امامي که زنده است. بايد جشن مفصلي براشون گرفت. خدا کنه که خودشون هم تو جشن تولدشون باشن. اگه اهلش هستين، براي ظهورشون يه صلوات بفرستين.
***
مدتها بود که اين قالب رو براي اکسير درست کرده بودم. چيز نويي نيست ولي مناسب حال و روز خودمه و سبک و ساده. منتظر يک فرصت بودم تا بذارمش و حالا اون فرصت بدست اومده. هم عيد به اين بزرگيه و هم آخرين نوشته ي اکسير.
از اون چند نفري که واقعا نوشته هاي اينجا رو دوست داشتن، معذرت ميخوام. ديگه ادامه اي در کار نيست. از اونايي که با نوشته هام ناراحتشون کردم، حالشون رو گرفتم، عصباني کردم و... هم معذرت ميخوام. از شر زِرنال و چُس ناله هاي اکسير خلاص شدين! اونايي هم که اکسير جاشون رو تنگ کرده بود، خوش باشن که ما رفتيم.
***
مي خواستم اين آلبوم عکس رو به يه مناسبت خوب نشونتون بدم. مثلا روز آشنايي من و غزل. چون غزل خيل جودي ابوت رو دوست داره. ولي اون روز ديگه نيستم. همين الان آدرسش رو ميذارم اينجا. اميدوارم که خوشتون بياد. Judy Abbott
***
«آن روزها رفتند
آن روزهاي خوب
آن روزهاي سالم سرشار...»
يادتونه گفتم از اول مهر بدم مياد؟ گفتم اول مهر غم انگيزترين روز زندگي منه. حالا اول مهر شد بدترين روز زندگي من. دقيقا اول مهر، تموم کرد.
دفعه ي پيش نوشته بودم که دلم براي «فرناز» خواهرزاده اش تنگ شده. همون شبي که اين رو نوشتم، فرناز رو هم ديدم، بغلش کردم، چلوندمش، بوسش کردم و خلاصه کلي کيف کردم باهاش. دلم ضعف ميره براي اين نيم وجبي پدرسوخته. خدا حفظش کنه.
***
ماه رمضان هم کم کم بوش مياد. تو رو خدا اگه اهل اين حرفها هستين، سحرها، افطارها و شبهاي قدر ما رو فراموش نکنين. تو رو خدا...
***
من آن تکه ابر تنهايم که صبحگاهان، قبل از بيداري خورشيد، در گوشه اي از عمق آسمان، با خداي خود خلوت ميکنم. هر نسيم نازکي مرا با خود همراه ميسازد و هر طوفان قلدري زندگي را از من ميگيرد. کودکان با ديدن رقص من در آسمان خندان ميشوند و سالخوردگان گذر عمر را به ياد مي آورند. عشاق چهره ي دلدار را در من ميجويند و شکست خوردگان ناکامي زندگي را در آوارگي من ميبينند.
من آن تکه ابر سرگردان تنهايم. اسير دست باد سرنوشت. مجال کوتاهي براي زنده ماندن باقيست. با فزوني گرماي خورشيد مهلتم به پايان خواهد رسيد. زندگي ام بسيار کوتاهست و ناپايدار. آنقدر کوتاه که در ياد هيچکس نخواهد ماند. صبحي آمدم. شايد عده اي مرا ديدند و با طلوع خورشيد خواهم رفت.
من آن تکه ابر فراموش شده ي تنهايم که فردا صبح ابر ديگري جاي مرا خواهد گرفت. براي هميشه نابود خواهم شد. کاش آنقدر بزرگ بودم که بتوانم با باراني خود را براي مدت بيشتري در خاطره ها زنده نگه دارم. يا دست کم، سايه اي ميشدم تا گروهي را آسايشي بخشم و از ابراز وجودم لذت ببرم.
ولي من، آن تکه ابر کوچک تنهايم که ساعتي زنده ام و بي هيچ يادگاري ميميرم.
تنها اميد زندگي کوتاهم،‌ ذهني پاک است که براي شادي ام مرا از ياد نخواهد برد. تا ابد. ذهني که مرا در خود جاي دهد و هرگاه تنهايي، آوارگي، ضعف و بي پناهي را ديد، مرا که نماد آنها هستم به ياد آورد.
کجاست آن فکر قدرشناس که مرا به خاطر خودم، فقط به خاطر خودم در خود نگه دارد؟ آيا کسي هست که مسافري چند ساعته را براي هميشه فراموش نکند؟
من آن تکه ابر بي ارزش تنهايم که به دنبال دوستي ميگردم تا خاطره اي از من به ذهنش بسپارد و هرگاه اراده کرد مرا با آن خاطره زنده کند.
من آن تکه ابر تنهايم که مي ميرم و شايد فقط در خاطر يک نفر بمانم.
امروز مرا در يادت نگه دار، برايم فردايي نيست...
***
يادته آخرين شعري که برات گفتم چي بود؟ وقتهايي که ديوونه ميشدم يه چرت و پرتهايي برات ميگفتم که اسمش رو ميذاشتيم شعر. حالا واقعا ديوونه شدم، اين هم آخرين شعرم. کاش تو آخرين شعرم،‌ مثل قبل، اميد بود...
فرداي آن روزي که رفتي
چشمان خالي از نگاهم
بي خواب شد، بي اشک باريد
چشمان مشتاقم به راهت
ماند و خشکيد.
*
فرداي آن روزي که رفتي
سوداي عشقت در وجودم
چون ماهي افتاده در چنگال ساحل
در انتظار موج آخر
جان داد و لرزيد.
*
فرداي آن روزي که رفتي
در خلوتي خاموش و تاريک
در خلوتي از گريه نمناک
من ماندم و يک کوه ياد و خاطرات شاد و غمناک
من ماندم و يک سينه فرياد
با آرزوهاي قشنگ رفته بر باد
آواره در تنهايي بي مرز يک مرد
تنها و بي کس، زير آوار غم و درد.
*
فرداي آن روزي که رفتي
فرداي روز اول مهر
پاييز برگشت
با لشگرش در کوچه هاي شهر پيچيد
سرمست چرخيد
چون ياغي ديوانه خنديد
سرسبزي دار و درختان،
شادابي روح مرا، دزديد
عشق مرا برد
رزهاي زرد باغ پژمرد
آواز محزون قناري، در سينه اش مرد.
*
فرداي آن روزي که رفتي
عهدي که در آغاز بين خود نهاديم
يعني همان پيمان که بستيم:
«تا آخر دنيا براي هم بماينم»
مانند قلب بيگناهم
از دست بي احساس و لرزان از غرورت
بر سنگفرش خشم و کينه
افتاد و بشکست.
*
فرداي آن روزي که رفتي
صد دانه ي تسبيح عمرم
از هم جدا شد
ريخت، پاشيد.
*
فرداي آن روزي که رفتي
پايان عمرم بود و آغاز عذابم
در برزخي تا بينهايت سخت و جاويد.
*
فرداي آن روزي که رفت
من نيز رفتم...
***
ميخوام يه دعا يادگاري بذارم اينجا. اين دعا تنها دعايي که وقتي ميکردم، خدا گوش ميداد. خيلي اثر گذاشت تو زندگيم. خيلي چيزايي فهميدم که قبلش روحم هم خبر نداشت. فقط بايد قوي بود تا اين دعا اثر کنه،‌حيف که من قوي نبودم و نتونستم عواقب اين دعا رو تحمل کنم.
«خدايا چشممون رو به حقيقت باز و دلمون رو در برابر واقعيت محکم کن و بهمون ايمان و عقل و صبر بده تا بر مشکلات پيروز بشيم.»
***
«امروز که محتاج توام، جاي تو خاليست
فردا که بيايي به سراغم نفسي نيست...»
تا قبل از اينکه غزل وارد زندگيم بشه، بدون هدف و اميد به آينده، روزها و هفته ها و ماهها رو ميگذروندم. غزل، نيمه ي گمشده ي من بود که اومد و پيداش کردم. اميد به آينده همه ي زندگيم رو پر کرد و تنها هدفم از زنده بودن شد يک چيز: خوشبختي غزل.
حالا غزل زندگي اکسير داره به آخرين مصرع هاش ميرسه. فقط به يک دليل زنده بودم، اون دليل هم داره ميره. ديگه زندگيم معنا نداره. ديگه موندنم فايده نداره. بايد برم...
خداحافظ. ديدار به قيامت.



 

لینکستان .::. .::. Admin .::. 1:56 PM