::‌اکسير::‌Exir::اکسیر::

Exir Weblog :: وبلاگ اکسیر ::

Thursday, December 23, 2004

سلام. حالتون چطوره؟ اين مدت که من رو نديدين خوش بودين؟ ولي حيف که خوشيتون تموم شد. مجبورين باز هم من رو تحمل کنين. همه ميگن «هر سلامي يک خداحافظي هم داره» ولي حالا من ميگم «هر خداحافظي يک سلام دوباره اي هم داره»!
حدودا سه ماه پيش که براي آخرين بار چيزي نوشتم تو اکسير، خيلي حالم بد بود. ميخواستم خودم رو نابود کنم. يعني کار به جايي رسيده بود که همه ي مقدماتش رو هم فراهم کرده بودم. حتي جاي وصيت نامه ام رو هم به يکي سپرده بودم. ولي چيزهايي پيش اومد که منصرف شدم. من به «علامت و نشانه» تو زندگي خيلي معتقدم. يعني کوچکترين چيزي در اين دنياي گنده ميتونه نشانه اي باشه از يه چيز مهم و هر اتفاقي که ميافته دليلي داره و حرفي براي گفتن.
من آخرين بار اينجا رو نوشتم و رفتم يه سفر کوچيک. روز عيد بود. تولد امام زمان (عج). تو جاده يه کاميون پيچيد جلوي ماشين، عصباني شدم ولي ديدم پشتش نوشته: «به خدا توکل کن، کفايت ميکند تو را.» بدجوري گريه ام گرفت. همونجا يه بنده خدايي بهم زنگ زد. جوابش رو ندادم. تا رسيدم به مقصد ده بار زنگ زد و من جواب ندادم. به کسي گفته بود زنگ بزنه تا من شماره اش رو نفهمم و... به هرحال روز عيد بالاخره مجبور شدم باهاش حرف بزنم. همونجا اگه يه ذره هم هنوز تصميم به رفتن داشتن، تموم شد.
به هرحال من نظرم عوض شد و رفتم سربازي. اونجا فهميدم که معني «توکل به خدا» يعني چي. من تا اون روزها به زبون ميگفتم «خدايا خودت درست کن» ولي دلم پاک نبود.
خيلي سختي کشيدم تو اين مدت آموزشي. درسته که براي بقيه ي هم دوره اي هام سخت نبود ولي شرايط براي من طوري شد که عذاب مي کشيدم.
هفته ي دوم جفت زانوهام داغون شد. کاري شد که براي سه هفته نتونستم راه برم. بچه ها زير بغلم رو ميگرفتن، ميرفتم سر کلاسها، بر ميگشتم آسايشگاه، از ناهارخوري برام غذا مي آوردن، نمازم رو روي تخت نشسته مي خوندم، روزي سه تا ايبوپروفن ۴۰۰ ميخوردم تا بتونم تحمل کنم، هر ده قدم که به بدبختي راه ميرفتم، چند دقيقه مي ايستادم تا زانوهام باز بشه، هروقت تنها ميشدم از درد گريه ميکردم و زار ميزدم و خلاصه... ولي فهميده بودم که بايد همه چيز رو بسپرم به خودش. درست سر سه هفته هرچي درد تو وجودم بود رفت بيرون. تموم شد. نفهميدم چي بود و چي شد.
هفته ي بعدش کميسيون پزشکي داشتم. قبل از اعزام، براي معافي اقدام کرده بودم ولي بخاطر ضعيف بودن توکلم به خدا رد شدم و معاف نشدم. بالاخره رفتم کميسيون و بعد از يک ساعت، معاف شدم. معاف دايم. به همين راحتي. چون همه چيز رو واقعا و از ته دل سپردم به خودش.
همين. فردا هم دارم ميرم تهران تا کارهاي تسويه حسابم رو بکنم. سي و پنج روز به ارتش جمهوري اسلامي ايران خدمت کردم و تموم شد!
قصد نداشتم اينجا رو ديگه باز کنم. بعد که برگشتم براي يه بنده خدايي شرط گذاشتم تا دوباره بنويسم. صبر کردم ولي ديدم ايشون شرطم رو گوش نداد من هم گفتم اشکال نداره. اکسير بچه ي منه، چرا بقيه براش تصميم بگيرن؟ دو سال و نيمه که هرچي التماس کردم چيزي ننوشته، حالا ممکنه بنويسه؟! تو سربازي ياد گرفتم که خودم رو براي هيچ کس قرباني نکنم. خودم مهمترين موجود روي زمين هستم. ياد گرفتم که به خاطر خودم پا رو همه چيز بذارم، حتي عشق. پس خواستم که دوباره بنويسم و حالا مي نويسم. اون بنده خدا هم پسورد اکسير رو داره، هروقت دلش خواست مي تونه بياد و تو اکسير بنويسه.
و ديدم که چه موقعيتي بهتر از الان که شب تولد امام رضا (عليه السلام) که واقعا مديونش هستم و تا حالا هرچي ازش خواستم بهم داده، دوره ي جديد زندگي اکسير رو شروع کنم. عيدتون مبارک.
بگذريم که چي شد و چي پيش اومد ولي الان خيلي سرحال و شاد و شنگولم و فقط گاهي حسرت گذشته و دوران خوبي که داشتم و عمر و احساسي که تلف کردم رو ميخورم. قول نمي دم که ديگه غر-غر نکنم يا زرنال ننويسم ولي سعي ميکنم تا همينجور شنگول بمونم. البته، هنوز هم عاشق مردن هستم و دوست دارم هرچه زودتر بميرم.
***
اينها همه مقدمه بود. حالا بگين اصل حالتون چطوره؟ چرا اينجور همه جا سوت و کور شده؟ چرا بچه ها از دل و دماغ رفتن؟ يا شايد نسل جديد وبلاگنويسها اومدن و نسل اوليها رو فرستادن تو کما؟ عمرا اگه من بذارم کسي من رو از ميدون به در کنه. سُر و مُر و گنده، اونقدر مي نويسم تا از پا دربيام!
سربازي خيلي بدي داشت ولي خيلي خوبيهاي بزرگي هم داشت. يکيش اينکه احساساتم رو کور کرد. نه همه ي احساسم رو. اونهايي که مربوط به عشق و عاشقي بود از بين رفت. حتي محبت هم ديگه نمونده تو قلبم. طوري شده بود که اين آخريها به بچه هاي گروهان ميگفتم «بچه ها دارم مي ترسم. نمي دونم چرا دلم براي هيچ کس و هيچ چيز تنگ نشده!» اونها هم ميگفتن ما هم همينطور! خلاصه اينکه، عشق و عاشقي... پَر...!
يک خوبي ديگه ي سربازي هم اين بود که اون اعتياد وحشتناکم رو به نت از دست دادم. يک هفته مشهد بودم ولي حوصله نداشتم بيام پاي نت! بعد هم که اومدم و کانکت شدم، پسوردهام رو فراموش کرده بودم! شانس آوردم که يه جا اونها رو نوشته بودم! الان هم فقط براي اکسير ميام و بس. بهم ثابت شد که هرچي بدبختي تو زندگيم کشيدم و هنوز دارم ميکشم و تقاصش رو پس ميدم، به خاطر همين اينترنت لعنتي بود. قبلا ميگفتم که نت رو دوست دارم چون خوشبختم کرد ولي حالا ميگم ازش متنفرم چون بدبختم کرد. بزرگترين دشمن من تو زندگي همين اينترنت بود و همه چيزم رو ازم گرفت، پس چرا دشمنم رو دوست داشته باشم؟ تنها چيزي که الان دوست دارم، خوندن و نوشتنه. تنها دلخوشيم اينه که يا تو اکسير يا جاي ديگه بنويسم و بخونم. مني که اونجور ديوانه وار عاشق فيلم و سينما بودم، حالا حوصله ي اون رو هم ندارم.
تو اين يه هفته اي که مشهد بودم و به اينترنت وصل نشده بودم، خيلي راحت و آروم داشتم زندگي ميکردم. همه چيز داشت به خوبي پيش ميرفت و از وضع موجود خيلي راضي بودم. ولي به محض اينکه کانکت شدم، بعد از يک ساعت، باز خيلي چيزها رو ديدم و فهميدم که دوباره حالم رو بهم زدن. دوباره يادم اومد که تو چه دنياي کثيفي زندگي ميکنم. دوباره يادم اومد که چه آدمهايي دورم هستن. دوباره يادم اومد که چرا آرزو ميکردم ديگه برنگردم. يک بار ديگه فهميدم که چه خري هستم که به بعضيها اعتماد کردم و باز با اين حماقتم گولشون رو خوردم. غافل از اينکه تو اين مدت که نبودم چي دور و برم گذشته... هفته اي يک بار زنگ ميزدم مشهد و فکر ميکردم که همه چيز رو به راهه و حاضر و آماده تا برگردم، ولي وقتي برگشتم... ديگه به هيچ کس و هيچ چيز اعتماد ندارم.
***
تولد حضرت مسيح (عليه السلام) و شب چله که همه اش گذشت و رفت هم تبريک. خوب بود؟ خوش گذشت؟ مشهد که براي تولد امام غلغله بود. خيلي شلوغ شده بود. ماهواره اي هم درکار نبود تا مراسم اين شبها رو ببينم. شب چله رو هم زير کرسي با خوردن سپري کردم! يادم رفته بود تا حالا بگم که مامان و بابام خيلي به گذشته احترام ميذارن و براي حفظ آداب و رسوم قديمي پافشاري ميکنن. براي همين هم هرسال بساط کرسي (برقي) ما براهه و همه ي فاميل و آشناها ميان کيف ميکنن. ولي خداييش لم دادن زير کرسي هم حالي داره ها!
سر شب يلدا يه SMS خيلي قشنگ از يکي از بچه ها برام رسيد که کلي کيف کردم. نوشته بود: «چند ساعت بيشتر تا آخر پاييز نمونده، لطفا جوجه هاتون رو بشمارين». يکي از بهترين هايي بود که تا حالا ديده بودم. به هرحال اين پاييز بد تموم شد. اون از اولش بود که درست يکم مهر همه ي زندگيم رو از دست دادم و همه ي آينده ام از هم پاشيد، ‌اون از وسطش که تو سربازي اونقدر زجر کشيدم ولي الهي شکر آخرش خوب بود که معاف شدم.
***
اگر خدا بخواد چند تا کار تو شهرهاي ديگه داره برام جور ميشه که ديگه معرکه است. تهران و بم و بندر عسلويه. از خدا ميخوام که براي کار از مشهد برم و يه جاي دور باشم که داره درست ميشه. مي خوام از اين کثافتکاريهاي اطرافم دور باشم. اين مدت که نبودم و اين مسايل رو نمي ديديم خيلي راحت بودم.
***
خوب. حالا حوصله دارين يک کم از اين سي و پنج روز سربازيم براتون بگم؟ خداييش سخت ترين دوران سربازي هم همين پنج-شش هفته ي اول آموزشيه. بعدش همه چيز ميافته رو غلطک و ميشه علافي محض.
دوست ندارم مثل اونهايي که قبل از رفتنم بهم دروغ ميگفتن و ميگفتن که آسونه و هيچي نيست، من هم بهتون دروغ بگم. راستش رو ميگم. سربازي براي اونايي که مدرک دانشگاهي هم دارن آسون نيست، چه برسه به ديپلم و زير ديپلم. ولي سخت هم نيست. جوري سخته که در اون لحظه ناراحت ميشي، عصباني ميشي، پشيمون ميشي از اينکه اومدي ولي شب تو آسايشگاه وقتي با بچه ها دور هم نشستين، به همون بلاهايي که از صبح به سرتون آوردن ميخندين! يعني سخته ولي تحملش آسونه.
البته من اگر لازم باشه قلم پاهاي داداشم رو خورد ميکنم تا نره سربازي! به همه ي شماها هم که هنوز نرفتين و قصد دارين برين توصيه ميکنم که تا جايي که ممکنه نرين سربازي. به زور معافي، معافي پزشکي، پارتي، پول، غيبت (هرچقدر هم غيبت داشته باشين، فقط سه ماه اضافه خدمت ميخورين که آخر آموزشي بخشيده ميشه!) و... اگر نشد و يا به کارت پايان خدمت احتياج داشتين و حتما مي خواستين برين، سعي کنين برين سپاه، اگر نشد وزارت دفاع، اگر نشد ستاد مشترک، اگر نشد نيروي انتظامي اگر نشد نيروي هوايي ارتش، نشد نيروي دريايي و ديگه اگر مثل من بدبخت بودين، مجبورين که برين نيروي زميني ارتش. يعني سخت ترين سربازي ممکن! البته اگر مدرک دانشگاهي دارين و افتادين نيروي زميني، ميرين مرکز ۰۱ کادر تهران که قبلا بهش ميگفتن «هتل ۰۱» ولي الان همچين خبرهايي نيست! ايشالا بعدا مفصل درمورد صفر-يک براتون ميگم ولي الان ميخوام درمورد کل سربازي بگم. باکلاسترين سربازي مربوط ميشه به نيروي هوايي ارتش و مردانه ترين سربازي هم نيروي زميني چون خيلي سخت ميگيرن.
راستي تو يگاني که ما بوديم، بعدا فهميديم که آقاي خاتمي هم همونجا دوران آموزشيش رو گذرونده. چه افتخاري!
همين اول يه خاطره بگم تا حساب کار بياد دستتون. يه روز فرمانده مون صدام زد و رفتم تو دفترش. گفت شنيدم روزنامه نگاري. کف کردم از اين آمار و اطلاعات! مني که نه به کسي حرفي زده بودم و نه جايي نوشته بودم، از کجا فهميده! گفتم تقريبا، آماتورم. گفت کجاها مي نويسي؟ گفتم فلانجا و فلانجا و... گفت حالا نظرت درمورد سربازي و ارتش چيه؟ گفتم راستش رو بگم يا نه؟ گفت راستش رو بگو. من هم نظرم رو گفتم. يهو ديدم عصباني شد و اومد تو صورتم و شروع کرد به دعوا کردن و حرف زدن. گفتم جناب شما گفتين نظرت رو بگو من هم گفتم. گفت به هرحال، مبادا يک کلمه از سربازي و اين پادگان و ارتش چيزي بنويسي جايي که کار به دادگاه نظامي ميکشه و خيلي راحت ميتونن بيچاره ات کنن! گفتم خيالتون راحت باشه خودم کارم رو بلدم.
حالا شما هرچي از من مي شنوين رو شتر ديدي نديدي بکنين! البته خودم هم حواسم هست که اسرار نظامي لو نره!
اول درمورد غذاش بگم. من که شکمو و اهل غذا نيستم، بعد از اين مدت که برگشتم ده کيلو لاغر شدم! شوخي نسيت تو چهل روز ده کيلو. حالا خودتون تا آخر قضيه رو بخونين. قبلا بهم ميگفتن که وضع غذاش بده ولي من ميگفتم که باشه، من که اهل غذا خوردن نيستم. ولي رفتم و ديدم که اونقدر غذاي بد و بدمزه ميدن بهتون که خسته ميشين و اصلا افسرده ميشين! بگذريم از اينکه اگر خودتون به وضع غذاتون نرسين، پدر معده تون هم درمياد. اصلا مهمترين و بيشترين خرج يک سرباز، خرج خورد و خوراکشه! جدي ميگم. جوري شدم که از وقتي برگشتم هروقت جلوي مامانم و خاله هام و عمه هام راه ميرن، تو چشمهاشون اشک جمع ميشه و ميگن «بميرم براي بچه ام که آب شده»! همه ي لباسهام دو-سه سايز برام بزرگ شده! شلوارهام همه خانواده شدن! ولي دوستام ميگن خوبه، اومدي تو فرم! خودم هم کيف ميکنم!
از قديم به سرباز ميگفتن «آشخور» ولي الان اصلا به ما آش ندادن. به جز دوبار تو ماه رمضون که انصافا تنها غذاي خوشمزه شون همون آشها بود و يکبار هم آبگوشت دادن که خيلي عالي بود. ولي درعوض تا جايي که دلتون بخواد استامبولي و پلو مرغ قاطي دادن. طوريکه همه ي بچه ها وقتي ميشنيدن غذا استامبوليه، نمي رفتن ناهارخوري!
همينطور از قديم ميگفتن که تو غذاي سرباز «کافور» ميريزن (پسرها و مردا ميدونن چرا، به خانومها هم مربوط نميشه!). ولي الان ديگه از کافور خبري نيست. بلکه چيزي ميريزن که صد برابر کافور اثر داره و بيچاره ميکنه و اون چيزي نيست جز «ليموي درسته»!
يه چيز ديگه، ‌سعي اگه براي بيگاري گيرتون ميارن،‌نرين آشپزخونه و نانوايي! کافيه يکبار برين اينجاها تا بعد از ديدن اوضاع ديگه لب به غذا و نون نزنين!
وضع حمام هم که ديگه معلومه. تميز و بهداشتي با آب گرم عالي بود ولي بايد سه-چهار نفري برين تو يه حموم و «بشمار سه»، سه-چهار دقيقه اي بياين بيرون! يا بايد خيلي پررو باشين که تنهايي برين حموم و به شماره ها توجه نکنين يا خيلي خوش شانس. من وقتي برگشتم خونه يک ساعت و نيم تو حموم فقط خودم رو ليف و کيسه ميکشيدم چون فکر ميکردم کثيفي وارد تک تک سلولهاي بدنم شده!
تا جايي که دلتون بخواد تنبيه تون ميکنن. جوري که هفته ي اول شبها از پادرد و خستگي نمي دونين چيکار کنين. ولي نترسين. چون تنبيه ها هم لذت داره. بخاطر اينکه همه رو با هم تنبيه ميکنن. مثلا يک نفر بد عقبگرد ميکنه، کل يگان رو سه دور دور زمين مي چرخونن! ولي خنده بازاره. کلي حال ميکنين. فقط سعي کنين که از نظر توان و بنيه ي بدني کم نداشته باشين تا وسط کار نبرين. بعدا سر فرصت انواع تنبيهات رو براتون تعريف ميکنم!
خدا کنه شانس بيارين و تو ماه رمضون نبرنتون سربازي. من که نصفش تو ماه رمضون بود. مرديم و زنده شديم. روزي سه ساعت رژه تمرين ميکرديم، زير آفتاب و گرما، بدون اينکه بتوني آب بخوري. نصف روزه گيرهامون، روزه هاشون رو ميشکستن.
از رژه بگم که مهمترين کار يک سرباز ارتشي و مخصوصا نيروي زمينيه. در يک کلام، دخلتون رو با رژه ميارن. والسلام! جوري ميشه که حتي تو خواب هم پاتون رو «پيش ميزنين» و «خبر... دار» ميگين! باز هم ميگم سعي کنين قدرت جسمانيتون خوب باشه تا کم نيارين. بعد از چهار-پنج هفته درست ميشين و اتوماتيک رژه ي خوب ميرين. فقط هفته هاي اولش سخته.
قبل از سربازي از بعضي چيزها متنفر بودم ولي خوبي سربازي اينه که کاري ميکنه که ديگه نتوني بگي از اين بدم مياد و از اون بدم مياد! من متنفر بودم که جوراب غير از سفيد و مخصوصا سياه بپوشم ولي سرباز بايد جوراب سياه بپوشه! از زيرپوش آستين دار متنفر بودم ولي بايد بپوشي و اگر گرمت بود با همون تو آسايشگاه راه بري! از اينکه زير لباسم لباس گرم بپوشم حالم بهم ميخورد ولي وقتي شب برات نگهباني تو محوطه گذاشتن، مجبور ميشي هرچي لباس داري تنت کني! از پوشيدن لباس پشمي که به تنم بخوره حالم به هم ميخورد ولي بهمون پليور هاي پشمي سبزي دادن که بايد با همونا ورزش ميکرديم! (از اون پليورهاي سبزي که سربازهاي عراقي تو فيلمهاي جنگي دارن!) از کلاه پشمي بدم مي اومد ولي کلاه ها و دستکشهايي بهمون دادن که «جمشيد مشايخي» تو اون فيلمه که «سوپور (آشغالي)» بود تنش ميکرد! از اورکتهاش نگو که آخر عملگي بود! خلاصه کاري ميکنن باهات که ديگه از هيچ چيزي بدت نياد. خيلي راحت توالت ميشوري، کف سالن رو تي ميکشي، جلوي يگان رو جارو ميکني و با دست آشغال برميداري،‌ ظرف فرمانده هات رو ميشوري و....! خلاصه نه غرور برات ميذارن و نه کلاس.
گفتم لباس يادم اومد که چون معاف شدم بهم از اون لباسهاي پلنگي هم ندادن و حسرتش به دلم موند! به فرمانده مون گفتم من فقط به عشق اين لباسها اومدم سربازي، گفت بمون خدمت کن تا بهت لباس بديم!
ولي چيز خوب سربازي و آموزشي اينه که همه با هم برابرن. همه سرهاشون کچله و ريش و سبيل هاشون يه جوره و نمي تونن با مو و ريششون کلاس بذارن. همه لباس يکدست تنشونه و نمي تونن با لباس پز بدن. همه هرکاري ميکنن. همه با هم تنبيه ميشن. با هم تحقير ميشن و خلاصه همه عين هم هستن. براي همين هم سرباز يه جور حالت بيخيالي داره و ممکنه يه کارهايي بکنه که بهش بگن لات و بيکلاس. ولي همين يکرنگي باعث ميشه که با کساني دوست جوني بشي که اگر قبلا تو خيابون اونا رو مي ديدي،‌جواب سلامشون رو هم نمي دادي و همين دوستي ها تا آخر عمر مي مونه. نمي دونين که الان چقدر دلم براي دوستهام تنگ شده. مخصوصا که من زودتر از بقيه مرخص شدم و همه ميديدن من دارم ميرم. محيط يگان ما واقعا معرکه بود. همه رفيق و يکرنگ. خيلي خوش گذشت، يادش به خير...
در وقتهاي بيکاري تنها کاري که ميتوني بکني مخصوصا هفته هاي اول، فقط خوابه. يعني حتي حاضري دو دقيقه که گيرت مياد همونطور ايستاده بخوابي! اولها بيخوابي خيلي اذيت ميکنه ولي آخرهاش جوري ميشه که چند دقيقه مونده به زدن «بيدار باش» صبح، خودت بيدار ميشي. من مثلا ميخواستم وقتهاي بيکاريم چيزي بنويسم ولي حتي خاطراتم رو هم به زور و خلاصه مي نوشتم تا زودتر بخوابم! راستي، سعي کنين حتما خاطره بنويسين و عکس بگيرين. الان که هنوز دو هفته گذشته نمي دونين چه لذتي داره وقتي به عکسها و خاطراتم نگاه ميندازم.
يک خوبي ديگه سربازي اينه که با بچه هاي شهرهاي ديگه آشنا ميشي و فرهنگهاشون رو ياد ميگيري. تو دوران دانشگاه اينجوري نيست، چون همه ميخوان شکل محيط باشن و اصالت خودشون رو فراموش ميکنن ولي تو سربازي همه دوست دارن که اون اصالت فرهنگيشون رو حفظ کنن. من دوستهايي پيدا کردم که اگر صد سال ديگه هم چت ميکردم نمي تونستم مثل اونا رو پيدا کنم. از شيراز، اهواز، تهران، اصفهان، تبريز، همين مشهد، حتي بروجن که نمي دونم کجاست!
يک مزيت ديگه ي سربازي اينه که تو خونه همه قدر تو رو مي دونن! قبل از اينکه برم داداشم ميگفت کي بشه بري و خلاص بشم از دستت. ولي اين آخريها يکبار که زنگ زدم بهش، تا سلام و احوالپرسي کرديم، گريه اش گرفت و رفت! مامان و بابام هم همينطور. مامانم که هميشه پاي تلفن با گريه سلام ميکرد، يک کم مي خندوندمش و باز با گريه خداحافظي ميکرد! ولي وقتي برگشتم، فقط يک هفته عزيز بود و سر هشتمين روز همون آش و همون کاسه! البته داداشه کلي حال کرد تو اين مدت، ماشين و موبايل و کامپيوتر و خط تلفن جدا و...! خدا قبضهايي که مياد رو به خير کنه!
قبل از اينکه خودم سرباز بشم،‌وقتي يک سرباز رو ميديدم، فکر ميکردم با يه آدم کثيف و خلافکار و دزد و لات و بدچشم و دهاتي روبرو شدم. از وقتي که خودم رفتم و ديدم، ديگه همچين نگاهي رو ندارم. چون ميدونم که هر سرباز قبل از اينکه بره سربازي براي خودش آدمي بوده که «آدم» بوده! وقتي يک سرباز بوي عرق ميده، بايد بفهمي که بچه ي اين شهر نيست، هفته اي يکبار وقت حموم داره، و به شرطيکه پنجشنبه و جمعه نگهبان نباشه، ميتونه فقط آخر هفته با آب سرد لباسهاش رو بشوره. وقتي رنگ صورتش سياهه، چون از صبح تا عصر زير آفتاب تابستون يا سرماي زمستون رژه ميره. وقتي لباسهاش بدترکيب دوخته شده چون مامانش يا خياط نزديکش نيست و بايد خودش بدوزه. وقتي يک دختر ميبينه، مثل وحشيها بهش متلک ميندازه، چون ممکنه يک ماه تو پادگان فقط مردهايي مثل خودش رو ديده باشه. من خودم وقتي بعد از يک هفته ي اول بهم مرخصي تو شهري دادن، اصلا باورم نميشد که مردم عادي با لباس عادي دارن زندگي ميکنن! فقط کنارشون راه ميرفتم و عطر و ادکلنهاشون رو بو ميکردم! وقتي يک دختر ديدم، انگار يه موجود فضايي ديدم! ماشينها رو که ميديدم، باورم نميشد که به جز جيپ و لندرور خاکي، ماشين ديگه اي هم وجود داره!
به همين دليل ديگه من به چشم بد به يک سرباز نگاه نميکنم. مردم هم دربرابر سرباز دو جورن. يک عده از سرباز متنفرن ولي يک عده هم هستن که يا از رو احترام يا از رو ترحم به سرباز نگاه ميکنن. مثلا خودم يه سوپر مارکت پيدا کرده بودم که چون سرباز بودم هرچي ازش ميخريدم به قيمت خريد خودش بهم ميداد! ميگفت که اين لباسي که تن شماست احترام داره. اولها ناراحت ميشدم که اينقدر بهم تخفيف ميده و فکر ميکردم بهم ترحم ميکنه و با خودش ميگه اين بدبخت بيچاره پول نداره ولي بعد کم کم اين احساسم برطرف شد. يا مثلا بچه ها رفته بودن موزه و چون سرباز بودن، ازشون بليت نگرفته بود يا بعضيها رو راننده هاي اتوبوس مجاني سوار ميکردن!
به هرحال سربازي چيزيه که وقتي توش هستي دوست داري تموم بشه چون بهت سخت ميگذره ولي وقتي مياي بيرون حسرتش رو ميخوري. تنها بدي سربازي اينه که روحت رو خسته ميکنه و براي اين کار هيچ چاره اي نداري جز تفريح. جوري ميشه که هر روز صبح که بيدار ميشي ماتم ميگيري که يک روز تکراري ديگه شروع شد.
ولي در يک کلام، سربازي لحظه لحظه اش خاطره است و بهت خوش ميگذره. حتي وقتي که داري عذاب ميکشي هم بهت خوش ميگذره...
***
واي چقدر حرف زدم! معذرت ميخوام. سه ماه حرف رو دلم مونده بود که هنوز کامل هم
نگفتم. ولي ايشالا به موقع ميگم.
بدجوري دلم براي رانندگي تنگ شده، مثل خلها ميشينم پشت ماشين و عشق ميکنم!
راستي اين مدت پسوردم دست کسي بوده. اگر آف يا ميل زدين يا کسي منو به ليستش اضافه کرده و اين حرفها،‌من خودم نبودم. اگر پيغام مهمي داشتين لطفا دوباره بفرستين. درضمن نمي دونم چي به سر هات ميلم اومده که باز نميشه، وارد صفحه ميشه ولي ميلها رو نشون نميده. فکر کنم پر شده. اگر کسي راه حلش رو بلده لطفا راهنمايي کنه.
خوش باشين مثل هميشه. التماس دعا. تا بعد.

 

لینکستان .::. .::. Admin .::. 4:43 PM