::‌اکسير::‌Exir::اکسیر::

Exir Weblog :: وبلاگ اکسیر ::

Tuesday, January 11, 2005

سلام. خوبين؟ خوش ميگذره؟ الهي شکر. من هم بدک نيستم. ميگذره.
ميگن هرکس امام رضا (عليه السلام) رو به پسرش جواد الائمه (عليه السلام) قسم بده، امکان نداره که دست خالي از پيششون برگرده. امروز هم شهادته جواد الائمه (عليه السلام) است. پس اگه اهلش هستين، هرچي مي خواين از اين پدر و پسر بگيرين.
***
ماه ذيحجه شروع شد. کاري ندارم و نميخوام درموردش حرفي بزنم. ولي همين رو ميگم تا يادآوري باشه براي اونايي که اهلش هستن. دهه ي اول ذيحجه يه نمازي داره که بين نماز مغرب و عشا خونده ميشه. دو رکعته که بايد بعد از حمد و سوره، يه آيه ي ديگه رو هم بخونيم. به نماز «و واعدنا» هم معروفه. اگه اهلش هستين تو کتابهاي دعا و مخصوصا «مفاتيح الجنان» بگردين و پيداش کنين. روايته که هرکي تو اين دهه اين نماز رو بخونه با ثواب حاجيها شريک ميشه. اگر خوندين ما رو هم از دعاتون فراموش نکين.
***
خيلي جالبه، حالا که همه ي اهل دنيا به من گير ميدن، ياهو و هات ميل و اورکات هم روش! Hotmail که ايميلم رو بست. با هرچي ميل مهم توش داشتم. ديگه هم منو توش راه نميده! Yahoo Messenger هم هيچ آفي برام نگه نميداره و منو شرمنده ي دوستام ميکنه. Orkut هم قسمت Scrap پروفايلم رو بسته و کسي نمي تونه برام بنويسه! يعني يه جورايي تمام راههاي ارتباطي بين من و دوستام بسته شده!
اين آدرس ايميل جديد منه: exiran@gmail.com و لطف کنين و آف نذارين و هرکاري داشتين فقط ميل بزنين. مي دونم سخته ولي فعلا چاره اي نيست. به زودي هم کامنت اينجا رو درست ميکنم تا بتونين چيزي بنويسين. اگر هم هرکسي تو اين مدتي که نبودم به اکسير لينک داده و من نتونستم جبران کنم، لطفا زود بهم بگه تا جبران کنم.
***
«پدرخونده» روش عبور از فيلتر اورکات رو نوشته. مرسي از پدرخونده و اينکه شرمنده اش شدم که اومد مشهد و من نفهميدم تا ببينمش.
***
صبح زود با صداي بلند قرآن از خواب بيدار ميشم. حواسم که سر جاش مياد مي بينم داره سوره ي الرحمن رو مي خونه. يه خورده مي ترسم. ميرم تو کوچه ميبينم که همسايه ي ديوار به ديوارمون، يه پيرمردي که سالها مريض بود ولي سرحال، مرده. لباس مي پوشم و ميرم خونه اش. زنش و بچه هاش که همه زن و مردهاي بزرگي هستن و نوه و نتيجه هاش دارن گريه ميکنن و به سرشون ميزنن. آمبولانس بهشت رضا (عليه السلام) اومده. تابوت رو ميبرن تو اتاقش. جسد رو ميذارن توش و روش ترمه ميکشن. ميارن تو حياط. همسايه جمع شدن تو حياط. دور حياط ميگردوننش تا به اصطلاح از دنيا و خونه و زندگيش دل بکنه. ميذارنش وسط حياط تا بچه هاش باهاش خداحافظي کنن. همه گريه شون ميگيره. من هم نمي تونم خودم رو کنترل کنم. زنش ميافته روي جسد و ترمه رو ميزنه کنار و گريه کنان قربون و صدقه ي شوهر مرده اش ميشه و صورتش رو مي بوسه. ميگن پيرمرده نود ساله اش بوده و زنش هفتاد سال. بيست سال اختلاف سن و بعد از پنجاه و چند سال زندگي هنوز هم عاشق شوهرشه. تابوت رو بلند ميکنن. بلند بگو لااله الالله. پاهاي جسد از زير ترمه بيرون مونده. پاهاي لاغري که حالا سفيد سفيد شده. يکي مي پوشونه پاها رو. چه خبره. همه گريه ميکنن. فاميلهاي مرده براي مرده و غريبه ها براي خودشون که دير يا زود قسمت خودشون ميشه. ميذارنش تو آمبولانس و تموم.يه زندگي ديگه هم تموم شد. به همين راحتي.
معذرت ميخوام اگه حالتون رو گرفتم. ولي عيب نداره گاهي حالمون گرفته بشه. چرا عبرت نمي گيريم از اين چيزا تا اينقدر خودمون رو به اين دنياي کثافت و لجن نچسبونيم... خوش به حال اون پيرمرد که بعد از چندين و چند سال کسي رو داشت که عاشقش باشه...
***
يک سال از زلزله ي بم گذشت. براي ما به چشم بهم زدني بود ولي خدا ميدونه براي بمي ها چطور گذشت. دوستم تو بم کار ميکنه، ميگه تا حالا حتا پنجاه متر هم جايي رو نساختن تا تحويل مردم بدن. فقط کانکس دادن. تنها جايي که مثلا ساخته شد و به بهره برداري رسيد يک بيمارستان بود که خاتمي افتتاح کرد. دوستم ميگفت خاتمي قرار بوده سه روز تو بم بمونه ولي همون روز اول مردم از بس شلوغ کردن و بهش فحش دادن و کار داشته خطرناک ميشده، از بقيه ي سفرش منصرف شده.
يادش بخير. پارسال اين روزهاي زلزله چه روزهايي بود. همه به خودمون افتاده بوديم و جو گرفته بودمون و انسان دوستيمون گل کرده بود! گروه «مژده ي وصل» يادتونه؟ ساخته بودم تا بازمانده هاي زلزله رو تو همه جاي ايران به هم برسونيم. با کمک بچه ها و خواننده هاي اکسير، حدودا ده خانواده رو جمع و جور کرديم و به هم رسونديم. خيلي ها کمک کردن. ميبخشين اگه همه رو اسم نمي برم ولي سه نفر خيلي بيشتر کمک کردن. يکي مريم خانوم بود از تهران (آدرس نداره که بهش لينک بدم) که سر اين جريان باهاش آشنا شدم. ايشالا همراه با همسرش خوش و خوشبخت باشه هميشه. يکي ديگه يه مريم خانوم ديگه بود از ساري که از خيلي وقت پيش خودش و برادر و خواهرش رو ميشناختم. تازگيها هم همراه با دارلينگش اينجا رو راه انداخته. يکي ديگه هم حسين بود از مشهد که وبلاگش رو تعطيل کرده. يادش به خير...
***
موهام داره به خير و خوشي درمياد! چيزي که هم خودم و هم بقيه اذعان (!) ميکنن اينه که اون جاهايي که ريخته بود هم سبز شده! مامانم با تمام وجود داره سعي ميکنه که منو برسونه سر وزن قبليم! هنوز انگشتهاي هر دو تا پام، به جز شصتهام، به خاطر پوتينها بيحسن. جدي ميگم. انگشتهام حس ندارن. براي تسويه حساب يک هفته تو پادگان مي دويدم. به معناي واقعي مي دويدم. از اينور به اون ور تا امضاها رو جمع کنم که کردم. پوستم کم کم داره درست ميشه چون اونجا به خاطر آفتاب و سرما پوستم مثل پوست کرگدن شده بود! مثل ... چاي ميخورم، چون عاشق چاي بودم ولي تو سربازي از چاي درست و حسابي خبري نبود و خيلي بهم سخت گذشت. ولي به هرحال گذشت.
***
يه ضرب المثل ميگه که «گوشت بوفالوي برزيلي فقط در سه جا مصرف ميشه: اول باغ وحشهاي دنيا که ميدن به شير و پلنگهاشون. دوم ارتش ايران که ميدن به سربازهاشون. سوم دانشگاههاي ايران که ميدن به دانشجوهاشون!» من که شير نبودم ولي اون دو تاي ديگه رو تجربه کردم و ديدم اين ضرب المثل راسته!
***
از اين دفعه تو هر نوشته سعي ميکنم يکي دو تا داستان کوتاه بنويسم. نميگم که راسته يا دروغ ولي خودتون مي تونين حدس بزنين.
داستان شماره ي يک
عليرضا گفت: فرزانه، بهت وصيت ميکنم که بعد از مرگم هرکدوم از اعضاي بدنم رو که به درد بخور هست، بدي به اونايي که لازم دارن.
فرزانه: حرف مفت نزن.
عليرضا: نه به خدا جدي ميگم. قول بده بهم.
فرزانه: حالا باشه.
عليرضا: خوب خودت کدوم عضوم رو برميداري؟
فرزانه حالت عصباني به خودش گرفت و گفت: باز بي تربيت شدي؟
عليرضا جا خورد و گفت: تو فکرت منحرفه، تقصير من چيه. من دارم جدي ميگم.
فرزانه حالت فکر کردن به خودش گرفت و سرسري گفت: قلبت.
عليرضا خيلي راحت گفت: ديوونه، اون که چند ساله مال تو شده...
***
خيلي تنها شدم. همه چيز تموم شد. رسما تموم شد. جدا شديم. ديگه هيچکس تو اين دنيا برام نمونده. نه همدمي نه همزبوني نه حتا کسي که فقط به حرفهام گوش بده. فقط همين اکسير مونده برام. دعا کنين که خدا اينجا رو هم ازم نگيره...
***
دوست دارين نمونه ي کامل واژه ي «مبتذل» به معناي واقعي کلمه رو ببينين؟ کافي فقط يه نگاهي به يک قسمت سريال مزخرف، مسخره، تهوع آور و... «کمربندها را ببنديم» بندازين. نمي دونم چه جوري پول مردم و بيت المال از گلوي صدا و سيما و تهيه کننده ها با اين برنامه هاشون پايين ميره. من شخصا راضي نيستم يک ريال از مالياتي که بابا و مامانم ميدن و پولي که روي قبض برق خودم ميدم،‌خرج اين برنامه ها بشه. اون از سريالهاي عهد دقيانوسشون که دوباره و صد باره شروع کردن به نشون دادن. اون از سريالهاي جديد که يکي از يکي آشغالتر و آبگوشتي تر. تنها سريالي که تو تلويزيون الان سرش به تنش ميارزه، يکي «مامورين پرونده هاي راکد» و يکي هم «پرستاران». ايول به آقاي ضرقامي که گل کاشتن!
***
يه زماني که دوستام دور و برم بودن، با يک تلفن شش هفت نفر ميشديم دو تا ماشين و ميرفتيم گردش. حالا ممکن بود اين گردش خيابون گردي باشه يا طرقبه گردي يا مسافرت. ولي به هرحال جمعمون جمع بود. ولي حالا هيچکس نمونده ديگه. دو تا از بچه ها ازدواج کردن و آنچنان چسبيدن به خانومهاشون که مبادا يه لحظه ازشون جدا بشن و باد خانوماشون رو ببره! يکي سربازه. يکي ادامه تحصيل ميده. يکي رفت شهر ديگه براي کار. يکي باباش مرد و مغازه ي باباش دستشه و نمي تونه جم بخوره. يکي رفت خارج و... حالا فقط من موندم تک و تنها. علي مونده و حوضش.
دلم براي يه طرقبه رفتن با بچه ها تنگ شده. بريزيم تو ماشين،‌ از لحظه ي اول چرت و پرت بگيم و بخنديم. بريم يه دست بيليارد و دو سيخ کباب و يه قوري چاي و يه پک قليون بزنيم. تو راه به يه ماشين پر از دختر که مثل خودمون علاف بودن بربخوريم. يک کم کل کل کنيم. تا آماده شدن که شماره تلفن بگيرن، گاز رو تخته کنيم و اونا رو بذاريم تو کف و برگرديم مشهد. چون ديروقته بازرسي بسيج بهمون گير بده و کارت ماشين بخواد و ماشين رو بگرده و دهن هامون رو بو کنه و چون هيچ چيزي گير نياورده معذرت خواهي کنه و بذاره بريم و ما هم بزنيم زير خنده. از بس از سرشب خنديديم عضله هاي گونه هامون درد گرفته باشه. تو اين بين مامان همه ي بچه ها سه دفعه زنگ بزنن که کجايين؟ چرا نمياين؟ و ما هم هي بگيم اومديم. وقتي هم ميريم خونه خيلي يواش در رو باز کنيم و ببينينم همه خوابن و ما هم بريم بخوابيم.
همين تفريحهاي ساده رو هم از دست دادم...
***
مامانم بعد از سي سال دبيري، بازنشسته شد. خوبه که من برگشتم خونه وگرنه با اين افسردگي بعد از بازنشستگي اگه من هم نبودم که واويلا ميشد! ميدونم که هيچوقت چشمش نميافته به اينجا ولي وظيفه ي منه که بهش تبريک بگم: مامان، بازنشستگيت مبارک. ايشالا که سالهاي سال کنار بابا، خوش و خرم، براي ما بمونين.
***
داستان شماره ي دو
وقتي دختر داشت از ماشين پياده مي شد، پسر گفت: «خوش باشي هميشه، دوست دارم تا آخر دنيا.» دختر پشتش رو کرد و درو بست و رفت. حتا به خودش زحمت نداد تا براي آخرين بار خداحافظي کنه.
***
با وبلاگ مريخ هم تازه آشنا شدم. مطالب جالبي درمورد کامپيوتر و اينترنت داره. حتما يه سري بهش بزنين.
***
گزارش تصويري از سالم ماندن مسجدها در زلزله ي آسيا.
اولين صد Domain دات کام در جهان.
***
نه که خيلي شاد نوشتم، اينم يه عکس شاد! زلزله ي آسيا.

يه چيزي بگم؟ بسه ديگه. فعلا خسته شدم. خوش باشين هميشه. التماس دعا. تا بعد

 

لینکستان .::. .::. Admin .::. 11:58 AM