::‌اکسير::‌Exir::اکسیر::

Exir Weblog :: وبلاگ اکسیر ::

Wednesday, January 19, 2005

سلام. حالتون چطوره؟ خوبين؟ خوشين؟ ايشالا که هميشه شاد و خوش باشين.
***
ميخوام يک کم بچه مسلمون بازي دربيارم! پنجشنبه «روز عرفه» است. يا به قولي «روز نيايش». يعني روزيه که همه ي دعاها برآورده ميشه (اگر به صلاح بنده باشه) و هر توبه اي (اگر واقعي باشه) قبول ميشه. اين روز چند تا کار داره، غسل و توبه و زيارت امام حسين (عليه السالام) و زيارت عاشورا و... و مهمترين عمل اين روز، دعاي عرفه امام حسين (عليه السالام) است که بايد هنگام غروب خونده بشه. خيلي دعاي قشنگيه. خيلي پر معني و پر سوز و گدازه. من، يکي عاشق اين دعا هستم يکي عاشق دعاي کميل و از اين دعا خيلي خاطره دارم. به هرحال سعي کنين اين دعا رو از دست ندين. بچه هايي که مشهد هستن، سعي کنن بيان مسجد الرضا (عليه السلام)، احمدآباد، انتهاي بلوار رضا.
اونايي که اهلش هستن که نماز روز عيد قربان رو هم فراموش نميکنن. ايشالا حرم امام رضا (عليه السلام). التماس دعاي مخصوص دارم از همه ي اونايي که اهل اين حرفها هستن. تورو خدا منو فراموش نکنين...
***
داستان خلقت جهان به روايتي ديگر:
(خدا منو ببخشه، قصدم فقط شوخيه!)
از روز ازل، خدا نشسته بود و بيست و چهار ساعته فرشته هاش دورش ميگشتن و قربون و صدقه اش ميشدن و بهش سجده ميکردن و عبادتش ميکردن. کم کم خدا حوصله اش سر رفت. گفت چيکار کنم چيکار نکنم تا يه تنوعي برام درست بشه و سرم گرم بشه؟
تصميم گرفت جهان رو بسازه. به يه چشم بهم زدني اراده کرد و جهان رو ساخت. ديد اي بابا، اينم که نشد سرگرمي. تو يه لحظه تموم شد همه چيز! گفت پس يک کم جک و جونور بريزم توش تا تنوعي بشه.
حيوونها رو ساخت و انداخت تو جهان. چند روزي (که تقريبا به زبون ما ميشه چندين ميليارد سال) تفريح کرد، بعد ديد اينم فايده نداره. يه مشت جونور زبون نفهم که هيچي حاليشون نميشه. گفت چيکار کنم چيکار نکنم، يهو يه فکر جرقه زد.
گفت يه موجودي ميسازم تا عقل داشته باشه. نشست و با گل آدم رو ساخت. بعد چون خود خدا هم تنها بود و طعم تنهايي رو چشيده بود،‌ تصميم گرفت يه زوج هم براي آدم بسازه که ايکاش همچين تصميمي نگرفته بود! خلاصه از بغل آدم يک کم گل برداشت و حوا رو ساخت. بهشون جون که ناگهان داد شيطون پدرسوخته، شروع کرد به جفتک انداختن و نافرماني. خدا هم گفت برو به جهنم که نمي خوام ريخت نحست رو ديگه ببينم. شيطون هم گفت هم خودم ميرم به جهنم هم آدمها رو ميبرم. خدا هم گفت بچرخ تا بچرخيم.
بعد اون دو تا رو ول کرد به حال خودشون تو بهشت و نشست به تماشا کردن و کيف کردن. يه روز اين حواي شکمو به حرف اون شيطون گور به گور شده کرد و سيب (يا گندم) رو خورد و خدا هم که دنبال بهانه ميگشت تا بيشتر بخنده به کارهاي اين دو تا، انداختشون بيرون و گفت برين براي خودتون زندگي کنين تا ببينم چند مرده حلاجين. خلاصه، اين دو تا اومدن رو زمين و.... بقيه اش رو هم که همه مي دونن.
ولي اصل هدفم از تعريف اين جريان اين بود که بگم: وقتي خدا کارهاي «حوا» رو ديد،‌گفت: «جل الخالق»! خود خدا هم موند تو کف اين موجودي که ساخته! بعد با خودش گفت: «به جون خودم، خودم هم گاهي وقتها نمي تونم بفهمم که اين موجود (يعني زن) چيکار ميکنه!»
حالا ديدين که خود خدا هم مونده تو کار اين زنها، چه برسه به آدمها!
(استغفرالله! خدا جان بهت برنخوره، شوخي کردم باهات! به خانومهاي عزيز هم برنخوره، شنيدن حقيقت سخته!)
***
حالا از مود روحانيت در بيايم! بچه هاي مشهد به گوش باشن براي يک قرار وبلاگي در نمايشگاه کامپيوتر. ايشالا برنامه اش که رو به راه شد خبرتون ميکنيم.
اگه خدا بخواد، کامنت هم راه افتاد. فقط تو رو خدا حرفهاي واجبتون رو بنويسين. نه الکي تعريف کنين، نه بد و بيراه بگين، نه تبليغ کنين و... فقط نظر واقعي،‌ لطفا!
ايميل هات ميلم به کل از بين رفت! هرچي هم ميل از دوستام داشتم توش رفت رو هوا. از يک طرف ناراحتم ولي از يک طرف خوشحالم چون از اول هم از هات ميل بدم مي اومد.
اورکات باهام آشتي کرد و سيستم scrap رو برام درست کرد. هرچي دلتون مي خواد اونجا بنويسين.
***
جاتون خالي جمعه ظهر حاجي خجالت دادمون و رفتيم «باغ سالار» تو جاده ي شانديز. تا حالا نرفته بودم. عجب جاي مشتيه! واقعا معرکه، ‌باکلاس، کيفيت غذا عالي، قيمت مناسب، محيط با صفا و خلاصه از همه نظر توپ. توصيه ميکنم اگر مشهد هستين و يا مياين مشهد يه سري بهش بزنين.
مامانم ميگفت جون ميده براي مراسم عروسي گرفتن. بابام ميگفت جون ميده آدم دست نامزدش رو بگيره بياره اينجا. بعد روش رو کرد به من و گفت يه بار دست فلاني (منظورش همون بنده خدا بود) رو بگير و بيارش اينجا. من فقط خنديدم. طفلکي بابام دلش خوشه. چه جوري به ماما ن و بابام بگم که همه چيز تموم شد؟
***
بحث غذا شد، ميخوام يه نظر کارشناسي بدم براي اونايي که قصد دارن بيان مشهد يا مشهد هستن.
غذاي بيرون شهر با کيفيت عالي: رستوران آبشار- طرقبه
غذاي بيرون شهر با کلاس: باغ سالار- شانديز
چلو گوشت: پسران کريم- بلوار خيام
کباب: کبابي سيد- وکيل آباد، سيد رضي
شله ي مشهدي: کباب در حضور مشتري- چهارراه بعثت (فقط ماه رمضون)
حليم مشهدي: (اسمش رو يادم رفته!) - اول رضاشهر، دور فلکه ي تلويزيون (فقط ماه رمضون)
ديزي سنگي: رستوران آبشار- طرقبه
پيتزا: پيتزا پيتزا- کوهسنگي
ساندويچ سرد: صدف- احمد آباد
همبرگر: کرنر- فرامرز عباسي
پيتزا و ساندويچ باکلاس: گريل هاوس- ابوذر غفاري
پيتزا و ساندويچ دنج و مکان(!): کرنر- فرامرز عباسي
ساندويچ سوسيس خوشمزه ولي بي کلاس: حميد- چهارراه پل خاکي (تو مايه هاي نشاط تهران!)
پيراشکي: (اسمش رو نمي دونم!)- دور ميدون ده دي (سوم اسفند سابق)
Fast Food: فست فود پروما- ميدان جانباز، مجتمع تجاري پروما
غذاي آماده: (اسمش رو يادم رفته!)- بلوار وکيل آباد، اول کوثر
کافي شاپ: شکر- بلوار فلاحي
البته اينا نظر شخصي منه و ممکنه بقيه قبول نداشته باشن. ولي من اينجاها رو پيشنهاد ميکنم.
***
بعد از مدتها رفتم سينما، اون هم با خانواده. «قدمگاه». بد نبود. جالب بود. با روحيه ي داغون من حسابي جور بود و داغونترم کرد! ولي اشتباهي که کردم با خانواده رفتم. من هميشه اولين سيانس صبح ميرم که هم خلوته، هم بچه ي عرعرو تو سالن نيست، هم مي تونم دو سيانس بشينم،‌ هم مي تونم هر احساساتي که دلم مي خواد نشون بدم و...! ولي چشمتون روز بد نبينه... از بس سينما شلوغ بود و بچه هاي قد و نيم قد زر زدن و صداي چيپس و پفک اومد و بوي گند راه افتاد و .... همه يک طرف، اين زوجهاي جوان دلداده که اومده بودن هم نور علي نور بود! يک زوج جلوي ما نشسته بودن،‌ منتظر موندن چراغها خاموش بشه، شروع کردن! من که جلوي خانواده مرده بودم از خجالت از کارهاي اين دوتا! حالا من هم حساس و اعصاب خراب، فکر کنين چي کشيدم تو اين دو ساعت!
***
گفتم زوج جوان ياد يه جرياني افتادم. تو اين مدت که هي ميرفتم تهران و برميگشتم، براي اينکه کمرم زير بار خرج و مخارج خم نشه، مجبور بودم با قطار برم! يه بار با اين قطار «دليجان» مي اومدم، چهار تخته بود. اين کوپه ي بغلي رو يه دختر و پسر دربست گرفته بودن. چشمتون روز بد نبينه... از ساعت هشت و نيم که شام دادن و تموم شد، سر و صداي اينا شروع شد تا ... صبح! از هرهر و کرکر و خنده بگيرين تا...! حالا ديوارها هم نازک، من بدبخت هم افتاده بودم طرف کوپه ي اينا! تا صبح نتونستم پلک رو هم بذارم! اعصابم خورد شده بود. خستگي و گيرهايي که تو کارم بود يه طرف، گرماي وحشتناک هوا يک طرف، حسودي به اين دو تا هم يک طرف. نمي دونين چي کشيدم تا رسيدم مشهد!
***
يه مقاله در شماره ي سيصد و بيست و شش مجله ي فيلم،‌ صفحه ي شصت و شش، «‌آيدين آغداشلو» درمورد فيلم مزخرف «اسکندر Alexander» نوشته،‌ معرکه است. اگه گير آوردين بخونين. فيلم رو با خاک يکسان کرده!
***
يه شب شام با بچه هاي جواد بازار رفتيم بيرون،‌ با يه پسر عربي که بچه ها تو فرودگاه باهاش آشنا شده بودن. دانشجوي پزشکي نيو زلاند بود. خيلي حال داد. قبلش اين کليپ ها و فيلم هايي که بچه ها ساختن رو ديدم، معرکه است. خيلي قشنگه. خدا کنه زودتر بذارن تو سايت تا همه ببينن.
***
چند شب پيش يه جايي رفتم که خواهرزاده ي اون بنده خدا هم بود. همون «فرناز» که قبلا گفته بودم دو- سه ساله است و من دلم ضعف ميره براش. نمي دونين چقدر اين بچه رو دوست دارم. کلا من بچه ي کوچيک بين يک و نيم سال تا شش- هفت سال خيلي دوست دارم،‌ ولي عاشق اين فسقلي پدر صلواتي ام. نمي دونين چقدر بانمکه. هزار ماشالاه. حيف که مي ترسم کسي چشمش بزنه، ‌وگرنه چند تا از عکسهاش رو ميذاشتم اينجا. حدود صد تا ازش عکس گرفتم! اسم منو کامل ياد گرفته. تا مي بينه منو مي پره مياد بغلم. وقتي هم پيش منه به حرف هيچ کس جز خودم گوش نميده. وقتي هم که ميخوام برم، از بغلم با زور و گريه مياد بيرون. تو سربازي دلم فقط براي همين نيم وجبي تنگ شده بود. خدا حفظش کنه.
***
حتما کتاب «دلواپس شادماني تو هستم» رو بخونين. نامه هاي عاشقانه ي «جبران خليل جبران» به معشوقه اش «ماري». خيلي قشنگ و لطيفه. حيف که آخرش اين دو تا بهم نمي رسن. يعني اصلا يه جورايي انگار اين کتاب سرگذشت منه...
***
اين قسمت «پرستاران» رو ديدين؟ پيرزن سرطاني بود و کور هم شده بود. ديدين شوهره چطور عاشقانه نگران حالش بود؟ اون زن ديگه هم که سر شوهرش کنده شده بود چطوري عاشق شوهرش بود. گفت: «باز اون کلاه گيس مسخره رو سرش گذاشته بود تا خوش تيپ بشه. نمي دونست که همينجوري هم براي من خوش تيپ ترين مرد روي زمين بود...» چه عشقهاي قشنگي... پيرزن سرطاني هم يه جمله ي قشنگ گفت که انگار از ته دل من گفت: «کاش يه جايي بود که برم گم شم...»
***
شنيدين يه پيرزن شصت و هفت ساله دو قلو زاييده؟! ماشالاه به اين پشتکار! ماشالا به اين اعتماد به نفس که از ده سال پيش يعني وقتي پنجاه و هفت ساله بوده داشته نازاييش رو مداوا ميکرده! ماشالا به اين رو که اجازه داده خبرش رو تو دنيا پخش کنن! و از همه مهمتر، ماشالا به اون شوهر که...!
***
مشهد يک قبرستان عمومي داره که خيلي باصفاست و من خيلي اونجا رو دوست دارم. به نام «خواجه ربيع». درست يادم نيست اين آقا کي بوده، ولي مقبره ي خودش هم اونجاست. وصيت کردم که منو اونجا دفن کنن. دوست ندارم تو حرم دفنم کنن که ميليونها تومن پول رو بريزن تو جيب «آستان قدس»! اينم عکسش. خيلي اينجا رو دوست دارم، خدا کنه هرچه زودتر برم...

***
يه جاي ايراني مثل اورکات. کلوب.
يه فيلترشکن توپ.
يک سايت ماشين.
و يک سايت تبريزي.
اين دفعه چون زود نوشتم،‌ کمتر مي نويسم. خوش باشين هميشه. التماس دعاي مخصوص مخصوص...

 

لینکستان .::. .::. Admin .::. 4:30 PM