::‌اکسير::‌Exir::اکسیر::

Exir Weblog :: وبلاگ اکسیر ::

Friday, January 28, 2005

معذرت مي خوام که الکي پينگ شده! دارم با قالبش ور ميرم! به زودي برميگردم، جايي نرين!
***
سلام. عيد غدير مبارک.
لطفا سيدها به صف يه گوشه واستن تا بيام ازشون عيدي بگيرم. لطفا يقه ها رو هم باز بذارين تا سينه هاشون رو هم ببوسم. (خدا مرگم نده! منظور آقايون سيد بود، ها! نه بي بي ها و سيده ها!!!) ولي با اجازه يا از رو پيرهن سينه رو مي بوسم يا اون سينه هاي بي مو رو فقط مي بوسم، چون خوشم نمياد مو بره تو دهنم! (مگه اينکه يه فکري به حال موهاي سينه شون بکنن!)
***
شرمنده که کامنتم خراب بود. وقت هم نکردم که درستش کنم. حالا يا الان درست شده يا مثل قبل از خيرش ميگذرم. به بزرگي خودتون ببخشين. فونت رو هم ريز کردم که کمتر جا بگيره.
***
خدا رو شکر. حالم خيلي خوبه فعلا. همه چيز داره به حالت عادي برميگرده. صبحها ميرم سرکار و عصرها هم همه ي هفته تو کلاسهاي مختلف اسم نوشتم. حسابي خودم رو خسته ميکنم و سرم رو گرم ميکنم تا بتونم همه چيز گذشته رو فراموش کنم. اين سه سال لعنتي که همه چيزم رو گرفت رو بايد از زندگيم بکنم و بندازم دور. بايد حافظه ام رو از اين سه سال پاک کنم.
مي دونين چي داره داغونم ميکنه؟‌ اينکه سه سال مثل يک دلقک باعث خنده ي دو- سه نفر شدم. سه سال سرشون رو گرم کردم، بعد که خسته شدن ازم،‌ عذرم رو خواستن و انداختنم دور. ولي فرق من با دلقک اين بود که دلقک مي دونه داره با کارها و حرفهاش مردم رو مي خندونه ولي من بدبخت خر، ‌نمي دونستم که مايه ي مضحکه شدم و اونا دارن به من و کارها و حرفها و ابراز عشقها و... که همه جدي بودن، مي خندن. همين آتيشم ميزنه... دلم به حال خودم ميسوزه که سه سال سر کار بودم و روحم خبر نداشت... بدجوري حسرت چيزهايي که تو اين سه سال از دست دادم رو ميخورم. عشق، احساسات، اعتماد، وقت...
***
پارسال يکي از دوستهام (از همونايي که گفتم ازدواج کرده و دو دستي چسبيده به زنش تا مبادا باد ببرش!) با دو تاي ديگه از بچه هاي دانشگاه،‌ يه شرکت ساختماني زده بود. من هم به دلايلي دوست نداشتم برم تو کار ساختمون که رشته ي اصليم بود و قاطي اونا نشده بودم. چند روز پيش زنگ زدم به دوستم و بعد از کلي حرف، ‌گفت چيکار ميکني؟ گفتم دنبال کارميگردم. گفت مگه پهلوي بابات نيستي؟ گفتم هروقت تو رفتي با بابات کار کني،‌ من هم ميرم! گفت بيا با من. گفتم باشه. گفت شوخي ميکني؟ گفتم نه والا،‌ ميام. گفت دمت گرم، پس معطل نکن، ‌زود باش که نيرو کم داريم! من هم از همون روز رفتم تو شرکت. شکر خدا هم کارش عاليه هم تو اين دو سال شناخته شده و پروژه هاي سنگيني دستشه، هم با سليقه و روحيه ي من جور درمياد و هم يه آب باريکه اي هست! ديگه از شر تهران رفتن و بم و عسلويه و اين حرفها هم خلاص شدم. همينجا گوشه ي مشهد دستم بند شد!
***
عجب نمايشگاه کامپيوتر مزخرفي بود! جز سي دي ارزون و کارت اينترنت تخفيف دار،‌ هيچ چيز به دردبخور ديگه نداشت.
ما هروقت دلمون براي وبلاگ نويسهاي مشهدي تنگ ميشه، ‌يه قرار ميذاريم که همديگه رو ببينيم. جالب اينجاست که حدود پانزده نفر سيبيل هستيم که هميشه فقط همين پونزده نفر هم ميان! جالبتر اينجاست که ما پونزده نفر هم تقريبا هر هفته همديگه رو ميبينيم و اصلا احتياجي به قرار گذاشتن نيست!
نمي دونم آيا واقعا ما اينقدر ترسناکيم که هيچ بلاگر مشهدي ديگه اي نمياد قاطي ما بشه، ‌يا از ما خوشش نمياد يا خجالت ميکشه يا اصلا همين ده- پونزده نفر تو مشهد وبلاگ مي نويسن و همه هم سيبيلن و جنس لطيف توشون نيست! به هرحال خوشحال ميشيم که همه افتخار بدن و به جمع ما پيرمردهاي بلاگر مشهدي بپيوندن.
***
تو نمايشگاه سه نفر رو هم ديدم. تا چشمم بهش افتاد يه لحظه سرم گيج رفت و حالم بد شد ولي زود به خودم اومدم. اون هم من رو ديد و يه لحظه جا خورد و به دو تا دوستش که منو مي شناختن نشون داد. من که خودم رو زدم به اون راه تا کاري به کارشون نداشته باشم. آخه بهش قول دادم که ديگه تا آخر عمرم مزاحمش نشم و جلوش ظاهر نشم. خدا رو شکر که اونها هم خودشون رو زدن به اون راه و رفتن.
***
تو رو خدا مواظب باشين که فيلمهاي خصوصي تون لو نره. باز يه سي دي دستم رسيد که از يه پارتي مختلط جديد گرفته شده بود و خيلي وضعش افتضاح بود. هر کار ميکنين، ‌سعي کنين تو خودتون بمونه و به بيرون درز پيدا نکنه. هم براي خودتون بد ميشه و هم شايد کسي از بينتون نخواسته باشه که فيلمش تو همه ي ايران دست به دست بچرخه.
نميدونم تا حالا چند تا از اين فيلمها به دستم رسيده. چه آدمهاي معمولي و چه آدم معروفها. مثلا استقلاليها و عروسي «زيبا بروفه» و اون پسره تو خط قرمز و .... مواظب باشين تورو خدا.
***
اطلاعيه خيلي مهم و فوري
پيرو مذاکرات قبلي، ‌بدينوسيله آمادگي مجدد خود را براي همراهي يک عدد جنس لطيف در کافي شاپ «شکر» و سپس سرو (صرف غلطه!) شام در «گريل هاوس» و سپس رساندن ايشان به در خانه شان،‌ اعلام ميدارد.
تبصره يک: محدوده ي سني فرد مذکور بايستي بين هيجده تا بيست و چهار سال باشد.
تبصره دو: از نظر ظاهري هيچ محدوديتي وجود ندارد.
تبصره سه: جنس لطيف مي تواند حداکثر يک نفر را به عنوان همراه با خود بياورد. به شرطيکه سن آن همراه بيشتر از سه سال نباشد.
تبصره چهار: امنيت جاني و رواني جنس لطيف و همراه احتمالي، صد در صد و با قول شرف، تضمين ميشود.
تبصره پنج: به همراه داشتن رضايت نامه ي کتبي پدر يا ولي قانوني جنس لطيف،‌ براي جلوگيري از هرگونه خطر احتمالي، الزاميست.
تبصره شش:‌ براي داوطلبان ساکن شهرهاي ديگر ايران بليت رفت و برگشت و اقامت در مشهد به مدت يک هفته در نظر گرفته شده است.
تبصره هفت: داوطلبان مجاز به آوردن حداکثر شش سي دي صوتي با خود ميباشند.
تبصره هشت: در صورت تمايل جنس لطيف، مراسم چرخ زني در شهر و چاي خوري در طرقبه هم بعد از مراسم شام اجرا خواهد شد.
تبصره هشت: در صورت وصول درخواستهاي متعدد، جنس لطيفي برنده خواهد شد که در مصاحبه ي حضوري، نمره ي بالاتري کسب کند.
مواد آزمون مصاحبه: مقيم مشهد بودن (ضريب دو)، صداقت و رو راستي (ضريب دويست)، حجب و حيا (ضريب دوهزار)، تحصيلات حداقل دانشجوي کارداني (ضريب بيست)، شوخ طبعي (ضريب صد)، اهل هنر (ضريب پنجاه)، اهل کامپيوتر و اينترنت(ضريب پنجاه)، دستپخت عالي (ضريب صد)، خانه دار (ضريب صد)، وضع مالي و قيافه ظاهري (بدون ضريب است)، قد حداکثر صد و هفتاد و وزن حداکثر پنجاه.
توجه يک: درصورت تمايل داوطلب، سرويس اياب و ذهاب از در منزل ايشان به سمت مقصد، تامين خواهد شد.
توجه دو: برادران زحمت کش اطلاعات،‌ لطفا جدي نگيريد و کوتاه بياييد!
مهم: جدي ميگم ها! داوطلبان درصورت تمايل براي ثبت نام، به اينجانب ميل بزنند.
***
دارم خودم رو با فيلم ديدن خفه ميکنم. هفته ي پيش هم شنبه (چون نصف قيمته!) با خانواده رفتم «سيزده گربه روي شيرواني». فقط در حد يک ساعت و نيم سرگرم کردن و نيم ساعت بعد حرف زدن در موردش ارزش داره. ولي به درد اونايي که عاشق «محمدرضا گلزار» و «مهناز افشار» هستن ميخوره. لطفا طرفداران «حسام نواب صفوي» نرن فيلم رو ببينن که بهشون بر ميخوره چون در طول مدت فيلم فقط دوبار ايشون مثل شير غرش ميکنه و حتي يک جمله هم ديالوگ نداره! ولي از حق نگذريم اين «مهناز افشار» هم به چشم «دختر مردمي» خيلي چيز آسيه،‌ خدا حفظش کنه!
***
توصيه: تيتراژ پاياني مسابقه ي «سيمرغ» رو که گروه ناشنوايان اجرا ميکنن، به هيچوجه از دست ندين. البته اگر دفعه ي اول ديده باشين در قسمت موسيقي بدون کلام، گروه درحال رقص بودن که دفعه هاي بعد سانسور کردن!(جمعه شبها،‌ کانال يک). همينطور «پرستاران» (سه شنبه شبها، کانال يک) و «مامورين پرونده هاي راکد» (سه شنبه شبها، کانال سه). تو يک سريال مزخرف ايراني، از همين سريالهايي که هر شب و روز پخش ميشه و گوشت تن منو آب ميکنه، هم «حسن جوهرچي» رو با يک شکل و شمايل جديد، ببينيند! خيلي خنده دار شده قيافه ي برادر بسيجي، «محمد منصوري»!
***
چه خوب شد که اشکهايم شيرين نيست،‌ وگرنه تمام زندگيم، شبانه روز، چسبناک بود...
***
دو تا تيکه ي باحال از روي ديوار ناهار خوري پادگان:
زندگي دو روزه ولي خدمت بيست ماهه!
يادگاري از حضرت آدم به تاريخ: ۱/۱/۱ !
***
بعد از شش ماه رفتم سلموني! آرايشگره باهام قهر بود که کجايي شش ماهه؟ نيم ساعت طول کشيد تا حاليش کردم که دو بار رفتم و تمديد خوردم و معاف شدم و برگشتم! خياطه باهام قهره که کجايي شش ماهه لباس نياوردي براي دوختن؟ عکاس باهام قهره که کجايي چرا عکسهات رو نمياري براي چاپ؟ کتابفروش قهر که کجايي...؟ بساطي دارم ها!
***
خداييش عروسها خيلي جلف شدن تو عروسيها. يادم مياد وقتي بچه بودم، در طول مراسم، عروس و داماد فقط دو- سه دقيقه و با اصرار مهمونها مي رقصيدن و زود مي نشستن. ولي حالا مامانم تعريف ميکنه که تو عروسيها از اول تا آخر، عروسها با همه ي آهنگها مي رقصن و شو اجرا ميکنن! ميگفت اصلا تو يه عروسي،‌ عروسه رفته کفشها و لباسهاش رو عوض کرده چون دامنش دست و پاگير بوده و نميذاشته برقصه! تو اين فيلم عروسي «زيبا بروفه» هم طفلک اصلا رقص بلد نيست ولي از اول تا آخر با داماد دم-اسبيش ميرقصه! (اگه فيلم رو ديدين، ‌دقت کنين سر ميز شام که داماد غذا دهن عروس ميکنه، دهنش چقدر آب ميافته!)
***
تو مسجد بودم (نمي گم چرا رفته بودم مسجد تا ريا نشه!)، بغل دستم دو تا پيرمرد نشسته بودن. انگار با هم مسابقه گذاشته بودن، ‌يکي اين بادگلو (آروغ) ميزد، يکي اون طرفي! از اون بادگلوهاي پر صدا و پر بو! فکر کنم يکيشون ظهر پياز خورده بود، يکي ديگه سير و ترب، خيلي شبيه بوي اينا بود! و هي با صدا لاي دندونهاشون رو تميز ميکردن! هي اونا بادگلو ميزدن، هي بهشون ميگفت عافيت باشه حاج آقا، ولي از رو نمي رفتن!حيف که قتل کار زشتيه وگرنه ترتيبشون رو ميدادم! نمي دونين چقدر به بادگلو و تميز کردن دندون با صدا و ترکوندن آدامس حساسيت دارم. به معناي واقعي گوشت تنم آب ميشه.
ياد يه داستاني افتادم که مردم تو مسجد نشسته بودن و يه پيرمرد دهاتي وارد ميشه و کنار يکي از اصحاب پيامبر (صل الله عليه و آله) ميشينه. اون آقا از جاش بلند ميشه و ميره اون طرف و پيامبر (صل الله عليه و آله) ناراحت ميشن. من اگه جاي اون آقا بودم ميگفتم: يا رسول الله، به خدا از بوي گند عرق و دهن و بادگلو بدم مياد،‌ دست خودم نيست، حالت تهوع بهم دست ميده!
***
توصيه به پسرها:
هيچ دختري لياقت عشق شما رو نداره. مبادا خر بشين و عاشق بشين ها!
***
داستان شماره چهار:
متخصص بيهوشي به مريضي که در اتاق عمل روي تخت خوابيده: خوب عزيزم، از يک تا ده بشمر.
مريض: يک، دو، سه،...، ده
متخصص: حالا از ده تا يک بشمر
مريض: ده، نه، هشت،...، يک
متخصص: حالا از يک تا صد بشمر
مريض: يک، دو، سه،...، صد
متخصص: از صد تا يک بشمر
مريض: صد، نود و نه،...، يک
متخصص: حالا از يک تا هزار، اعداد اول رو بشمر
مريض: يک، دو، سه، پنج، هفت، يازده، ... نهصد و نود و هفت.
متخصص: حالا مضارب اول کوچکتر از مجذور اعداد هفت ميليون و چهارصد و بيست و هفت هزار و هفتصد و چهل و نه رو تا دويست و پنجاه و شش، به صورت مرکب که حاصل جمعشون بر عدد پي يک عدد ثابت باشه رو به صورت يک درميون و برعکس، همراه با مقسوم عليه اولشون که در يک ضريب عدد فيبوناچي ضرب شده باشه و جمعش از مجذور مربعش کمتر باشه رو بشمر
مريض: (مريض مي شمره)
متخصص رو به دکترهاي جراح که در حال چرت زدن هستن: ببخشيد آقايون، داروهاي بيهوشي ما روي اين آقاي «ابو علي سينا» عمل نميکنه، از پتک استفاده کنم؟!
***
چقدر جفنگ گفتم!
* گالري آخرين عکسهاي «محشر» يا همون «دي جي مريم».
* گالري عکس هاي «جشنواره ي ايران زمين» در خوزستان که گروه رقص زنهاي ارمنستان توش رقصيدن و اونقدر سر و صدا راه افتاد و اون بساط پيش اومد!
* يک مبدل فارسي نويس عالي با يک عالمه امکانات. سايت بيتا وب.
* وبلاگ بچه ايروني دات کام.
* اين هم عکس سنگ قبر «ايرج بسطامي» در بهشت زهراي شهر بم، در سالگرد زلزله ي بم. خدا بيامرزش ولي اصلا از صداش خوشم نمي اومد!

خوب. مثل هميشه خوش باشين. مثل هميشه التماس دعا. تا بعد

 

لینکستان .::. .::. Admin .::. 2:11 PM