::‌اکسير::‌Exir::اکسیر::

Exir Weblog :: وبلاگ اکسیر ::

Monday, August 22, 2005

بهار آمد و شد باغ رشك عارض یار
بیار ساغر می ای به روی رشك بهار
اگر به باغ در آیی، بری شكوفه به تنگ
و گر به دشت خرامی، چنی بنفشه به بار
ستاده سرو به بستان، چو لعبت كشمیر
شكفته سوری در باغ، چون بت فرخار
بهار دیدی؟ خورشید روی و غالیه موی
بهار دیدی؟ زهره جبین و مه رخسار
بهار هرگز تا صبحدم نیارد خواند
به مجلس اندر، نعت خلیفه دادار
امیر خندق و صفین، عـلـی كه چرخ بلند
میان به طاعت او تنگ بسته جوزاوار
به دشمنانش رنج زمانه باشد دوست
به دوستانش بخت خجسته گردد یار
«رهی معیری»
***
سلام. مخلصیم. حال و احول؟ عیدی که گذشت مبارك. خوش می گذره؟ بالاخره روز ما هم رسید! كی بشه كه ایشالا تو روز پدر و مرد، كادو هم بگیریم!
می بخشین که تبریک عید و تولد حضرت علی (علیه السلام) دیر شد، چون مانیتورم خراب شده بود.
***
پنجشنبه پیش خاتمی تو حرم سخنرانی داشت. غلغله شده بود. نشد برم ولی خیلی دلم می خواست برم و دوباره ببینمش. یاد چند سال پیش افتادم كه اومده بود تو همون صحن و ما هم ریخته بودیم و از اول تا آخرش دست زدیم و شعار دادیم و گفتیم دوستش داریم. یادش به خیر...
راستی، مثل اینكه میونه تون با اون نامه ای كه تو نوشته قبلی گذاشته بودم خوب نبود. خیلی كم «بازخورد» داشت!
***
می دونین چه حسی دارم؟ یه احساس سوزش همراه با خوشی. مثل... مثل... مثل وقتی كه آدم از حموم در میاد و حسابی خودش رو تر و تمیز كرده و بعدش دئودرانت می زنه! گفتم دئودرانت، یاد بادی اسپری AXE افتادم. چقدر خوشبوست. از همین جا اعلام می كنم كه اگه كسی خواست برام كادو بخره، یكی از اونا بخره. چون خودم زورم میاد پولش رو بدم! من فقط می تونم برم مغازه بابام و اسپری AKAT بردارم! اونا هم خوشبون چون بودجه ام به بیشتر از اونا نمی رسه!
***
دقت كردین كه مدتیه بانك كشاورزی چه كارمندهایی استخدام كرده؟ فكر كنم شرط استخدامی این بوده: دختر خانوم بین هیجده تا بیست و پنج سال، خوشگل، خوش اخلاق، مودب، باحیا، سر به زیر و... در یك كلام یه مشت جیگر ریخته تو شعبه هاش! حالا نمی دونم مشهد اینجوره یا همه جای ایران؟ محض احتیاط برین یه حساب باز كنین تو بانك كشاورزی، یه سر و گوشی هم آب بدین. خدا بزرگه، شاید این وسط بانی امر خیر هم شدیم!
***
لینکستان هم به روز شد.
***
همیشه از وقتی بچه بودم یادم میاد كه هروقت می رفتم سلمونی، تا دفعه بعدش پشیمون بودم كه چرا رفتم فلان جا. چون هركسی موهامو آرایش می كرد، راضی نمی شدم و می اومدم خونه غر می زدم. ولی سه- چهار سال پیش یه آرایشگاه نزدیك خونه مون باز شد كه تنها كسی بود كه موهامو اونجوری كه می خواستم اصلاح می كرد. از یك سال پیش دیدم این آقا صبحها دیر مغازه رو باز می كنه، آدمهای ناجوری میرن و میان، خود پسره یك كم مشكوك می زنه و... تا كم كم دیدم لبهاش سیاه شد، تو چشمهاش زرد شد و... خلاصه حالا كاملا معلومه كه بیچاره معتاد شده. معتاده خیتی هم شده. شنیدم كه كارش به كریستال و این حرفها هم كشیده. خیلی دلم می سوزه براش و از طرفی هم می ترسم ازش. ولی نمی تونم برم جای دیگه. همه اینا رو گفتم كه اگه پس فردا شنیدین اكسیر هم از دست رفت، بدونین دلیل و منشااش چی بوده!
***
اینجا خیلی اوضاع جالب و در عین حال اسفناك شده. از یه طرف ترس از وبا همه جا رو گرفته، از یه طرف هم سالك حمله كرده. شده مثل این فیلمهای قرون وسطی. یه ماشینی تو كوچه ها راه میره و سم پخش میكنه. یاد دوران رنسانس و زمان جنگهای صلیبی افتادم كه طاعون اپیدمی شده بود و تو كوچه ها آتیش روشن می كردن!
***
یه چیزی می خوام بگم ولی می ترسم بهم انگ محافظه كاری و حزب اللهی بودن و متحجر بودن و... بزنین. ولی نمی تونم تو دلم نگه دارم. نمی دونم چرا اصلا نمی تونم با «اكبر گنجی» موافق باشم. زمانی كه می نوشت خیلی نوشته هاش رو دوست داشتم ولی الان اصلا و ابدا از این كارهاش خوشم نمیاد. با این اعتصاب و لجبازی و مظلوم نمایی می خواد چی رو نشون بده؟ چی رو ثابت كنه؟ یعنی فكر می كنه كه اینا براش تره خورد می كنن؟ تحویلش می گیرن؟ یعنی دوست داره مثل «بابی ساندز» بمیره و اسطوره بشه؟ این آقا به عقلش نمی رسه كه با این كارش دشمنانش رو خوشحال می كنه و به هدفشون می رسونه؟
به نظر شما «بابی ساندز» كه تو زندان مرد بیشتر تاثیرگذار بود یا «نلسون ماندلا» كه از زندان آزاد شد؟ «اكبر گنجی» اگر واقعا به فكر مردمه و می خواد با عقایدش، اصلاح طلبی كنه، پس باید مثل بچه های خوب، یه زندانی خوب باشه، به موقع درخواست عفو بده، صحیح و سالم بیاد بیرون و دوباره كارش رو از سر بگیره. ولی اگر ایشون می خواد با این كارهاش خودش رو به كشتن بده تا هم مظلوم نمایی كنه و به جهان نشون بده كه «من رو كشتن» و مثلا قهرمان بشه، باید یادش بیاد كه مردم ایران، ننه و باباهای مرده شون رو حداكثر تا یك سال در حافظه نگه می دارن، چه برسه به ایشون...! وقتی كسانی مثل «مسعود بهنود» هم ازش می خوان اعتصابش رو بشكنه و درست و سالم از زندان بیاد بیرون، پس این لوس بازی ها و «ننه من غریبم» در آوردن ها یعنی چی؟!
***
این بیت رو بالای تاج یه وانت دیدم. خیلی خوشم اومد. تقدیم به همه اونایی كه من میخوام جیگرشون رو بخورم!
آمدی با تاب گیسو تا كه بی تابم كنی / زلف را یكسو زدی تا غرق مهتابم كنی
***
تجسم كنین: سر صبح، داری می دوی كه به موقع برسی به جایی، تو كوچه تون می بینی كه چند تا زن و دختر دارن از روبرو میان و بر و بر بهت نگاه می كنن، می فهمی از ورزش صبحگاهی میان، صف جلو چند تا زن هستن و پشت سرشون چند تا دختر، به زنها نگاه نمی كنی و می خوای به دخترها نگاه كنی ولی چون كله سحر است و حال و حوصله چشم چرونی نداری، منصرف میشی و سرت رو میندازی پایین، وقتی خانومها از كنارت رد میشن یه نگاهی بهشون میندازی و می بینی كه همسایه هاتون با دخترهاشون هستن و مجبور میشی واستی و سلام و علیك كنی، بعدش چقدر خدا رو شكر می كنی كه هوس نكردی دخترها رو دید بزنی تا هم آبروت نره و هم پس فردا كه اونا میان خونه تون یا تو میری خونه شون و چشمت به چشماشون می افته و با داداشهاشون حرف میزنی، دیگه از خجالت آب نمیشی! واقعا اون روز خدا رو خیلی شكر كردم!
***
خبرنامه اكسیر رو از دست ندین. اون پایین، سمت چپ. هم هروقت اكسیر و لینكستان به روز شدن از طریق ایمیل باخبر میشین و هم هروقت كه من حال و حوصله داشتم براتون از اون راه لینكهای جالب می فرستم. از ما گفتن بود!
***
جاتون خالی یه شب با مسعود، علی، امیر، دوست مسعود (مهران)، ساره، یه خانوم دیگه (فكر كنم ری را بود) و سروش (داداش ساره) رفتیم جشن مركز نگهداری معلولین فیاض بخش. خیلی حال داد. بعد از مدتها بچه ها رو دیدم. با اینكه از دیدن بچه های یتیم و معلول دلم ریش شد ولی دیدن خنده ها و شادی هاشون كه به خاطر كارهای بچه های ما بود، حسابی شادمون كرد. رسما یه مجلس بزن و بكوب توپ بود كه از اول تا آخرش همه، سالم و معلول، اون وسط می رقصیدن! خوش گذشت. دست مسعود درد نكنه كه بانی خیر شد.
***
هنوز نیاین مشهد. صبر كنین، از وسط شهریور كم كم هوا سرد میشه و خلوت میشه، با خیال راحت بیاین اینجا.
***
دیدین چه جوری زیرآب «داریوش كاردان» رو زدن و «سه و نیم» رو تعطیل كردن؟ حیف شد. البته طنزهای آقای كاردان بیشتر رادیویی هست و به درد تلویزیون نمی خوره ولی اگه می ذاشتن كارش رو ادامه بده، كم كم درست می شد. حالا هم كه این دلقكهای تكراری باز اومدن و مسخره بازیها دوباره شروع شد. «ارث بابام» رو می گم. ولی همه چیز یه طرف، همین كه «رضا صادقی» صداش از تلویزیون پخش میشه، كلی حال می كنم! تیتراژ «مهتاب»، «کوله پشتی» و «ارث بابام» رو از دست ندین.
***
بالاخره بعد از مدتها یه چیزی مد شد كه من ازش خوشم میاد. این شال های تركمنی رو میگم. خداییش خیلی قشنگه. علاوه بر زیبایی، ایرانی هم هست. خیلی بهتر از اون مدهای قبلی بود. اون روسری های كوچیك اندازه دستمال كاغذی كه به زور و كشیدن زیر گردن گره می زدن و سرهاشون شکل چکش می شد! یا اون مقنعه های «دی جی» كه انگار كله هاشون رو كردن تو یه سطل و شكل آدم فضایی ها می شدن! و اون شالهای باریك كه هفتاد دور، دور گردنهاشون می پیچیدن و كله هاشون رو اندازه گردو می كردن و آدم می ترسید هرلحظه خفه بشن! پس پیش به سوی شال های تركمن، مخصوصا اگه گره نزده باشن و یقه مانتوها هم ...! (از اتاق فرمان یه چیزهایی بهم «گوشزد» كردن كه بهتره دیگه ادامه ندم!)
راستی، یكی از بچه ها كه بوتیك داره، میگه كه بعضی از این دخترها میان مانتوهای چسب و تنگی می خرن كه دكمه هاش بسته نمیشه، بعد میرن تو پرو، به پشت رو زمین می خوابن تا شكمشون بیافته پایین و دكمه ها بسته بشه! برای همینه كه بعضی از این مانتوها اینقدر خطرناك هستن و هرلحظه ممكنه دكمه ها كنده بشه و محكم بخوره تو صورت كسی كه از جلو داره میاد!
الهی شكر كه این عینك های دودی گنده هم از مد رفت. چون هروقت اونا رو می دیدم، ببخشید ها، به كسی بر نخوره، یاد اسبهای درشكه می افتادم كه بهشون چشم بند می زنن تا اطرافشون رو نبینن! (تو رو خدا كسی از این حرفهام ناراحت نشه. حقیقت تلخه!)
***
اگه جوك جالب و جدید دارین، لطفا تو كامنت برام بنویسین. اگر هم مثبت هیجده و بالای هیجده است، بی زحمت میل كنین برام. آخه خیلی وقته كه جوك جدید و باحال نشنیدم.
***
اینقدر امسال عرب اومده مشهد كه بیا و ببین. من هم از بس از این جماعت عرب بدم میاد كه نگو و نپرس. البته عربهای كشورهای دیگه رو میگم نه ایرانی ها رو.
از بس كه از عربها بدم میاد، می ترسم آخرش یه زن عرب گیرم بیاد! یا حداقل متولد كشورهای عربی! خدا رو چه دیدی، از قدیم گفتن «از هرچی بدت بیاد، به سرت میاد»! ولی اگه اینجوری بشه... چی میشه...!
***
از زمان راهنمایی همیشه دلم می خواست تو اعتکاف شرکت کنم. خیلی دوست داشتم برم و محیط معنوی اونجا رو از نزدیک ببینم. اون زمان مثل الان نبود که همه برن و معتکف بشن. یه عده خاص و خالصی می رفتن. ولی همیشه یا امتحان داشتم یا کنکور و این چیزا. حالا که یک کم بیکار شدم هم نمیشه برم، چون دیگه از جو اونجا خوشم نمیاد. همش بحثهای سیاسی و شستشوی مغزی و هدایت جوانها به سمتی که خودشون دلشون می خواد. حیف شد...
***
دیدین «سیا ساکتی» از سربازی برگشته؟ قرار بود که دیگه این سریال تموم بشه ولی از بس مردم استقبال کردن، تصمیم گرفتن که ادامه بدنش.
***
یادم رفته بود تا حالا بگم، کتاب «کد داوینچی (رمز داوینچی)» رو از دست ندین. خیلی جالبه. یعنی داستان و خط کلیش خیلی خوبه ولی حیف که خوب پرداخته نشده. خیلی زود به نتیجه میرسه. تعلیقش کمه. انگار کتاب خلاصه شده است. ولی ترجمه اش چنگی به دل نمی زنه. نمی دونم یا نویسنده حوصله نداشته کتاب رو بیشتر کش بده یا مترجم (خانم نوشین ریشهری) یا ناشر (نگارینه)؟!
تا این لحظه هنوز «هری پاتر» جدید رو گیر نیاوردم. میگن خیلی جالب و درعین حال تلخه. نمی دونین چقدر من این کتاب رو دوست دارم. خیلی دوست دارم که جای هری باشم. نه به خاطر اینکه جادوگری بلده، به خاطر اینکه دوست خوبی مثل «هرمیون» داره که آدم می خواد جیگرش رو بخوره!
***
فقط یه جمله: خدا رحم کنه بهمون با این وزیران...!
این هم آهنگ «یار دبستانی» جدید که برای آقای احمدی نژاد ساختن، به مناسبت معرفی کابینه جدید!
***
این هم جدیدترین عکس «اکبر گنجی»! چه به روز خودش آورده...

***
بسه یا نه؟ خسته شدم. ایشالا بقیه اش باشه برای بعد. خوش باشین و التماس دعای مخصوص
یا علی...

 

لینکستان .::. .::. Admin .::. 8:02 PM