::‌اکسير::‌Exir::اکسیر::

Exir Weblog :: وبلاگ اکسیر ::

Saturday, October 01, 2005

سلام. خوبین؟
خیلی خوشحالم که حرفهای مذهبی دفعه پیش به مذاقتون خوش اومد. سعی می کنم از این به بعد هر دفعه چند خط چیزهایی بگم که هم همه دوست داشته باشن، هم جذاب باشه و هم شاید اونهایی که علاقه به اینجور چیزها ندارن رو یه کمی علاقمند کنه.
این دفعه یه حدیث قدسی نقل می کنم براتون. اول بگم که حدیث قدسی حرفهای خداست که به طور غیر رسمی به پیامبرش زده که در قرآن نیومده و بیشتر درباره مسایل عاطفی، پند، موعظه و حکمت است.
«نقل است که رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از خداوند درخواست که هنگام رستاخیز از امتش نزد فرشتگان و پیامبران و دیگر امت ها بازخواست نکشد و زشتی هایشان را آشکار نسازد و جز خدا و رسول کسی از از این کار آگاه نگردد. خداوند فرمود:
ای حبیب من! من به بندگانم از تو مهربان ترم. تو خوش نمی داری که زشتی هایشان نزد کسی جز خودت آشکار گردد و من نمی خواهم تو نیز از آن آگاه گردی. پس من به تنهایی از آنان حساب می کشم، چونان که جز من کسی از گناهانشان خبر نشود.» (منبع: جامع السادات، نراقی)
***
اه... دوباره پاییز رسید... خدایا شکرت، ولی اصلا از این فصل لعنتی خوشم نمیاد. این چهارمین دفعه است که پاییز می رسه و من تو اکسیر ازش بد نوشتم! حوصله ندارم باز هم احساسم رو ازش بیان کنم. اگه شما حوصله دارین به بایگانی های اکسیر مراجعه کنین!
باز هم مدرسه ها شروع شد و من دلم برای مدرسه رفتن تنگ شد... یادش به خیر... مدرسه رو از بچگی دوست نداشتم ولی از وقتی درسم تموم شده، همیشه اول مهر و آخر خرداد که مدرسه ها بسته میشه، دلم براش تنگ میشه.
حالا اگه کسی می خواد بیاد مشهد، قدمش روی چشم. هم هوا یک کم سرد شده، هم شهر یه خورده خلوت شده و هم پاییز مشهد دیدنی شده. ولی غروب پاییز مشهد، فکر می کنم بدترین لحظه های ایران باشه... خیلی دلگیره...
***
دلم برای دخترها و پسرها می سوزه که دیگه نمی تونن حداقل صبحها با تیپ و قیافه های آنچنانی بیان تو کوچه و خیابون جولان بدن. مانتوهای تنگ و کوتاه تبدیل شد به روپوش های بدرنگ مدرسه، روسری های اندازه کف دست هم جاشون رو دادن به مقنعه های بدترکیب و موهای ژل زده و روی شونه هم ریخته شدن تو سطل های آشغال!
***
چند نفر از مادر بزرگ هام خیلی جدی دعوام کردن که اون اراجیف چیه درباره جیگر و شکلات و اون کوفت و زهر مارها نوشتم! (منظور از مادر بزرگهام، دوست دخترهایی هستن که چندین و چند سال ازم بزرگترن!) خلاصه من هم هرچی «جیگر» و «شکلات» بود، «بوسیدم و گذاشتم کنار»! (ولی لامصب، بوسشون خیلی مزه داد!)
***
«شبهای برره» یه سریال واقعیه که ته مایه طنز داره. منتظر نباشین که مثل کارهای قبلی یه مشت خل و چل بیافتن به جون هم و با دلقک بازی سعی کنن ما رو بخندونن. (البته امیدوارم) می تونین برای کسب اطلاع بیشتر از سریال «شبهای برره» به این وبلاگ که طرفداران «مهران مدیری» درست کردن سر بزنین. حتا می تونین کلیپ و آهنگ و موسیقی اش رو هم دانلود کنین.
***
هر وقت حرف از جنگ و دفاع مقدس و اینجور چیزها میشه، غصه می خورم که چرا اون حال و هوا از بین رفت. حیف اون همه شور و اشتیاق و عشقی که خالصانه، یه عده جوان مملکت، عاشقانه بردن و تو جبهه ها جا گذاشتن... دلم می گیره وقتی می بینم که یه مشت نون به نرخ روز خور، حالا میان و از «خاطرات هشت سال دفاع مقدس» حرف می زنن، در حالیکه حتا به گرد پای اونهایی که بی سر و صدا و بی منت، رفتن جبهه و فقط به خاطر عشقی که به کشورشون داشتن، یا همونجا موندن و یا عضو یا اعضایی از بدنشون رو جا گذاشتن و برگشتن... کسانی رو می شناسم که دارن از بدبختی می میرن، ولی حاضر نمیشن بیان جلوی دوربین و از «رشادتهاشون» بگن و از این و اون تعریف کنن تا به یه نون و نوایی برسن و بشن «سردار» و خودشون رو به اون بالاها برسونن. یعنی اصلا حال و هوای جبهه اونجوری نبوده که کسی که حاضر بشه زندگیش رو بگیره کف دستش و بره جلوی لوله تانک، حالا بیاد و به خاطر کارهایی که کرده (یا نکرده) پز بده و بخواد نون اون کارها رو بخوره. مرد واقعی اونایی بودن که یا رفتن و یا اگه موندن، حرفی از ایثارشون نمی زنن و تو بوق و کرنا نمی کنن که «آی مردم... من فلان کردم و بهمان کردم...»
نمی دونم... دلم می خواست اون روزها رو از نزدیک تجربه کنم. چون می دونم که یه جوان ایرانی وقتی جو وطن پرستی می گیرش، دیگه هیچی حالیش نمیشه و با عشق خالص هرکاری رو برای نجات کشورش انجام میده. البته جوانهای واقعی ایرانی، نه اون عده ای که گرد «بی غیرتی» ریختن رو سرشون و اگه حتا به مادر و خواهرشون بی احترامی کنن، ککشون هم نمی گزه... بگذریم. خیلی احساسی شد!
***
جدیدترین فیلتر شکن ها و راه های عبور از فیلتر و پروکسی!
***
آخه یکی نیست به اینا بگه، شما که اینقدر خجالت می کشین از تنگی و کوتاهی مانتو هاتون، کی مجبورتون کرده اینا رو بپوشین؟ وقتی هر سی ثانیه یکبار دو طرف مانتو رو می گیری و به زور می کشی پاینن تا همه جات دیده نشه، خوب این رو یک کم گشاد و بلند بگیر تا نخواد هی دم به ساعت به زور بکشی پایین و همه ی زیر و بالات دیده بشه. این رو خیلی جدی گفتم ها!
***
یه نکته کنکوری: دوست عزیز، «تسویه حساب» درسته، نه «تصفیه حساب»! (همینجوری یهو به فکرم رسید که بگم!)
***
خیلی جالبه. داره دومین سالگرد زلزله بم میرسه، بعد اعلام می کنن که تا آخر سال هشتاد و چهار تازه تحویل خانه های موقت تموم میشه و تا آخر سال هشتاد و پنج تحویل خانه های دایمی! بعد خیلی رو می خواد که به آمریکا و بوش گیر بدیم که یه هفته از توفان کاترینا گذشته بود و هنوز نتونسته بودن کاری بکنن! هرچند که اون مرتیکه احمق و اسوه بلاهت (بوش) گند زد با این کاترینا!
***
هر جور شیشه ای که دوست دارین به عینک هاتون بندازین ولی تورو خدا از این «آنتی رفلکس های ضد خش و غبار و بخار و ...» نندازین. عجب اشتباهی کردم که گول عینک فروشه رو خوردم. کافیه یه پشه چلاق (که فقط یک پا داره!) رو شیشه بنشینه، باید عینک رو دربیارین و با آب و صابون بشورین و با دقت خشک کنین! خیلی بده، خیلی...!
***
تو تاکسی نشسته بودم، کنارم یه دختر خوشگل بود. دیدم یه دفعه کیفش رو باز کرد و مدارکش رو درآورد و ورق زد و رسید به کپی شناسنامه اش. گوشه چشمی نگاه کردم، دیدم اسمش «عقیق» بود. تا حالا نشنیده بودم اسم کسی باشه ولی خیلی قشنگه. بعد سرکار خانوم دیدن که حواسم بهشونه، شروع کردن به پر کردن یه فرم و اول از همه آدرس و شماره تلفنشون رو هم نوشتن و زیر چشمی به من نگاه می کردن...! حیف که سه سال از من بزرگتر بود وگرنه... وگرنه باز هم هیچ غلطی نمی کردم!
***
21 مهر ماه 1322 تولد آقای خاتمی است و در مهر ماه هم با 62 سال عمر بازنشست شد. (لینک خبر)
***
من ته لهجه مشهدی دارم، خیلی هم دوستش دارم، اصلا هم سعی نمی کنم عوضش کنم. خیلی هم حرصم می گیره وقتی این بچه ها رو می بینم که به مصیبت زور می زنن تا لهجه هاشون رو عوض کنن و بگن ما اهل فلان جا نیستیم و اهل بهمان جا هستیم. حیف لهجه های اصیل نیست که داره از بین میره و منسوخ میشه؟ در این وبلاگ می تونین یه لیست کوچیک از کلمه ها و اصطلاحات مشهدی که زحمت کشیدن و جمع آوری کردن رو بخونین و یاد بگیرین و کیف کنین!
***
هر دختر و پسری که تو رجب و شعبان ازدواج کرده باشه یا تو رمضان ازدواج کنه، بدون نوبت بهشون یک میلیون تومان وام میدن. از هیچی بهتره. اقلا خرج لباس عروس و گلهای ماشین در میاد!
***
نمی دونم چرا من اینقدر از آقای «فرزاد حسنی» بدم میاد؟ یعنی ممکنه کسی تو دنیا باشه که از این آقا «خودخواه تر»، «مغرورتر»، «پر روتر»، «بی ادب تر» و... هزار بدی دیگه بیشتر باشه؟ چرا این بشر اینقدر از خود راضیه؟ مگه کیه؟ حالا خدا رو شکر که چهار تا سریال بازی کرده و دو تا برنامه اجرا کرده. اگه به مقام «عزت الله انتظامی» و «پرویز پرستویی» و «منوچهر نوذری» می رسید چیکار می کرد؟ اون از مجری گری «کوله پشتی» که یه پرفسور که پنجاه سال ازش بزرگتر بود رو می آورد و اینقدر باهاش شوخی می کرد و تیکه می انداخت بهش که یارو کم مونده بود قهر کنه و بره. اون از ترانه هایی که به اصطلاح می سرایند که باید خودش رو هم به ترانه منگنه کرد تا معنی کنه! اون از اینکه هرجا می رسه میگه: من بیست و هشت سالمه، لیسانس فلان هستم، هنوز هم ازدواج نکردم! اون از نمایش های یخی که تو رادیو اجرا میکنه. اون از دماغش که عمل کرد و مثل نوک گنجشک شده! اون هم اظهار فضلش در هر زمینه از مذهبی گرفته تا علمی و ادبی و... بسه مرد حسابی، درخت هرچی پربارتره، افتاده تره. چقدر غرور؟ چقدر افاده؟ چقدر تشکر از خود؟ اه، اه، اه... خدا کنه خودش بیاد و اینجا رو بخونه. ولی فکر نکنم از تکنولوژی بیشتر از SMS بازی چیزی سر در بیاره! همیشه تا می خوام دلم خنک بشه، یاد اون صحنه ای میافتم که تو «مسافری از هند» (سیتا) شوهر کتی بود و داداشه اومد مثل چی زدش و ایشون هم مثل کدو هیچ کار نتونست بکنه! خیلی دلم خنک میشه...!

***
بچه های مشهد و اونهایی که می خوان بیان مشهد، به هیچ وجه «غذای فانتزی شاپرک» رو از دست ندین. محشر و معرکه است. آدرس: انتهای کوهسنگی، کنار پیتزا پیتزا. (به این می گن تبلیغ مفت و مجانی!)
***
چند ساعته دیگه اون مهمونی که مدتهاست منتظرش هستم، ایشالا می رسه مشهد. نمی دونم چی میشه ولی ایشالا به خیر بگذره! تا آخر این هفته من دستم بنده، لطفا توقع زیادی ازم نداشته باشین!
آخرین خبر: مهمونم دیروز رسید. و الان بیش از سی ساعته که مشهده و من مثل چی کیف می کنم! همین!
***

هیچی دیگه. لینکستان هم به روز شده. خداحافظ شما و التماس دعا و سعی کنین خوش باشین!

 

لینکستان .::. .::. Admin .::. 6:29 PM