::‌اکسير::‌Exir::اکسیر::

Exir Weblog :: وبلاگ اکسیر ::

Saturday, April 22, 2006

بعد از ماهها کشمکش و بگیر و ببند و برنامه ریزی و جوش زدن و حرص خوردن و نگران بودن و دلواپسی، بالاخره کار من و کیمیا خاتون درست شد. سالها بود که دوست داشتم این کار رو انجام بدم. (منظورم ازدواج نیست، یه چیز دیگه است که چند خط پایین تر می فهمین!) خیلی سعی کردم تا سرانجام با کمک یه آقای گل (که ایشون رو هم بعدا معرفی می کنم!) تونستم به هدفی که سالها داشتم و کیمیا هم بعدا به اون هدف علاقمند شد، برسم.
از زمانی که آقای خاتمی رو شناختم و مدتی گذشت، همیشه دوست داشتم تا ایشون من رو به همسر آینده ام محرم کنن. یعنی به صورت نمادین می خواستم تا نسل بعد از من و همسرم توسط بنیانگذار اصلاح طلبی در ایران اجازه به وجود آمدن پیدا کنن. وقتی جریان من و کیمیا قطعی شد بهش این خواسته ام رو گفتم و چون ایشون هم از طرفداران سرسخت و سرسپرده آقای خاتمی هست با کمال میل و اشتیاق زیاد از این کار من استقبال کرد.
نشستم و فکر کردم تا چه جوری می تونیم به این خواسته مون برسیم. بعد از یه کوچولو فکر کردن ناگهان یاد آقای ابطحی، رییس دفتر دوران ریاست جمهوری آقای خاتمی و یکی از نزدیک ترین افراد به ایشون افتادم. (همون آقای گلی که بالا گفتم!) بعد از چند بار تماس آقای ابطحی برای ما وقت گرفتن تا خدمت آقای خاتمی برسیم.
اگر بخوام تمام ماجرا رو مو به مو تعریف کنم هم خیلی وقت گرفته میشه و هم کیمیا با این قضیه موافق نیست. فقط یه تعریف مختصری می کنیم و رفع زحمت می کنیم.
دو روز قبل از وقت ملاقات خانوادگی عازم تهران شدیم و درست بیست و چهار ساعت قبل از روز موعود، از زمان و مکان قرار باخبر شدیم. گفته بودن که تعداد کمی مهمان با خودمون بیاریم که البته بعد متوجه شدیم که هیچ کس به اندازه ی ما این تذکر گوش نداده بود! بعد از بازرسی و پرس و جوی مختصری که توسط چند جوان مودب و خوش برخورد با ظاهر آراسته انجام شد، وارد سالن انتظار مجموعه شدیم. از اعضای دفتر پرسیدم که آیا میشه کراوات بزنیم؟ یکیشون گفت آقای خاتمی گیر نمیدن، ما گیر بدیم؟! خانمها هم اجباری در پوشیدن چادر نداشتن. ما اولین گروهی بودیم که رسیدیم و بعد از ما هم پنج خانواده دیگر اومدن. خیلی فضای جالبی بود. هم عظمت محیط که یک مکان معروف بود ما رو گرفته بود و هم دیدن خانواده های عروس و داماد دیگر که همه بی صبرانه منتظر رسیدن به خواسته شون بودن.
بعد از گذشت ساعتی که هنوز اتفاقی نیافتاده بود خبر دادن که نماز جماعت برگزار میشه. ما هم برای خوندن نماز که احتمال می دادیم پشت سر آقای خاتمی باشه خیلی سریع رفتیم و جا گرفتیم! نشسته بودیم که دیدم آقا ابطحی هم اومدن. رفتم جلو و احوالپرسی و تشکر کردم که این موقعیت رو برای من فراهم کرده بودن. بین حاضرین که خیلی تعداد کمی بودن همهمه شد و معلوم شد که آقای خاتمی دارن میان.
من نزدیک راه پله ها بودم که آقای خاتمی اومدن پایین و بعد از سلام با دو تا از دوستانشون من هم رفتم جلو. بعد از روبوسی (من اولین نفری بودم که ایشون رو بوسیدم و بعد از من هم فقط دو سه نفر این کار رو انجام دادن که دو نفرشون بابام و داداشم بودن!) ایشون با روی گشاده و بسیار صمیمی سلام و احوالپرسی کردن، انگار که ما رو می شناسن! جای همه خالی بود. نماز رو پشت سر آقای خاتمی خوندیم و ایشون رفتن داخل اتاق مخصوص انجام مراسم و ما هم منتظر نشستیم تا نوبت مون بشه. چون با آقایی که مسئول انجام مراسم بود رفیق شده بودیم کاری کرد تا ما آخرین گروهی باشیم که برای مراسم بریم داخل. همه مون یه احساس عجیبی داشتیم. من که می گفتم تا آقای خاتمی «بله» رو از کیمیا نگیره و من نشنوم، باور نمی کنم که این قضیه داره اتفاق می افته!
خلاصه ما رو هم صدا زدن و رفتیم داخل. آقای خاتمی اومده بود دم در و باز هم سلام و وروبوسی کردیم. هنگام روبوسی تو گوش آقای خاتمی گفتم که برای بار دوم به آرزوم رسیدم و ایشون هم زدن زیر خنده. سه تا صندلی بالای مجلس بود که روی سمت چپی آقای خاتمی، وسطی من و سمت راستی هم کیمیا نشستیم. بقیه هم روی صندلی های اطراف اتاق نشستن. آقای خاتمی احوالپرسی کردن و برای باز کردن سر صحبت از تحصیلات و شغل من و کیمیا پرسیدن. بعد هم با خانواده ها آشنا شدن و برای شروع انجام مراسم از والدین عروس و داماد اجازه گرفتن.
آقای خاتمی از روی برگه های مخصوصی که دستش بود اسم من و عروس رو گفتن و از من در مورد مهریه پرسیدن. مهریه ای که من و کیمیا خیلی وقت پیش با هم به توافق رسیده بودیم این بود: یک جلد قرآن، یک شاخه نبات، یک دست آینه و شمعدان، ۷+۷ عدد سکه (یعنی چهارده تا)، یک دیوان حافظ و هزار شاخه گل نرگس. آقای خاتمی از من پرسید که قرآن رو خریدی؟ گفتم بله، گفت آینه و شمعدان رو چی؟ گفتم بله، گفت سکه ها رو هم که نخریدی؟! گفتم نه! گفت دیوان حافظ رو هم که من بهتون هدیه می دم.
مراسم شروع شد و از کیمیا وکالت گرفتن که به عقد بنده با مهریه معلوم دربیارن. طفلک کیمیا که حسابی هول شده بود تا جمله آقای خاتمی تموم شد، گفت بله! بعد هم آقای ابطحی از طرف من وکیل شدن و وقتی پرسیدن که آیا عروس رو به عقد من دربیارن من گفتم: به جای عروس خانوم می گم با اجازه پدر و مادرم و آقای خاتمی و جنابعالی و حضار بله! بعدش هم آقای خاتمی و آقای ابطحی از طرف عروس و داماد صیغه ی عقد رو به عربی و چند بار خوندن و از هم بله گرفتن و من و کیمیا شرعا به عقد هم دراومدیم. بهمون گفته بودن که تو اون لحظه ای که صیغه خونده میشه هر دعایی بکنیم برآورده میشه، ما هم مشغول دعا کردن بودیم. بعدش هم آقای خاتمی چند تا دعا کردن و جلسه از حالت رسمی خارج شد. تمام این مدت یه آقای عکاس مشغول عکس گرفتن و فیلمبرداری بود.
کار که تموم شد آقای خاتمی یک جلد قرآن و یک دیوان حافظ نفیس بهمون هدیه دادن. نوبت عکس یادگاری و امضا گرفتن رسید. از آقای خاتمی خواستیم تا صفحه اول قرآن رو برامون یادگاری بنویسن. بلافاصله من هم اون نامه ای رو که زمان پایان دوران ریاست جمهوری ایشون تو اکسیر نوشته بودم، با دستخط خودم دادم بهشون و گفتم حاج آقا لطفا این رو حتما بخونین. آقای خاتمی گفتن اوه چه زیاده! گفتم نه، درشت نوشتم! گفتن باشه و ازم گرفتن. اصلا حتا تو خواب هم نمی دیدم اون نامه رو که با کلی احساس و امید نوشته بودم رو یه زمانی خودم با دست های خودم به دست ایشون...
بقیه همراهان هم هرکسی یه چیزی داد به ایشون تا امضا کردن و بعد از کلی عکس گرفتن، از ایشون خداحافظی کردیم و ایشون رفتن تا به کارهاشون برسن. دم در هم کلی با آقای ابطحی خوش و بش کردیم و دیوان حافظ رو هم دادیم تا ایشون برامون امضا کنن. ایشون هم به عنوان هدیه عروسی یک عکس خیلی قشنگ از من و کیمیا و آقای خاتمی که همونجا با موبایلشون گرفته بودن با بلوتوث برام فرستادن!
چیزی که خیلی برامون جالب بود جدی بودن آقای خاتمی و شوخی هاش تو اون حالت جدی بود. بر خلاف ظاهر همیشه خندانش خیلی محکم و قاطع برخورد می کرد. ولی خیلی شکسته و مریض احوال شده بود. یه حالت مریضی غمناکی تو چشمهاش بود که خیلی برامون ناراحت کننده بود. بسیار خوش لباس و خوش بو بود. اونجا شنیدم که «بیژن» (طراح معروف) قبول کرده که مادام العمر لباس و کفش و عطر آقای خاتمی رو تامین کنه و براشون بفرسته. تا دو سه ساعت بعد از خداحافظی و ترک مکان هنوز تو شوک این قضیه بودیم و با مرور کردنش کلی کیف می کردیم. الان هم هنوز وقتی اون لحظه ها رو به یاد میریم مثل یه رویا به نظر می رسه، شیرین و خاطره انگیز...

 

لینکستان .::. .::. Admin .::. 1:30 AM