::‌اکسير::‌Exir::اکسیر::

Exir Weblog :: وبلاگ اکسیر ::

Friday, September 08, 2006

سلام خوشگل من. حالت چطوره؟ چکار می کنی؟ کجایی؟ اگه بدونی چقدر دلم برات تنگ شده... خیلی وقته می خوام ببینمت ولی نمی دونم می شه یا نه؟ فکر کنم خودت هم خسته شدی. از این دور بودن. از این انتظار. از این دیدین و دم نزدن... ببین ما چی می کشیم. یعنی میشه بیای؟ بیای و ما ببینیمت؟ همین امروز و فردا. یا جمعه ی آینده. یا... میشه تا ما زنده هستیم بیای؟...
دلم برات تنگ شده... باز هم تولدت رسید و یک سال دیگه ما ازت دور بودیم... خسته شدیم... دلمون گرفت... بیا دیگه... طاقتی نمونده برامون... صبری نمونده تو دلمون... تنها امیدمون اینه که هر شب جمعه بگیم که آقا بیا و فرداش به امید اینکه اون روز ببینیمت منتظر اذان ظهر بشیم...
بیا دیگه... دلم برات تنگ شده... دلمون برات تنگ شده...
اللهم عجل لولیک الفرج...
«شعبان که به نیمه رسید، بوی عطر نرگس همه جا پیچید، همه مست شدند...»
تولد پادشه خوبان، زیبای زمین و آسمان، سرور دو جهان، امیر کون و مکان، مولای سبزپوشان، امید مظلومان، نور دیده ی مستضعفان، امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) مبارک. برای شادی و ظهور هرچه سریع تر آقا، اگه اهلش هستین، یه صلوات بفرستین...
***
سلام. چطورین؟ دلم خیلی تنگ می شه وقتی که از اینجا و شماها دور می مونم ولی نمی دونم چرا اصلا فرصت نمی کنم که بیام و بنویسم. ببینم بالاخره آخر شهریور برسه و مراسم ما هم به خیر و خوشی تموم بشه، می تونم برای اکسیر بیشتر وقت بذارم یا نه؟!
***
قبل از هرچیزی باید از همه اونهایی که برام کامنات می ذارن یا میل می زنن و یا احیانا لینک می دن تشکر کنم. به خدا شرمنده تک تک شما دوستای خوب هستم ولی چاره چیه که وقت نمی کنم تا هم زود بنویسم و هم زود جواب همه رو بدم... به هرکی بهم لینک داده، لینک می دم. دیر و زود داره ولی سوخت و سوز نداره. باز هم از همه تون متشکرم. این سنت حسنه رو ادامه بدین!
***
داداشم از آموزشی برگشت. ۱۰ کیلو لاغر شده و حسابی اومده تو فرم. شانسش این دوره سپاه رُس آموزشی ها رو کشیده بودن! ولی با اینهمه هرچی تعریف می کنه به پای اون ۳۵ روز کل خدمت من، از نظر سختی نمی رسه. حالا عوضش افتاده مشهد و صبح با سرویس می ره و ظهر هم با سرویس برمی گرده خونه، عین کارمندها. ولی به قول خودش کارش خیلی سخته، باید تمام مدت روز تو یه اتاق ۴*۳ زیر کولر بشینه و چرت بزنه!
***
خدا رو شکر که دیگه سریال نرگس چند هفته است افتاده رو روال معمول بقیه سریال های ایرانی، کشیدن و آب بستن و زرنال زدن! دیگه نمی بینمش. الان هم همه ی اهل خونه (حتا کیمیا) دارن پایین نرگس می بینن و من در کمال آسایش دارم اکسیر تایپ می کنم.
ولی من از طریق این سریال پی به امداد غیبی بردم. چه جوری؟ اینجوری که نسرین و بهروز که تو اون یکی دو ماهی که با هم بودن، چه وقتی خونه خودشون بودن و چه وقتی که رفتن خونه نرگس، هر شب هرکدوم تو یه تاق می خوابیدن و در اتاق هاشون روهم قفل می کردن، چه جوری زد و نسرین حامله شد؟! اینها چیزی نیست به جز امداد غیبی! به همین دلیل ماشالا هزار ماشالا با توجه به اون تغدیه و مراقبت های جسمی و روحی دوران بارداری که اصلا اصولی نبود، بچه ای هم که به دنیا آورد، ۱ ساله بود، تازه با النگوی طلا! بچه هه از بس بزرگه، دائم تو دوربین نگاه می کنه، کم مونده که به زبون بیاد و کارگردان مجبور بشه برای نوزاد مثلا ۳ ماهه دیالوگ بذاره!!!
***
داشتم سی دی کلیپ هایی که بچه های جواد بازار درست کرده بودن رو به کیمیا نشون می دادم، برای بار چندم مردم از خنده! حتما ببینین و دانلود کنین. خنده تون وقتی بیشتر میشه که بفهمین همه ی بازیگران این کلیپ ها، از وبلاگ نویس های قدیمی مشهدی هستن و همه شون الان حداقل مهندسن!
***
۲۹ مرداد «گفتن» که شعبان جعفری معروف به شعبون بی مخ مرده. (حالا معلوم نیست کی مرده بوده و خبرش رو اون روز پخش کردن؟!) یادتونه تو سریال هزار دستان محمد علی کشاورز چه قشنگ نقش اون رو بازی کرده بود؟ (به نظرم تنها بازی خوب کشاورز تو همون سریال بود!) و یادتونه که تو اون زمان یه مانتوهایی مد شده بود که عین لباس همون دار و دسته ی شعبون استخونی بود، دامن چین چین داشت، یادتونه؟ حالا دقیقا همون مانتو ها دوباره مد شده! چقدر زشت و مسخره! لابد به مناسبت فوت شعبون استخونی!
***
چند وقت پیش نشستیم و فیلم های قدیمی که خودمون از مهمونی ها و مراسم گرفته بودیم رو می دیدیم. مثلا تولد داداشم در ۱۵ سال پیش. چه قیافه ها داشتیم. پیرهامون چقدر جوان بودن. چند نفر زنده بودن و الان مردن. چند نفر به دنیا نیومده بودن و حالا بزرگ شدن. کچل ها مو داشتن، چاقها لاغر بودن و... دقت کردم دیدم چقدر قشنگ می خندیدیم، چقدر بی غصه بودیم، چقدر شاد بودیم، چقدر بی بهانه دور هم جمع می شدیم و خوش بودیم... هر وقت اینجور فیلم ها رو می بینم دلم می گیره، دلم برای مرده هامون تنگ میشه، برای شادی هامون، برای چیزهایی که داشتیم و حالا نداریم... چقدر خیال هامون راحت بود و حالا... مشکلات زندگی کولاک می کنه... خدا به دادمون برسه...
***
رفتم از آرایشگاهم وقت گرفتم، گفت یه هفته مونده به مراسم بیا موهات رو کوتاه کنم، صبح روز مراسم هم بیا تا هم مرتب کنم هم زیر ابروهاتو بردارم و هم حسابی کرم پودر و پن کک و... بزنم بهت! گفتم دستم به دامنت، همین مونده که منی که به همه ی عالم و آدم عیب می گرفتم و دائم اون بچه قرطی که زیر ابروهاشو برمی داره و مجری اون برنامه است که اسم برنامه اش یه چیزیه که میندازن رو کول (اسمش رو نگفتم تا غیبت نشه و نفهمین منظورم فرزاد حسنی ست!!!) همین کارم مونده که برم ابروهام رو بردارم، نه داداش قربون دستت، فقط یه سشوار بگیری کافیه!
***
خدا حفظ کنه ابراهیم نبوی رو، به یادش:
و امروز من یک پیام استراتژی دارم برای رییس جمهور محبوب! و اون اینکه، ای آقای احمدی نژاد، ای رییس محبوب، ای جمهور منتخب، ای هاله ی نورانی، ای تو دهان آمریکا بزن، ای اسراییل حذف کن، ای انرژی هسته ای، چه خوب بود که به جای افتتاح پروژه آب سنگین اراک، این آب سبک مشهد رو وصل می کردی تا اقلا مردم بتونن جمعه ها غسل کنن و نماز جمعه بیان! حالا نماز جمعه هیچی، نماز شنبه و نماز یکشنبه هم نمی تونن بیان! و ای کاش به جای دادن ۱۰۰ میلیارد تومن از ذخیره ارزی برای شیرین کردن آب قم، می دادی تا آب سد دوستی رو که بین ایران و ترکمنستان درست کردن و دو ساله که ترکمن ها دارن آبش رو می خورن ولی تا حالا حتا یه قطره از اون آب به مشهد نرسیده، به مشهد برسه!...
تا حالا شده ۳ شبانه روز بی آب باشین؟ محض امتحان یک بار این قضیه رو تجربه کنین تا ببینین ما از خرداد چی داریم می کشیم تو این شهر...
***
چه جالب، کسی حق نداره به بعضی ها بگه بالای چشمتون ابرو، ولی یه زنیکه افسارش رو پاره می کنه و هرچی که لایق خودش و خانواده اش و جد و آبادشه، نثار محبوب ترین چهره می کنه. آخر عدالته ها!!!
***
مبادا یه روز مثل من وسوسه بشین و بخواین محصول جدید کوکا کولا رو امتحان کنین. منظورم کوکای شاه توت هست. بدمزه نیست ولی انگار داری ادکلن می خوری از بس بو می ده! در ضمن، روش نوشته «شاه توت» منتظرم ببینم کی می شه «شاتوت»!
***
کلیپ خشایار اعتمادی برای روز پدر رو دیدین؟ معرکه بود. اگر کسی اطلاعاتی ازش سراغ داره برام بفرسته. تا جایی که می دونم فقط یک بار از تلویزیون پخش شد.
***
به خیر و خوشی از بس دیر می نویسم دفعه پیش برای جلوگیری از جنگ لبنان و اسراییل نوشته بودم و حالا روزهاست که جنگ تموم شده و همه رفتن سر خونه و زندگیشون. خدا رو شکر!
***
این هم عکس ایندفعه. برای کار رفته بودیم جایی، مجبور شدیم صبحانه رو تو یکی از از این ساندویچی کثیف ها بخوریم (فوق العاده کثافت بود، جاتون خالی!) ممکنه متن اعلامیه خوب تو عکس نیفتاده، این بود: «هرکس مایل است به وجدان و خانواده اش بی احترامی نشود ظروف ما را که برده بیاورد. در غیر اینصورت از همان افردای است که خودش می داند.»!

***
خوش باشین و التماس دعا. تا بعد...

 

لینکستان .::. .::. Admin .::. 6:30 PM