::‌اکسير::‌Exir::اکسیر::

Exir Weblog :: وبلاگ اکسیر ::

Wednesday, September 24, 2003

سلام.
عيدتون مبارک.
چه خوب بود هميشه عيد بود و خبري از غم و غصه و گريه و زاري نبود...
نمي دونم با چه زبوني از همه تشکر کنم...
واقعا تا ابد مديون همه ي دوستام، که به خواهشم عمل کردن، هستم...
خيلي خيلي از همه تون ممنون هستم... اميدوارم همه تون حتي يه لحظه ي بد تو زندگيتون نبينين، هر روز براتون عيد باشه و هميشه خوش باشين...
با دختر اون خانوم هم که حرف زدم، از همه تون با تمام وجود و از صميم قلب تشکر کرد و سلام رسوند.
***
اَه... باز پاييز اومد...!
نمي دونين چقدر از پاييز و زمستون بدم مياد... حالا ميشه به اميد برف، زمستون رو تحمل کرد، ولي آدم دلش رو به چيه پاييز خوش کنه؟
به هواي مزخرفش که کاري جز آوردن غم تو سينه و خشک کردن پوست دست و صورت آدم نميکنه؟
به شباي بلندش که نشوندهنده ي تلف شدن عمر آدمه؟
به از بين رفتن سرسبزي طبيعت؟ به چي؟...
چقدر خوب ميشد يک فصل بهار بود، بعد تابستون ميشد، باز دوباره بهار ميشد، بعدش براي تنوع هم زمستون ميشد و باز عيد مي اومد...
تا وقتي مدرسه و دانشگاه مي رفتم، ميشد دلم رو به خاطر باز شدن مدرسه ها و رفتن سر کلاسها، خوش کنم. ولي حالا چي؟ ديگه هيچ چيز پاييز برام خوشايند نيست...
علاوه براينکه حالا، ياد دوران مدرسه و اون شور و شوقش ميافتم و دلم بيشتر ميگيره...
پارسال اول پاييز، متن آهنگ پاييز «شاهرخ» رو تو اکسير گذاشتم. از اون لحظه تا حالا، يعني دقيقا يکسال، مي خواستم آهنگش رو MP3 کنم، ولي نکردم!
امسال هم مجبورم به همون متنش اکتفا کنم. نمي دونين من چقدر اين آهنگ رو دوست دارم... راستي، کسي شاعر اين ترانه رو ميشناسه؟ ميشه بگين کي اين شعر رو گفته؟
***
همه چيز مزخرف و بد پاييز يه طرف، اين يه چيزش که با اومدنش مدهاي جور واجور و قشنگ و خوشگل و ناز رو هم از بين برد يه طرف!
ديگه نه مانتو کوتاه و نازکي مي مونه، نه شلوار برمودايي، نه روسري اونجوري و ...! همه ميرن تو مود باروني و پالتو و شال و...! اَه...
(بله... آهان... چَشم... چَشم...!!!) از اتاق فرمان و پشت صحنه بهم گوشزد کردن که وارد مقولات نشم! چَشــــم!
***
هر سال دو وقت، ما تو خونه مشکل داريم. يکي اول بهار، يکي اول پاييز. چرا؟
به خاطر عوض کردن و جلو و عقب کشيدن ساعتها!
بذارين براتون بشمرم که من، تنهايي بايد چند تا ساعت رو جلو و عقب کنم!
دو تا ساعت مچي خودم، دو تا ساعت ديواري اتاق کامپيوتر و اتاق خوابم، يک ساعت زنگدار اتاق خواب، ساعت ضبط، ساعت ويديو، (خوبه ساعت تلويزيون خودش عوض ميشه!)، ساعت هال، ساعت آشپزخونه، ساعت ماکروفر، دوتا ساعت ماشين، دو تا ساعت تلفن و ساعت کامپيوتر! اينا رو من عوض ميکنم و کاري به ساعتهاي شخصي بقيه ندارم! بشمرين چندتا شد؟!
***
چند روز پيش، خانواده (!) به زور بردنم نمايشگاه پاييزي! (باور کنين من ۵-۶ ساله نيستم! ولي خيلي به خانواده احترام ميذارم و مجبور شدم به حرفشون گوش بدم!)
خلاصه شب آخر نمايشگاه، دو ساعت مونده به تعطيلي، رفتيم!
الهي شکر که فقط سه تا سالن رو تونستيم ببينيم. حيف که دوربين رو باخودم نبرده بودم. چند تا صحنه ي توپ رو از دست دادم!
يکي غرفه هاي فروش لباس زير خانومها بود!‌ (نه بابا! فکرتون منحرف نشه!) نمي دونم اين خانوماي طفلي چقدر انتظار کشيده بودن که نمايشگاه باز بشه تا بيان مايحتاجشون رو تهيه کنن؟!!!
از بس جلوي هر غرفه که لباس زير زنانه مي فروخت شلوغ بود، شک کردم که نکنه بعضيها خودشون رو به جاي «زن» جا زدن! از اين طرف فروشنده ها سبدها رو پر مي کردن، از اون طرف خالي ميشد! ديگه کار به جايي رسيده بود که مثل ميوه، فله اي ميريختن رو هم و مي فروختن!!! ولي خداييش، جلوي خانواده کلي خجالت کشيدم...!
يک صحنه ي ديگه که حيف شد عکس نگرقتم، غرفه ي سارا و دارا بود. پرنده که چه عرض کنم، حشره هم جلوش پر نميزد!
واقعا بايد به اونايي که تصميم گرفتن سارا و دارا رو جانشين باربي کنن تبريک گفت! بچه هاي بزرگ که هيچي، حتي بچه هاي ۲-۳ ساله هم از ديدن قيافه ي بدترکيب سارا و دارا حالشون به هم ميخوره و مي ترسن!
ولي به جاش، غرفه هاي خوراکي فروشي و مخصوصا چيپس و پفک... قلقله بود...!
***
حرف لباس زير شد، از پشت صحنه اجازه گرفتم يه کلمه در موردش بگم و برم پي کارم!
دقت کردين که معروفترين فروشگاههاي لباس زير مشهد و چند شهر ديگه که خودم با چشمهاي خودم ديدم، اسم مغازه شون اکسيره!!!
واقعا خيلي حسن تصادف جالبيه! حالا نمي دونم بايد از اونا تشکر کنم که اسم اينجا رو گذاشتن رو خودشون يا از خودم تشکر کنم که اسم اونا رو گذاشتم رو اينجا؟!!!
***
بدون شرح!
با اينکه دارن سياه پوشا
از توي شط کوچه ها
جمع مي کنن ستاره هاي پر پرو...
با اينکه دارن عزادارا
از زير آوار و جنون
در ميارن کفتراي خاکسترو...
(واي... چقدر قشنگه...)
***
دارم جلد آخر «هري پاتر» رو ميخونم.
يعني حدود يه ماه پيش هر سه جلدش رو خريدم ولي همونطور که قبلا گفتم، خيلي به خانواده ارادت دارم (!) گذاشتم همه ي اعضاي خانواده اون رو بخونن، حالا نوبت خودم شده!
قبلش هم يه کتاب توپ ديگه خونده بودم به اسم «وکيلي براي خسارت» نوشته ي «جان گريشام» و ترجمه ي شهناز مجيدي. The king of torts-John Grisham
خيلي محشر بود.
چند تا فيلم پرفروش هم ديدم. شيکاگو، ماتريکس ۲، ترميناتور ۳، بروس توانا و ...
ولي «بروس توانا» Bruce Almighty با بازي «جيم کري» رو از بقيه بيشتر پسنديدم. با اينکه خيلي جالب نبود و از کل داستان فيلم، يعني صحبت کردن با خدا، خوشم نيومد، ولي چند تا صحنه ي خيلي جالب و خنده دار داشت.
***
يه خاطره
يه شب، يعني حدود ساعت سه صبح (!) داري تو نت چرخ ميزني، مي بيني يکي از بچه ها آن ميشه و مياد رو خطت. سلام و احوالپرسي. مي فهمي که حال و روز خوبي نداره. بعد از کلي حاشيه رفتن، ميفهمي که مدتيه از دوستش (!) بي خبره.
ميپرسي که چه کمکي از دستت بر مياد؟ ميگه مي خوام با يکي حرف بزنم.
ميگي بهت الان زنگ بزنم؟ بعد از يه خورده تعارف کردن ميگه آره.
ساعت شده چهار صبح. بهش زنگ ميزني. چون همه ي اعضاي هر دو خانواده خوابن، جفتمون خيلي يواش حرف ميزنيم. حالا تو منتظري که اون حرف بزنه تا سبک بشه، اونم منتظره تا تو حرف بزني و بهش دلداري بدي!
بعد از يه کمي حاشيه روي، بحث ميکشه به واليبال جوانان!
حالا به جاي درد دل کردن و دلداري دادن، دارين بازي ايران و ونزوئلا رو براي هم تفسير ميکنين!!!
بعد از يک ساعت، به خودمون ميايم... باز هي اون آه ميکشه هي من ميگم خوب حرف بزن، اونم ميگه خوب چي بگم؟!
ساعت ميشه پنج و نيم. نماز داره قضا ميشه! به زور ازش خدافظي مي کنم و اونم يه عالمه تشکر ميکنه که به حرفام (يعني به آه هايي که کشيدم) گوش کردي!
حالا اگه گفتين اين وسط کي خل تره؟!!!
***
خيلي حرف زدم، حالا اينا رو ببينين:
سايت استاد فرشچيان. با اينکه طراحي جالبي نداره، ولي ديدنش ارزش داره.
يه سايت ايراني ماشين که خيلي جالب بود و خوشم اومد. از عکس گرفته تا مشخصات ماشينهاي ساخت ايران و مقاله و .... ديدن اين سايت رو از دست ندين.
يه سايت قشنگ و پربار، به اسم دلقک. چيزاي جالب زيادي مي تونين توش پيدا کنين.
اينم وبلاگ يکي از بچه ها که تازه باز شده و خواسته که اينجا معرفي بشه. سه نفرن که جالب مينويسن. حتما بهش سر بزنين.
واي... يادم رفته بود!
مژده به دختر خانومهاي سه تا هشتاد و سه سال!
عمو پورنگ جونتون هم وبلاگ زده!
البته وبلاگ که چه عرض کنم، اينجا رو باز کرده تا از طرفداراش براي جشنواره ي سيما راي بگيره! ولي خيلي خوشحال نشين، آدرس ايميلش مربوط ميشه به مامان و بابا و دخترشون! (حيف شد که آدرس شخصي خودش رو نداده! نه؟!!!)
براي حسن ختام برنامه، اينم عکس سمند کوپه که البته مجوز توليد نگرفت. (برگرفته از فتوبلاگ حامد بنايي)

خوب، خوش باشين. تا بعد...

 

لینکستان .::. comments(0) .::. Admin .::. 8:37 PM


Tuesday, September 16, 2003

سلام.
چند روزه که از مسافرت برگشتم و الان هم که شما اين رو مي خونين، به يک سفر ديگه رفتم. راستش وقتي رسيدم مشهد، نه حوصله ي وبلاگ نوشتن داشتم، نه حالش رو...
مي دونين چرا؟ چون يکي از فاميلهاي نزديکمون، به شدت مريض شده...
اين خانوم، که هرچي از خوبيش بگم، کم گفتم، قبلا مريض بود، عمل کرد ولي شيمي درماني بعدش رو کامل انجام نداد، حالا دوباره مريضيش برگشته و ايندفعه خيلي شديدتر..
نمي دونين که چقدر اين خانوم خوبه و نازنينه...
حالا اينا رو گفتم تا فقط يه خواهش بکنم ازتون. يه خواهش که ممکنه براي تک تک شما کاري نداشته باشه، ولي اگه روي هم جمع بشه، مي تونه يک زندگي رو به حالت اولش برگردونه...
اگه مسلمون هستين، شما رو به دينتون قسم ميدم... به اين ماههاي عزيز قسم ميدم... به اونايي که تو اين ماهها به دنيا اومدن قسم ميدم...
اگه به اسلام اعتقادي ندارين، به خدا قسمتون ميدم...
اگه خدا رو هم قبول ندارين، به اون چيزي که براتون ارزش داره قسمتون ميدم...
اگه حتي يه بار، با خوندن حتي يه خط از اکسير، خوشحال شدين، خنديدين، به فکر فرو رفتين يا چيزي ياد گرفتين...
اگه از اکسير خوشتون مياد يا حداقل بدتون نمياد...
اگه به دعا و راز و نياز ايمان دارين...
خواهش ميکنم ازتون، تمنا ميکنم، التماس ميکنم، به جون عزيزترين کسان تو زندگيتون قسمتون ميدم...
تورو قرآن، تورو خدا...
براي شفاي اين خانوم دعا کنين...
دعا کنين... حتي يه کلمه، يه جمله...
از خدا بخواين تا شفا بده اش...
من که پيش خدا جايي ندارم، از بس که روم سياهه از خدا خجالت ميکشم، ولي شما که پيشش جايي دارين، به حرفتون گوش ميده و دوستتون داره، براي شفاي اين خانوم دعا کنين...
نه کمک مالي مي خوايم، نه کمک فکري، نه هيچ چيز ديگه، فقط از ته دل و صميم قلب براي شفاش دعا کنين...
تورو خدا...
اگه حوصله ي دعا کردن ندارين يا دوست ندارين اين کار رو انجام بدين يا اعتقادي ندارين، لااقل پايين اين نوشته، تو کامنتها، يه جمله براي تسلاي خاطر دختر اون خانوم که مياد و اکسير رو ميخونه، بنويسين...
بنويسين تا قوت قلب پيدا کنه و بفهمه که تو اين دنياي کثافت، هنوز کسايي هستن که تنهاش نذاشتن و براي شفاي مادرش دعا مي کنن...
اگر هم حوصله ي کامنت گذاشتن ندارين، باز هم ممنون که تا اينجا به حرفام گوش کردين...
از همه تون متشکرم و چشم اميدمون به دستهاي شماست که به اون بالا بالاها دراز ميشه...
باز هم ممنون... خوش باشين و هيچوقت طعم تلخ نااميدي و غم رو نچشين...
باز هم التماس دعا...

 

لینکستان .::. comments(0) .::. Admin .::. 11:46 PM


Saturday, September 06, 2003

کسي مرده شور آشنا سراغ نداره؟ اگه دارين، لطفا از طرف من بهش سلام برسونين، بگين بي زحمت يه تک پا بياد، اين زندگي رو ببره...
مرده شور اين زندگي اي که ما مي کنيم رو ببره...
***
سلام. اون بالايي رو بيخيال... کمربندهاتون رو محکم ببندين، مي خوام تلافي کنم! ممکنه اين هفته يه سفر کوچولو برم، گفتم به اندازه ي کافي بنويسم تا خداي نکرده دوري منو حس نکنين!
***
واي... چه مي کنه اين پرسپوليس... ماشالا... داشته باشين که اين فصل قهرمانه... فقط حيف که علي آقا رو نداره... :(
***
ديدين آقاي حکيم رو کشتن؟ کسي نيست به اين آمريکايي هاي بيعرضه بگه: بيست و خرده اي سال، اين بنده خدا رو تو ايران، تو پر قو بزرگ کردن، نذاشتن آب تو شيکمش تکون بخوره، هنوز دو ماه نشده که رفت پيش آمريکايي ها، نتونستن مواظبش باشن، کشتنش رفت پي کارش...! حالا اگه گفتين کي اين آقا رو کشت؟!!!
***
يه ماجراي جالب:
مامانم، سالهاست که روضه ي ماهانه نذر داره. تا ماه پيش هم يه روضه خون داشتيم که مي اومد. کلي هم باهاش رفيق شده بودم! ولي براش مشکل پيش اومد و ديگه نتونست بياد. (فکر مي کنم دست از پا خطا کرده بود و خلع لباسش کرده بودن! روضه خون ما هم بايد مثل خودمون باشه، سر و گوشش بجنبه!!!)
خلاصه، مونده بوديم بي روضه خون. تمام مشهد رو دنبال شيخ مي گشتيم. خيلي جالب بود، تو اين مملکت «شيخ پرور» يک شيخ که بياد براي ما روضه بخونه، پيدا نمي شد! آخه ما دنبال کسي مي گشتيم که شرايط ويژه اي داشته باشه:
بد چشم نباشه (هيز نباشه!)، خوشگل باشه!، خوش صدا باشه!، سياسي حرف نزنه، سر و وضعش هم تر و تميز باشه و...
يه روز بالاخره مامانم بهم گفت «پاشو برو مسجد محل، به امام جماعتش بگو بياد. چاره اي نيست ديگه.» من هم لباس پوشيدم و رفتم. اينو بگم که من سالي دو بار، اونم اگه يادم باشه و حوصله داشته باشم، ميرم مسجد. نماز عيد فطر و نماز عيد قربان.
تا پامو گذاشتم تو، ديدم همه برگشتن دارن چپ چپ نگام مي کنن! گفتم لابد چون تا حالا نديدن منو، تعجب کردن. نمازها که تموم شد، تا شيخه پا شد بره، من هم سريع رفتم دنبالش، يهو ديدم چهار- پنج تا از اين بچه شيخا (اينايي که از اول ريش هاشون رو دست نزدن و پيرهنشون رو ميندازن رو شلوارشون و هر دستشون پنج تا انگشتر و تسبيح داره!) دويدن اومدن طرف من و شيخه! سلام کردم بهش و گفتم جريان اينجوريه. اونم گفت که وقت ندارم و هيچي. تموم شد.
اومدم خونه جريان رو تعريف کردم و چپ چپ نگاه کردنا و حمله برادران بسيجي و اينا رو گفتم. ديدم مامان و بابام هر هر مي خندن! مامانم گفت «خوب پسر جان، پا شدي با اين قيافه، تي شرت آنچناني و شلوار جين و اينجور ريش و بند و بساط رفتي مسجد، معلومه که بهت شک مي کنن! با خودشون فکر کردن که منافقي و اومدي يا بمب بذاري، يا «آقا» رو ترور کني!»
بعله... اينم بعد از سالها رفتيم مسجد، اينجوري شد!
***
به عموم زنگ زده بودم باهاش کار داشتم، بهم گفت بيا يه پرينتر بخر ديگه، مفته.
رفتم يه پرينتر رنگي EPSON STYLUS C42UX خريدم، مفت! پنجاه و چار تومن با دو تا کارتريج سياه و رنگي اشانتيون! و يک سال ضمانت. کلي حال کردم از اين خريد شکار!
***
دوست دارين معني «حالت تهوع» رو کاملا درک کنين؟
روش اول: برين تو خيابون، يه پرشياي سفيد که با چيزهاي سفيد هم اسپورت شده باشه رو ببينين!
روش دوم: به ترتيب «درجه ي تهوع آوري»، ديدن: بانکي ها، باغچه ي مينو، کوچه ي اقاقيا و ساير سريالهاي تلويزيون به جز «سيتا» جونم!
روش سوم: فقط ديدن بازي هنرمند معروف و سرشناس و عالي و... «جناب ايرج نوذري»! تو مسابقه ي ستاره ها به عنوان مجري، تو سريال کلانتر در نقش کلانتر، تو مسافري از هند در نقش يه هندي بدجنس، همه جا يه جور بازي ميکنه! با يه ميميک صورت، يه لحن ثابت و يه جور حرکت دست و سر!!!
آي... مرده شور آشنا سراغ ندارين؟!!!...
***
تو هفته ي دولت مصاحبه هاي دولتمردان(!) رو مي ديدم، ياد خدا بيامرز «رجايي» افتادم.
وقتي رييس جمهور شد، رو زمين، رو موکت مي نشست و کابينه رو هدايت مي کرد، حالا براي اينا، کاخ سعدآباد و تمام کاخهاي ايران هم کمه!!!
اگه اون انقلابي بود، اينا چين؟ اگه اينا انقلابين، اون چي بود؟ اگه ...
***
گفته بودم يه دوست(!) دارم تو برزيل. طفلک، براي تولد داداشم، چون مي دونست که داداشم عشق فوتباله، يه پيرهن رونالدو از برزيل خريده بود و فرستاده بود. دو ماه گذشت و به ما نرسيد! بعد به من ميل زد که بسته رو پست ايران برگشت زده، بدون لباس رونالدو!!! طفلک دوباره يکي ديگه خريد و فرستاد، الان چهار- پنج ماه گذشته، هنوز نه به من رسيده، نه برگشت خورده!!!
اين گذشت، براي تولد خودم، چون ميدونه که عشق سينما هستم، چند تا چيز فرستاد به اضافه ي يه پوستر اصلي از فستيوال فيلم سائو پائولو. بعد از يک ماه که بسته به دستم رسيد، ديدم يه لوله ي کج و کوله و داغون هم با بسته هست! بعد که باز کردمش، ديدم پوستر رو گذاشته تو لوله ي کلفت مقوايي که ضد آب و ضد ضربه بوده. بعد اين مامورين وظيفه شناس پست ايران(!)، فکر کردن از برزيل يکي براي من تفنگي، شمشيري، اورانيم غني شده اي، چيزي فرستاده، هفت نفري افتادن به جون لوله و هفتاد بار تا و کج و کوله کردنش، تا مطمئن بشن که خطرناک نيست!
من که به اون طفلک چيزي نگفتم که کادوت به چه وضع اسفناکي به دستم رسيده، چون آبروي خودم و کشورم ميرفت. ولي يکي نيست به اين ديوانه ها بگه (منظورم گمرکچي هاي پسته)، خوب به خودم مي گفتين بيام، جلوي خودم بسته رو مثل آدم باز مي کردين تا ببينين که چيزي توش نيست! اين مسخره بازيها چيه؟!...
آي... مرده شور آشنا سراغ ندارين؟!!!...
***
راستي، آي مشهديها! کارت اينترنت خوب چي سراغ دارين؟
من که مردم از بس تمام کارتهاي مشهد رو امتحان کردم و ديدم که مفت نمي ارزن!
تورو خدا بگين ISP خوب چيه تو مشهد؟
آي... مرده شور آشنا سراغ ندارين؟!!!...
***
واليبال جوانان رو ديدين؟ باريکلا به بچه ها.
ولي حيف شد که برزيل قهرمان نشد!... (چون من برزيليها رو خيــــلي دوست دارم!!!). چه کرده بود ايکات! ديوانه کرده بود...! ولي يه سوال؟ من سر در نياوردم چرا وقتي يک بازيکن امتياز مي گرفت، بقيه مي اومدن به عنوان تشکر، دست ميزدن به قمبلش؟!!! اين يعني چي؟!
آهان يه صحنه هم ديدم که کلي خنديدم:‌ تو وقت استراحت، يکي از اين تيمهاي خارجي رو نشون ميداد، پسره يه قورت از اين آبميوه ها يا نوشابه هاي ايراني که براشون آورده بودن خورد، آنچنان حالش به هم خورد که همه رو تف کرد رو زمين و فوري از روش آب خورد! به احتمال زياد نوشابه ي تاپس خورده بوده!
اگه گفتين اداي کي رو درميارم:‌ «و حالا يه پوئن باراي تيم ايران.»!!!
***
فکر مي کنم مامانم هم وبلاگ منو ميخونه! چون رفته بود و از يه سمينار ازدواج موفق برام بليت خريده بود و منو به زور فرستاد رفتم! الان که ديگه وقت نيست، بعدا کل ماجرا رو براتون تعريف ميکنم!
***
چرا اين سيستم کامنت Enetation خراب شده؟ نکنه بايد براي اين هم دنبال مرده شور بگرديم؟!
راستي، هرکس که از آفلاينهايي که موقع آپديت شدن اينجا براش ميفرستم، ناراحته، بگه تا از تو ليست دوستهام حذفش کنم. چون من هروقت که تو اکسير مي نويسم، يه خط آفلاين هم براي دوستام ميفرستم.
و همچنين، نميدونم چرا هيچ آفلايني به دستم نميرسه؟! کسي ميدونه چرا؟
***
قول داده بودم که ايندفعه يه سايت باحال معرفي کنم، ولي وقت کم آوردم، دفعه بعد ايشالا. فعلا اين چند تا سايت رو نگاه کنين که به نظر خودم خيلي جالب اومدن:
اول از همه وبلاگ ابوجهل خان که مدتيه ازش بيخبر بودم ولي الان مدتيه که خيلي ازش خبر دارم!
وبلاگ يک دختر خانوم مشهدي.
يک سايت ايراني در مورد موسيقي که خيلي کامل و جالبه.
يک سايت خبري ايراني.
و يک سايت اصفهاني که به نظرم جالب اومد.
خوش باشين. به اميد ديدار

 

لینکستان .::. comments(0) .::. Admin .::. 8:34 PM