::‌اکسير::‌Exir::اکسیر::

Exir Weblog :: وبلاگ اکسیر ::

Thursday, April 29, 2004

سلام. چطورين؟ ايشالا که خوب باشين.
قبل از اين جريان خيلي زود چيزي مي نوشتم که اين قضيه هم بهانه دستم داد و اينقدر طول کشيد!
خيلي ممنون از همه، همه و همه که يه جورايي با غزل همدردي کردن. يا ميل زدن يا کامنت گذاشتن يا آف زدن يا تلفن زدن يا اومدن مسجد و سر خاک و... خلاصه خيلي ممنون از همه که غزل رو تو اين جريان تنها نذاشتن. هرچي بهش گفتم که يه متن تشکر يا يه چيزي بنويس که بذارم تو اکسير، گوش نداد به حرفم!
ولي من از جانب غزل از همه تون متشکرم. ايشالا تو خوشيهاتون جبران کنيم.
***
محرم و صفر هم به هر بدبختي بود تموم شد. عجب ماههاي نحسي هستن اينا. عزاداري ها هم تموم شد. من هنوز فلسفه ي عزاداري رو نفهميدم. ازتون هم خواسته بودم اگه کسي ميدونه بهم بگه ولي کسي نگفته بود. حالا يه آلبوم عکس دارم از عزاداري عربها تو اين ماهها. برام ميل کردن اين عکسا رو و صاحب اصليشون رو نمي شناسم. اگه کسي ميشناسه بهم بگه تا ازش اجازه بگيرم. ديدن عکسها براي زير 18 ساله ها توصيه نميشه.
گالري عکس عزاداري به روش ديوانه هاي زنجيري!
***
چند وقت پيش خواهش کرده بودم که اگه راهي براي درمان سياتيک بلدين بهم بگين. يه هاجر خانومي که فيزيوتراپيست هستن از اصفهان برام چند تا تمرين نوشتن که خيلي موثر بود. خيلي خيلي ممنون از ايشون.
يه گلناز خانومي هم نمي دونم از کجا بهم ميل زدن که تو روستايي به نام «فخر داوود»، بين مشهد و نيشابور يه پيرمردي هست که متخصص دردهاي مفصلي و اينجور مريضي هاست. رفتم به اون روستا ولي به دلايلي نشد پيرمرده رو ببينم. ولي اهالي اونجا يه پيرزن رو نشون دادن و گفتن که ايشون هم دکتره! بگذريم که چي پيش اومد ولي اصل قضيه اينجاست که تو اين روستا يه کاروانسراي عباسي از زمان شاه عباس هست. رفتم ببينمش، مسوولش گفت که اين جاده اي که از جلوي در کاروانسرا رد ميشه، يه قسمت از جاده ي ابريشمه! نمي دونين چقدر کيف کردم. يه حال خاصي داره که آدم تو جاده ي ابريشم، جلوي يه کاروانسرا بياسته...
اتفاقا اون خانوم دکتره (!) هم جلوي در نشسته بود و داشت تلفني يه مريضي رو ويزيت ميکرد! اونم با تلفن بيسيم! تلفن بيسيم در دست يه پيرزن دهاتي که طبيبه و جلوي يه کاروانسرا نشسته که حاشيه ي جاده ابريشمه! عکس رو آخر نوشته هام گذاشتم. واقعا خودم از اين عکس لذت مي برم. نظر شما چيه؟
***
من يک سربازم!
هيچي. معافيم ماليد. فقط در حد معاف از رزم شدم (يعني اگه فرمانده خوبي داشته باشم، شبها بهم نگهباني نميده، همين!). اول تير ماه بايد برم دو ماه آموزشي. بعدش هم ببينم خدا چي برام نقشه کشيده و کجا ميافته سربازيم. يعني تا اول تير در خدمتتون هستم. بعدش اگه غزل خواست و حوصله داشت که اينجا رو مي چرخونه، اگر هم نداشت که هيچي، اکسير خاک مي خوره و درش تخته ميشه.
تو اين مدت که معاف شدنم پا در هوا بود، خيلي با خودم فکر کردم. اصلا ديگه از سربازي رفتن ناراحت نيستم. نه از اذيتش هاش، نه از دوري خانواده، نه از سختيهاش، نه از علافي هاش... از هيچي ناراحت نيستم، فقط و فقط از اين مي ترسم که غزلم تنها بمونه... اگه بدونم که اونم ناراحت نيست، با خيال راحت ميرم اين دو سال رو.
بابام ميگه تا اول تير برو خوش بگذرون. مامانم که تا مياد از سربازي من حرف بزنه، نميدونم چرا صداش ميلرزه و چشماش سرخ ميشه!
ولي خودم خيلي دوست دارم برم اين قسمت از زندگيم رو هم تجربه کنم. دوست دارم اين مدت تنها باشم و فکر کنم. شايد آدم بشم. شايد بتونم داستانم رو تموم کنم و تو اين مدت بنويسمش. يعني حتما چيزي مي نويسم. شايد تونستم يک کمي هم به خدا نزديک بشم و بالاخره با من آشتي کنه. آخه مدتيه باهام قهر کرده...
به هرحال هر بدي و خوبي که از اکسير ديدين، حلال کنين. اومديم و رفتم سربازي، بوش هم از اون طرف حمله کرد و زد و ما شهيد شديم! شايد هم اسير بشم ببرنم «گوانتانامو» کنار طالبان! راستي مي خوام ريش بذارم اين دو سال رو اساسي. بشم يه شيخ مشتي! خوبه؟
***
گفتم ريش، يکي از بچه ها سربازي افتاده بود نيرو هوايي ارتش، مي گفت فرمانده مون ميگفته: ما تو جنگ هي به اين بسيجي ها مي گفتيم ريشاتون رو بزنين، اينا ميگفتن «حرام است»! بعد که بمب شيميايي زده عراق، نصف اين بسيجي ها چون ريش داشتن، ماسک شيميايي رو صورتشون درست جا نمي افتاده، به خاطر همين شيميايي شدن! تو نيرو هوايي حداکثر ريش بايد نمره چهار باشه.
ولي خيلي دلم ميخوا بيافتم يه شهر شمالي... اگه بيافتم ساري... هي کاري ميکنم که اضافه خدمت بخورم! وقتي هم برگردم چند تا هوو سر غزل ميارم! آخه من عاشق ساري و دختراش... استغفراله...!
***
دوازده ارديبهشت فراموش نشه ها. تحصن معلمهاي تمام ايران. خواهشا يه تکوني بدين به خودتون شايد از راه اين تحصن قانوني يه چاره اي براتون پيدا کردن. ولي ديروز وزير آموزش و پرورش گفته که تا آخر ارديبهشت حقوق کارمندهاي ما اضافه ميشه.
آره ارواح... اينو گفتين که معلمها آروم بشن، بعد که دوازدهم گذشت ميگين: سازمان برنامه و بودجه بهمون بودجه نداده، بايد طرحش بره مجلس، مجلس هم که اين آخر عمرش کار نميکنه، ميافته براي مجلس بعدي و ...!
حالا جالب اينجاست که معلمها ميگن ما بايد تحت نظام پرداخت هماهنگ قرار بگيريم. يعني حقوقمون با بقيه ي کارمندهاي دولت يکسان باشه. بعد آموزش و پرورش حقوقها رو اينجوري اضافه کرده: به ديپلمه ها حدود چهل هزار تومن، به فوق ديپلمها بيست هزار تومن، به ليسانسها ده- پونزده هزار تومن اضافه کرده. اسمش رو هم گذاشته «پرداخت هماهنگ» يعني همه ي کارمندهاي آموزش و پرورش هماهنگ حقوق ميگيرن! اي مرده شور...
***
ديدين «قاضي سعيد مرتضوي» مدير نمونه ي کشوري شناخته شد؟ هموني که حدود دويست تا نشريه رو از دوم خرداد هفتاد و شش تعطيل کرد و چند ده نفر رو فرستاد زندون! ايولاه به اين مملکت...
از اين طرف هم ببينين آش چقدر شور شده که خود رييس قوه قضاييه برنامه گذاشته تا به پرونده هاي مردم مستقيما رسيدگي کنه. خودش هم ميدونه که هيچ کدوم از زير دستاش درست کار نميکنن و صداي مردم دراومده، خودش دست به کار شده!
راستي جريان چيه که اين آقاي «شاهرودي» رو دارن اينقدر مطرح ميکنن و بزرگش ميکنن؟ من که خوابم، تفنگ هم ندارم، شما هم نمي فهمين!!!
***
ميگن بانک تجارت ميخواد يه بنز الگانس و چل-پنجاه تا ماکسيما و ميليونها جوايز نقدي و غير نقدي (!) ديگه بده! خوب يکي نيست به اينا بگه، وقتي بچه ي رييس بانک الگانس ميخواد و دوست نداره گمرک بده، به جاي اينکه اينهمه پول تبليغ بدين، يه خورده سبيل گمرک رو چرب ميکردين تا اجازه بده بهتون. ديگه اينهمه فيلم و سيانس نداشت که! يعني خداييش اينا توقع دارن که مردم باور کنن الگانس رو بين همه ي مردم ايران قرعه کشي ميکنن؟!
***
گفتم الگانس، يکي از بچه ها ميگفت نيروي انتظامي برچسب الگانسهاش رو کنده، تو تهران وارد بازار کرده. اين دوستم تو يه نمايشگاه ديده بود، ميگفت صد و بيست-سي تومن ميفروشن. راسته؟!
***
فکر کنم جريان پلاک ماشين تو ايران يکي از افتضاح ترين قضيه ها شده. دو سال پيش پنج هزار تومن گرفتن تا پلاکها رو عوض کنن. (ما هم باور کرديم که پول رو براي پلاک ميخوان، نه براي دادن عيدي کارمندا دم عيد!)
دو سال گذشت و شروع کردن پلاکهاي تاکسيها و اتوبوسها و کاميونها رو عوض کردن. ميگفتن پلاک جديد دو زبانه است تا خارجيها هم بتونن بخونن. بعد ديدن اي کيسه، شرکتي که پلاک ميزده براشون، پول رو ورداشته و ده برو که رفتيم!
گفتن خوب پلاکها رو ايراني ميکنيم. حالا باز ميگن پلاکها آماده است ولي حلب براي چاپشون نداريم! (پس يعني چي آماده است؟!) حالا کافيه حساب کنين تو اين کشور چند نوع پلاک داريم: سفيد قديم قديم، سفيد قديم، زرد قديم، آبي قديم، سفيد ليزري، زرد ليزري، آبي ليزري، دولتي، سياسي، ناجا، نزاجا، ارتش، موقت، عمومي، خصوصي... نشستم حساب کردم، حدود بيست و پنج نوع پلاک داريم تو ايران!
***
چقدر غر زدم. بسه ديگه.
يه مريم خانومي بود از تهران که تو جريان زلزله ي بم باهاش آشنا شدم و شد دليل اصلي تشکيل «گروه مژده ي وصل». ديدم چند هفته است که خبري ندارم ازش. معلوم شد که عروس شده! خيلي خوشحال شدم. ايشالا که هم خودش خوشبخت بشه، هم شوهرش رو خوشبخت کنه، هم بچه هاي خوشبخت به دنيا بياره. مريم خانوم مبارکه.
***
يه جريان باحال بگم و بريم سر لينکها:
چند روز پيش يکي از بچه ها برام تعريف ميکرد که يه شب تو سجاد، (بلوار سجاد: پاتوق اکثر جوونهاي مشهديه که بيان بچرخن، متلک بگن، متلک بشنون، شماره تلفن بدن و بگيرن، اگه ماشين داشته باشن...! و...) ديده جمعيت واستاده وحشتناک و دارن دست ميزنن و مي خندن. رفته جلو ديده يه مامور به يه دختره گير داده که حجابت رو درست کن، دختره هم گوش نداده. ماموره گير رو شديدتر کرده، دختره هم شلوارش رو کشيده پايين گفته حالا اگه مردي بيا اينو بکش بالا! مردم هم سوت و کف و تشويق و....
اين دوستم قسم ميخورد که خودش ديده. راست و دروغش گردن خودش. (کاش منم اونجا... استغفراله!)
***
* اووووف!!! گوگل آدرس ميل ميده توپ! 1 گيگا بايت! فعلا آزمايشي به اونايي که تو بلاگ اسپات اکانت دارن ميده تا بعد به همه بده. محشره. من يکي گرفتم: exiran@gmail.com
براي فهميدن اصل قضيه اينجا رو بخونين. وبلاگ سرگردون.
* راست و دروغ اين خبر گردن راوي. در مورد شرط ديپلم دادن به دخترا تو تبريز.
* موتور جستجوي آمازون که ميخواد بترکونه! a9
* يه سايت خيلي باحال. يارو چند ساله هر روز از خودش عکس ميگيره و ميذاره تو اين سايت!
* Nokia 3650 دارين؟ اينجا چندين wallpaper پسزمينه ي باحال مجاني هست. برين بدزدين!
* جريان زيد(GF) ديويد بکهام رو شنيدين؟ اين شکليه طرف! حيف اون ويکتوريا که هووش اين شکليه! تو اين عکس داره SMS هاي ديويد جونش رو به خبرنگار نشون ميده!
* وبلاگ خبرنامه رو ميشناسين؟ خيلي لينکهاي باحال توش پيدا ميشه ها. زود برين ببينين. (ممنون حسين جان بابت نوشته ات)
* اينم عکس خانوم دکتر روستايي کنار جاده ابريشم:

همينا. فعلا خوش باشين تا برگردم! دعا هم نشه فراموش...

 

لینکستان .::. comments(0) .::. Admin .::. 11:39 AM


Sunday, April 18, 2004

اون خانوم رفت.
همون خانومي که يک ساله مي خوايم براي موندنش دعا کنين، ديگه طاقت نياورد و رفت...
اون خانوم راحت شد و ما رو ناراحت کرد و رفت...
چه ميشه کرد... زندگيه... زندگي کثافت که ارزش هيچ چيزي نداره...
نه خودش ارزش داره و نه ارزش چيزي رو ميدونه...
اون خانوم رفت و راحت شد ولي يه دنيا خاطره و عشق و غم رو پشت سرش جا گذاشت...
حالا دخترش موند تک و تنها... دخترش موند با يه عمر خاطره ي مادري که عاشقانه دوستش داشت...
همه مي دونستن که اين خانوم ميره، دير يا زود، ولي باز هم داغي رو به دل همه گذاشت که به اين زودي از بين نميره...
چند سال بود که با درد، دست و پنجه نرم ميکرد ولي به زبون نمياورد تا مبادا دخترش رو ناراحت کنه...
الان اصلا نمي دونم چي بگم...
فقط دختر اون خانوم اصرار داشت تا من نگم که کي هست ولي الان که به دلداري احتياج داره، قولي که بهش دادم رو زير پا ميذارم و ميگم...
اون خانوم، مادر غزل بود...
غزل من يتيم شد...
همين.
***
ممنون از همه ي اونايي که تو اين مدت براي سلامتي و شفاي اون خانوم دعا کردن يا نذري کردن. شرمنده ي همه شون هستيم. ولي وقتي خدا نخواد، هيچ کس ديگه هم نمي تونه که بخواد...
حالا اگه اهلش هستين، يه فاتحه و اخلاص براي شادي روحش بخونين.
غزل بعد از اينکه يه خورده سرحال بياد، کامنتهاي اينجا رو ميخونه، هواشو داشته باشين.
خوش باشين. باز هم التماس دعا براي مريضهايي که هنوز احتياج به دعا دارن...

 

لینکستان .::. comments(0) .::. Admin .::. 4:20 PM


Saturday, April 10, 2004

قبل از سلام، همين الان، دختر اون خانوم (اون خانومي که خيلي مريضه و ازتون مي خوايم که براي بهبوديش دعا کنين) بهم خبر داد که حال مامانش خيلي بد شده. تورو خدا براش دعا کنين. هم خودتون به يادش باشين، هم از اونايي که خدا به حرفشون گوش ميده خواهش کنين که براي شفاي اون خانوم دعا کنن. ممنون...
***
سلام. خوشين؟
هنوز بچه ها دارن بهم فحش ميدن سر جريان اون دروغه! سينا اون قضيه رو خونده بود، همونجا بهم گفت که پنجاه مگابايت فضا، کادوي عروسي ميدم به تو و غزل خانوم. چند شب پيش که فهميد جريان چي بوده، گفت اون پنجاه مگ که هيچي، هرچي فضا هم تا حالا بهت دادم بايد پس بدي!
باز هم معذرت ميخوام. ولي خداييش خيلي چسبيد!
***
درد سياتيک دوباره برگشته سراغم. بيشترين زماني که مي تونم بشينم نيم ساعته بعدش بايد يا راه برم يا بخوابم. هر سال بعد از خونه تکونيها، همين بساط رو دارم! آخه ما يک کمي رگ ترکي داريم و ميدونين که ترکها چقدر به تميزي حساسن! مامانم بر اين باوره که خونه تکوني يعني واقعا گوشه هاي خونه رو بگيري و بتکوني!
چند ساله که بابام خودشو از اين کارا بازنشسته کرده و همه چيز افتاده رو دوش من و داداشم و کارگراي بدبخت. بدبختي اينجاست که مامانم کار کارگرا رو هم قبول نداره!
از همه ي اينا گذشته، تو عيد هم عيد ديدنيها کمر منو خرابتر کرد. روزي هفت تا خونه بايد ميرفتيم عيدديدني، مبلهاي هرجا هم يکي از يکي بدتر و ناراحت تر! مرده شور اين مبلهاي استيل و مثلا باکلاس رو ببره که به هيچ وجه استاندارد و راحت نيستن.
بگذريم، اصل قضيه اينه که سياتيک پدرم رو درآورده. کسي چاره اش رو ميدونه؟ البته به جز استراحت مطلق.
***
کتاب فارسي راهنمايي رو ميديدم، چقدر همه چيز عوض شده. مثلا ديکته ي کلمه ها از زمين تا آسمون فرق کرده. همه چيز رو بايد جدا بنويسن! مثلا «خوش حال»! يکي نيست به اينا بگه حالا که دنيا داره روز به روز سريعتر ميشه و همه چيز داره خلاصه ميشه، يعني چي که دارين کلمه ها رو از هم جدا ميکنين؟ به جاي اينکه همه چيز رو آسون کنين و نوشتن رو خلاصه و راحت کنين، دارين سخت تر ميکنين؟
مثلا تشديد. به چه دردي ميخوره؟ مگه ما عربيم که بايد از تشديد استفاده کنيم؟ از يه طرف ميان «ء» (همزه) رو تبديل ميکنن به «ي»، از يه طرف دست از سر تشديد بر نميدارن!
***
ديدين تلفن هم گرون شد. بيست فروردين اعلام ميکنن که «از اول اسفند سال گذشته نرخ مکالمه با تلفن افزايش يافته است.»! مملکت گل و بلبل به اينجا ميگن! هرکسي به نحوي مردم رو تيغ ميزنه. دولت از يه طرف، ملت از يه طرف، کشورهاي دوست و همسايه از يه طرف، کشورهاي دشمن از يه طرف...
اون از بنزين که اينقدر گرون شد. اون از حقوق کارمندا، مخصوصا آموزش و پرورشي هاي بيچاره که تحصن و اعتصاب و شلوغيهاشون به هيچ جا نرسيد. حالا ميگن قرار شده که معلمها ورقه هاي ترم (ثلث) آخر رو تصحيح نکنن و نمره ندن. اگه اينجوري بشه واقعا معرکه ميشه. کنکور که حسابي ماليده ميشه! خدا کنه سر حرفشون واستن.
***
رفتم براي لاک پشتم ماهي رودخونه بخرم (يه ماهي هاي ريزي هستن که از رودخونه ميگيرن و غذاي لاک پشت و ماهي هاي گوشتخواره)، قبل از عيد بوده دونه اي سه تومن، بعد از عيد شده ده تومن! ميگم چه خبره؟ ميگه بنزين گرون شده!
ميگم آخه مرده شور ببرت، مگه به ماهيهاي توي رودخونه بنزين ميدن بخورن که رو قيمتشون تاثير ميذاره؟ ميگه ماشيني که اينا رو مياره اينجا که بنزين مصرف ميکنه.
ميگم تو يه وانت، ميليونها ماهي ميارن، کل اضافه قيمت بنزين ماشين رو هم دست بالا ميگيريم پنج هزار تومن، حالا پنج هزار تومن رو تقسيم بر يک ميليون کن ببينم چند ميشه؟! الهي مرده شور اين مملکت رو ببره که هر بلايي سرمون مياد تقصير خودمونه...
***
ماشالا به تيم اميدمون! ماشالا به تيم کشتي مون! ماشالا به پرسپوليسمون! هزار ماشالا به ورزشمون! اون از «مايلي کهن» که ر*ده به اون تيم خوبي اميد، بعدش هم يه چيزي طلبکاره و مياد آبروي بچه ها رو ميبره تو تلويزيون!
اون از «منصور برزگر» که با اونهمه سر و صدا و اهن و تلپ آوردنش مربي کشتي کردنش، تو شش تا تيم پنجم شد! بعد هم تو دوربين نگاه ميکنه ميگه «تيم ما هيچي نبود»!
اون از پرسپوليس که... (هيچي نميگم تا دل استقلاليها شاد نشه!)
الهي مرده شور... (چقدر مصرف مرده شورم رفته بالا!)
***
«ژاله کاظمي» هم مرد. يکي از بهترين دوبلورهاي ايران بود. من عاشق صداش بودم. هموني که روي فيلمهاي «سينما چهار» حرف ميزد. واقعا صداي لطيفي داشت. خدا بيامرزش.
از اون طرف «مهدي فتحي» هم از بي پولي گوشه ي بيمارستان مرد. اوني که با «عمر و عاص» تو سريال «امام علي (ع)»، خاطره ي ما شده بود، بي سر و صدا گوشه ي بيمارستان جون داد. يعني نميشد لاريجاني پول يک روز تبليغ پفک و چيپسش رو بده تا به وضعيت اون خدابيامرز برسن؟! يعني ارزش جون يک هنرمند تو ايران از پفک و چيپس هم کمتره؟! الهي مرده شور...
***
در کنکور امسال (به شرطي که کنکوري درکار باشه!) شصت و يک درصد دختر و سي و نه درصد پسر شرکت کردن! اين يعني فاجعه. يعني مصيبت. يعني بدبختي.
چهار-پنج سال ديگه، همه ي دخترهاي به سن ازدواج رسيده، دکتر و فوق ليسانس و مهندس، همه ي پسرها ديپلم و زير ديپلم. دخترهاي تحصيل کرده، پسرهاي بيسواد و بيکار!
بعد دخترها که توقعشون رفته بالا و به کمتر از پرفسور رضايت نميدن بايد بمونن کنج خونه و مجله بخونن، منتظر يک خواستگار که سالي يکبار بياد و در بزنه! بعد ازدواج تعطيل، بعد فساد و رابطه هاي بدون ازدواج افزايش، بعد بايد بيافتيم دنبال مرده شور که بياد...!
اگه خيلي خوش بينانه نگاه کنيم، دخترها راه ميافتن و ميرن خواستگاري پسرها! بعد پسرها ناز ميکنن و جواب نميدن!
يا هر مردي بايد دو-سه تا زن بگيره تا تعادل در جامعه برقرار بشه. يعني زنها به جايي ميرسن که چاره اي جز رضايت به ازدواج دوباره ي شوهراشون، نداشته باشن!
فکر ميکنين چرا تلويزيون و سينما چند ساله داره فرهنگ «چند همسري» و «خواستگاري زن از مرد» و «روابط دوستانه با هوو» رو تبليغ ميکنه؟!
نمونه بيارم: «سريال مسافري از هند»، «فيلم دختر ايروني»، «سريال بانويي ديگر»، «سريال نقطه چين»، «سريال اين سه نفر» و...!
باز هم مرده شور رو صدا کنم يا نه؟!
***
حرف «نقطه چين» شد، چقدر مزخرف شده اين برنامه. چقدر مبتذل و بي معني. داستانهاي تکراري، بازيهاي تکراري، اداهاي تکراري و لوس... شده عين «زير آسمان شهر» (مهران غفوريان).
اون هم از خود «مهران مديري» که شورش رو درآورده. هي بايد متن بقيه رو بهشون برسونه، هي وسط بازي به بوم بگه بره بالا، به بازيگر بگه برو عقب، به دوربين و پشت صحنه نگاه کنه. ولي جدي مهران مديري خيلي بي کلاسه. يعني فکر کنم سطح فرهنگي خيلي پاييني داره. (کار ندارم که الان وضعش چه جوريه، کلا ميگم). اون از غذاخوردنشه که از بس دهنش صدا ميده، گوشت تن من آب ميشه و حال تهوع ميگرم! اون از سرفه هاي با صدا و قورت دادن خلط گلوشه... خيلي خودش رو حيف کرد. مي تونست بهترين کمدين و کمدي پرداز ايران بشه.
***
مردان آهنين هم تموم شد. (قويترين مردان ايران). با اينکه خيلي «مجتبي ملکي» رو دوست داشتم، ولي واقعا حق «رضا قرايي» بود. البته پارسال به باشگاه ما هم پيشنهاد شرکت تو اين دور مسابقه ي مقدماتي رو داده بودن. باشگاه هم منو فرستاده بود. ولي سطح مسابقات خيلي بالا بود و به سطح جهاني نزديک بود، همون دور اول که مي خواستيم بريم تو سالن تا مسابقه ها رو شروع کنن، اصلا از در منو راه ندادن تو! هي گفتم بابات خوب، ننه ات خوب، من هم شرکت کننده ام، ولي نمي دونم چرا هي بهم خنديدن؟! گفتم پس اقلا بذارين برم تماشا کنم. گفتن بچه راه نميديم! ولي پشت در که واستاده بودم، خيلي سر و صدا و آخ و اوخ مي اومد و معلوم بود که سطح مسابقات بسيار بالاست! من هم از الان شروع کردم به ورزش کردن تا سال ديگه قهرمان ايران بشم!
ولي از شوخي گذشته، يکي از جنبه هاي توريستي اين مسابقه ها تو دنيا، اينه که مسابقه ها رو تو تابستون و کنار ساحل انجام ميدن تا بيننده ها از ديدن تماشاگران سرصحنه هم لذت ببرن! نه اينکه برن شهرک سينمايي و تنهايي مسابقه بدن!
مجري مسابقه، «رضا جاوداني» رو هم داشتين؟ مشهديه ها داداش، حواست باشه!
***
چند ترفند اينترنتي:
ننوشتين که از اونايي که دفعه پيش يادتون دادم، خوشتون اومده يا نه؟ حالا چند تا چيز ديگه:
* وقتي يه صفحه ي اينترنتي رو باز ميکنين، ممکنه به جاي اينکه صفحه ي اصلي باز بشه، کامپيوتر صفحه اي رو باز کنه که دفعه ي پيش شما ديده بودين. يعني تغييرات جديد صفحه رو بهتون نشون نده. اين اشکال ممکنه از کامپيوتر خودتون باشه يا از کامپيوتر سرور شرکتي که ازش اينترنت گرفتين. چاره ي کار اينه که:
صفحه رو Refresh کنين يا دکمه ي F5 رو بزنين. بعضي وقتا اين کار جواب نده. دراينصورت بايد دکمه ي Ctrl رو نگه داشته و دکمه ي F5 رو بزنين.
تا حالا از تو ديگ آش رشته کشيدين براي خودتون؟! وقتي ملاقه رو از روي ديگ پر کنين، فقط رشته و آب مياد براتون ولي اگه خوب از ته ديگ ملاقه رو پر کنين، همه ي نخود و لوبياهاش هم مياد تو ملاقه! Ctrl+F5 همه ي نخود و لوبياهاي ته ديگ رو براتون مياره بالا!
* براي رفتن به سايتهايي که آخرش دات کام com. داره، کافيه اسم سايت رو توي قسمت Address بالاي صفحه بنويسين، بعد دکمه ي Ctrl رو نگه دارين و Enter بزنين. به همين راحتي!
* وقتي مي خواين يه لينک در صفحه ي جديد باز بشه، کافيه Shift رو نگه دارين و روي لينک کليلک کنين.
فعلا همينا. اگه خوشتون مياد بگين تا باز هم براي مبتدي ها چيزي بنويسم.
***
يه دزيره خانومي بود که اون اولا اينجا رو مي خوند. بعد دو تا خواهراش هم اومدن و مشتري شدن. بعد مامانش اومد! نمي دونم هنوز هم به اينجا سر ميزنن يا نه، ولي اين دزيره خانوم هفته ي پيش عروس شد. يه جورايي هم با غزل خانوم ما فاميل شد.
دزيره جان، ايشالا که خوشبخت بشي و همسرت رو هم خوشبخت کني. و ايشالا که به زودي من هم باهات فاميل بشم. (از طريق غزل خانوم!)
***
حدود يک ماه پيش، مغز هذيان هم فرار کرد و رفت اون طرف آب! يعني هذيان هم فرار مغزها شد! درست تو اوج به هم ريختگيهاي من بود و نشد که بنويسم. ولي يه جلسه ي خداحافظي باهاش گذاشتيم و رفت اسپانيا.
قرار شد وقتي خواست بياد، به عنوان سوغاتي براي من، دست جنيفر لوپز رو هم بگيره و بياره! فقط خداکنه يادش نره و اشتباهي يکي از اون گاوبازها رو برام نياره که بيچاره ميشم!!!
***
هفته ي پيش تولد الهام خانوم بود. با اينکه از دو ماه پيش به من و غزل خانوم گفته بود تا يادمون باشه، ولي يادمون رفت! اين تبريک هم براي جبران فراموش کاريمون: الهام خانوم تولدت مبارک.
***
* ايندفعه به جاي عکس، يه گالري عکس بهتون نشون ميدم. به مناسبت برگزاري مسابقه ي قويترين مرد ايران! فقط يک کم با احتياط بازش کنين... بالاي پونزده سال مراقب باشن!
* فيلم مارمولک در دوران عيد، در دوبي به نمايش درآمد! از وبلاگ حسن سربخشيان.
* اين هم سايت نامزدي مخصوص اونايي که مثل من و غزل خانوم نيستن و دنبال شريک آينده ي زندگي ميگردن!
فعلا همينا تا بعد. خوش باشين و دعا يادتون نره...

 

لینکستان .::. comments(0) .::. Admin .::. 11:12 AM


Tuesday, April 06, 2004

سلام.
نميدونم با چه رويي تو چشماتون نگاه کنم... خيلي خجالت ميکشم...
يه غلطي کردم، يه کاري کردم که به شرش گير کردم!
بابا شماها مگه تا حالا تو عمرتون به «دروغ سيزده» يا «دروغ اول آوريل» برنخوردين؟!
فکر ميکردم که حالا اگه همه تون جريانش رو ندونين، لااقل نود درصدتون بدونين و حدس بزنين که اون جريان ازدواج، دروغ سيزده بود!
اصلا فکر نميکردم که اينهمه آدم اون رو جدي بگيرن! خيلي شوکه شدم و خجالت کشيدم... کار به جايي رسيد که دختر همسايه مون هم بهم تبريک گفت! ميگم بابا، شما که نبايد باور کني، هر اتفاقي بيافته، همسايه ها که زودتر خبر ميشن! ولي هنوز هم باور نکرده که قضيه الکي بوده! به قول بابام، دروغ هرچي بزرگتر باشه، باور کردنش آسونتر ميشه!
به هرحال اميدوارم که منو ببخشين... مخصوصا دختر خانمهايي که خيلي از شنيدن خبر ازدواج من ناراحت شدن!!! حالا خوشحال باشين!!! باز هم معذرت، باز هم شرمنده... خيلي ممنون از همه که تبريک گفتن، کامنت گذاشتن، ميل زدن، کارت فرستادن، آف گذاشتن و حتي تلفن کردن! اين وسط حرف علي خيلي جالب بود، ميگفت «مردم چطور باور کردن جريان تو و اين غزل خيالي رو؟»! هنوز وجود غزل رو باور نکرده! به خدا غزل وجود داره، يه موجود واقعيه! من هم اين داستاني که سر هم کرده بودم، آرزومه که بيان کردم و مطمئن باشين اگه خدا بخواد، جريان من و غزل همينجوري ميشه.
حيف که غزل خجالتيه و باباش سختگيره، وگرنه تو يکي از اين قرارها مياوردمش تا بچه هاي مشهدي باورش کنن!
به هرحال سالي يه دروغ سهميه دارم، اين هم دروغ امسال بود!
***
تا دو هفته ي ديگه هنوز سربازي نميرم. ولي جون هرکي دوست دارين، اگه يه پارتي کلفت يا نازک توي نظام وظيفه دارين، به من معرفي کنين تا ببينم مي تونه کاري براي معافيم انجام بده يا نه. شيريني شما و پارتي تون هم سرجاش محفوظه، به خدا راست ميگم! پارتي هرچي کلفت تر، بهتر!
نمي دونم چرا فروش سربازي کنسل شد؟ باور کنين حلالترين پولي که دولت از مردم ميگرفت و مردم با رضايت کامل و دل خوش ميدادن، همين پول خريد سربازي بود!
***
چند ترفند اينترنتي
ميخوام چند تا کلک آبگوشتي و نکته ي تستي براي تازه کارها تو اينترنت بگم.
اول، يکي از بچه ها که نمي خوام اسمشو بيارم تا آبروش نره، بلد نبود که چه جوري فايلهاي فلشي رو که تو نت ميبينه، براي خودش سيو کنه! راه ساده ي اينکار يعني نگهداري فايلهاي فلش صفحه هاي اينترنت اينه که:
بعد از اجراي اونها، به شاخه ي Temporary Internet Files يا Temporary ويندوز برين و دنبال فايلهاي با پسوند SWF بگردين. اونا رو تو يه شاخه ذخيره کنين و اجرا کنين تا فلش مورد نظرتون رو پيدا کنين.
دوم، بعضي صفحه ها به بيننده ها اجازه ي راست کليک نميدن و شما دلتون ميخواد عکسهاي اون صفحه رو براي خودتون سيو کنين. يه راهش همين جستجو در Temporary Internet Files است و پيدا کردن عکس مورد نظر که ممکنه طول بکشه. ولي راه ساده ترش که با ويندوز XP عملي ميشه اينه که:
ماوس رو روي عکس نگه دارين، بالا سمت چپ عکس چهار گزينه ظاهر ميشه، از راست به چپ:
Open my pictures folder, Send this image, Print, Save
خوب طبيعيه که با زدن دکمه ي Save this image مي تونين عکس رو براي خودتون ذخيره کنين.
سوم، يه چيز خيلي مهم توي قالب سايت و وبلاگها اينه که آيا شما مي خواين لينکهايي که دادين توي صفحه ي جديد باز بشه يا در همون صفحه ي جاري. اين کار دو تا راه حل داره.
يکي اينکه ممکنه دوست داشته باشين چند تا لينک بخصوص در صفحه ي جديدي باز بشن و بقيه در همون صفحه ي اصلي. براي اينکار:
بايد در کد هر لينک اين کد رو قرار بدين:
"target="_blank
مثلا:
اکسير<"a target="_blank" href="http://exir.blogspot.com>
ولي اگه بخواين که همه ي لينکهاي صفحه در صفحه ي جديد باز بشن (مثل همين اکسير خودمون که تمام لينکها در صفحه جديد باز ميشن) بايد کد زير رو قبل از در قالبتون بذارين:
<"base target="_blank>
يه خاصيت خوب اين کار اينه که درعين حاليکه صفحه ي شما بازه، بيننده ها مي تونن تمام لينکهاي صفحه رو باز کنن و همه رو با هم ببينن.
چهارم، بعضي وقتا ميبينين که کسي از صفحه ي مانيتورش عکس گرفته. لازم نيست اين کار رو با دوربين انجام بدين، بعد بدين عکسش رو ظاهر کنن، بعد اسکن کنين و بعد بذارين تو اينترنت! فقط کافيه کار زير رو انجام بدين:
يک نرم افزار گرافيکي رو باز کنين، مثل فتو شاپ، يا ACDSee، و يا حتي برنامه ي Paint ويندوز که فايل Bitmap ميسازه. تو نرم افزار يه فايل جديد (new) باز کنين. بعد هر صفحه اي تو مانيتورتون که دوست دارين رو باز کنين و آماده بذارين. کافيه دکمه ي Print Screen کيبورد رو فشار بدين. بعد به همون فايل جديد برين و Ctrl+V يا Paste رو انجام بدين. بعد مي تونين عکس رو سيو کنين. فقط بايد سايز فايل جديد با سايز صفحه ي مانيتورتون جور باشه. مثلا با مانيتور resolution 800*600 فايل size 800*600 بايد درست کنين.
خوب، اينم چند تا نکته ي آبگوشتي ولي کارآمد براي تازه کارا.
***
گفته بودم کي پيدا ميشه برام با Blogrolling ليست فايل درست کنه، يکي درست کرد ولي وبلاگ نداره و نميتونم بهش لينک بدم و نخواست که اسمش رو هم بيارم. دستش درد نکنه.
حالا اينجا مي تونين روش کامل کار با بلاگ رولينگ رو ياد بگيرين.
***
يه چيز جالب، سيستم کامپيوتري سمند، اول فروردين و اول مهر، اتوماتيک ساعت ماشين رو عقب و جلو ميکنه! جل الخالق که چه مخي دارن ايرانيها!
***
يکي از آشناهاي دورمون کليه هاش خوب کار نميکرد، ميرفت دياليز. بعد از يکسال معلوم شد از دستگاههاي دياليز هپاتيت گرفته! بدبخت داره ميميره... مرده شور اين مملکت رو ببره...
***
دعا براي اون خانوم فراموش نشه... خواهش ميکنيم دعاش کنين...
***
* خيلي از نوشته هاي اين دختر خوشم مياد. دقت کنين: دختر! کي باور ميکنه «قابيل» دختر باشه با اين قلمش؟! ولي دختره! خودم با چشمهاي خودم ديدمش!
* يه مرد آرايشگر ايراني، سايت زده. جالبه. دست خالي بر نميگردين. مارتين آرماند.
* يک سايت نيشابوري ديگه. خيلي فعال شدن نيشابوريها! باور کنين من نيشابوري نيستم! حتي نيم مثقال هم رگ نيشابوري ندارم ولي چون از بقيه ي شهرهاي خراسان در زمينه ي اينترنت خبري ندارم و فقط نيشابوريها رو ميشناسم، اونا رو معرفي ميکنم. سايت ايران کليدر.
* لابد تا حالا عکسهاي مراسم عروسي داريوش رو ديدن. ولي اينجا همه اش يه جاست. اين لينک رو فرشته از سوئد فرستاده و گفته که اسمش رو نيارم، من هم نميارم! (اين فرشته خانوم خيلي از جريان ازدواج ما خوشحال شده بود و حتي کارت تبريک هم فرستاده بود. خدا به دادم برسه وقتي بفهمه همه اش دروغ بود...!)
* عکس شهيدهاي اسراييلي(!) که در جنگ با فلسطينيها به درک واصل شدن! مرده شور همه شون رو ببره!
* پايگاه جامع اطلاع رساني پزشکان ايران. آدرسش.
* اين هم سايت علي حسامي. خيلي سايت باحاليه. نمي شناسمش ولي خيلي چيزهاي باحال داره توش.
بس نيست؟ چرا بسه ديگه!
ببينم عکس چي دارم نشونتون بدم... آهان. يادم اومد، يه يادگاري عالي از مراسم سيزده به در. جوجه کباب چررررب...! بفرمايين تا سرد نشده!

خوش باشين. التماس دعاي حتمي...

 

لینکستان .::. comments(0) .::. Admin .::. 1:04 PM


Thursday, April 01, 2004

سلام.
متن قبلي رو من وسط عيد نوشته بودم ولي نشد بفرستم. حالا هر دو رو باهم ميفرستم. پس قبل از اين يکي، اگه دلتون خواست قبلي رو بخونين!
***
همه چيز خيلي سريع و عجيب اتفاق افتاد. يه روز نشسته بوديم، مامانم گفت تو نميخواي ازدواج کني؟ خيلي بي رودواسي گفتم چرا! گفت پس منتظر چي هستي؟ گفتم منتظر اينکه ازم بپرسين! گفت حالا که پرسيديم!
مامانم گفت کسي رو سراغ داري يا بايد راه بيافتيم برات دختر پيدا کنيم؟ گفتم نه، يکي رو دارم! همه خيلي جا خوردن! با اينکه يه چيزايي بو برده بودن ولي عجيب بود براشون که اينقدر رک حرف بزنم! گفتن کي؟ گفتم غزل!
گفتن همون غزل...؟! گفتم آره! گفتن از کجا گيرش آوردي؟ گفتم خيلي وقته با هم هستيم، شما هم فيلم بازي نکنين که مثلا قضيه رو نمي دونستين! همه خنديدن.
بابام گفت خوب تلفنشون رو بده که وقت بگيريم. گفتم اجازه بدين اول باهاش صحبت کنم.
شبش به غزل زنگ زدم و گفتم: کي مامان و بابات خونه هستن؟ گفت چيکار داري؟ گفتم ميخوام مامان و بابام رو بفرستم خواستگاريت!
چند دقيقه اي ماتش برده بود و حرف نميزد! بالاخره باور کرد. گفت فردا مامانت زنگ بزنن.
مامانم فرداش زنگ زد و وقت گرفت و با بابام و خاله ام و عمه ام رفتن. براي بار دوم هم قرار گذاشتن که من هم برم.
صبح روز خواستگاري، خودم رو تر و تميز کردم و ماشين رو بردم کارواش و عصر خوشگل و خوش تيپ، شيريني و گل گرفتيم و مامان و بابام و عمه و خاله رو برديم جلسه.
همه چيز يه طرف، چاي گرفتن غزل يه طرف! جفتمون مرده بوديم از خنده! من يواشکي بهش نگاه ميکردم و مسخره بازي درمياوردم، اونم به زور جلوي خنده اش رو گرفته بود!
بعدش گفتن برين تو اتاقش باهم حرفاتون رو بزنين. اينو بگم که به جز مامان و بابام کس ديگه نمي دونست که من و غزل قبلش با هم رفيق بوديم.
نفهميديم چه جوري خودمون رو انداختيم تو اتاقش و يه دفعه ترکيديم از خنده! اتاقش رو تو عکسهاش ديده بودم. چيزايي که بهش داده بودم رو تو دکورش بهم نشون داد. گفتم خوب، حالا حرف بزنيم! من.... تا اومد جدي حرف بزنم دوباره منفجر شديم از خنده! چند ساله داريم با هم حرف ميزنيم، ديگه چيزي نمونده براي گفتن!
نيم ساعتي الکي وقت گذرونديم و خنديديم، بعدش اومديم بيرون.
رفتيم خونه و قرار شد خبرش رو بگيريم. هفته ي بعدش گفتن بعله! يه عقد محرميت کرديم و قرار شد بعد از محرم و صفر نامزدي باشه و بعد که تکليف سربازي من معلوم شد...
به هرحال، ما هم رفتيم قاطي مرغا!
اين هم از اين. حالا با اجازه... خوش باشين و التماس دعا.

 

لینکستان .::. comments(0) .::. Admin .::. 1:17 AM